Tunnel

Tunnel

Nillon

"دوباره توی خلا زندگیم رها شدم

کی تموم میشه؟

هر روزم مثل یه تونل طولانیه

هر چی جلوتر میرم بیشتر توی تاریکیش غرق میشم

چرا انقدر برام سخته

درای خونه رو بستم و روی کاناپه نارنجی رنگ نشستم 

چرا همه چیز انقدر عوض شده؟

چرا نمیتونم در بسته‌ی قلبمو باز کنم؟

توی تنهایی عرق شدم توی این جهان بدون انتها

انقدر تکی این هزارتو دویدم که دیوونه شدم...

بیا این قایم موشک بازی رو تمومش کنیم...

ما باز هم به هم متصلیم برای بردن توی این قایم موشک بی انتها نیاز داریم ساکت باشیم 

نباید پشت همو خالی کنیم 

ما جای همو میدونیم اما حتی از یک کیلومتریشم رد نمیشیم و این بازی داره روز به روز برامون سخت تر و طولانی تر میشه...

قلبم توی این زمستون بی‌پایانی که برام درست کردی یخ زده...

این سایه‌ی آبی رنگی که روی زندگیمون نشسته از همیشه تیره تره...

فکر نمیکنی برای ما یکم زود بود؟

ما داریم ذره ذره همو نابود میکنیم با این حال نمیتونیم از تمام خاطرات خوب همدیگه دست بکشیم...نمیتونیم از زیر دین اون ساعات و دقیقه ها بیرون بیایم ولی حالا انگار اونا مارو گم کردن...

دیگه کمکمون نمیکنن...البته فایده‌ای هم نداره

چون ما دیگه مثل قبل نیستیم...

همه چیز تغییر کرده و این داره منو میکشه!

اما وانمود میکنم بهش عادت کردم...

و حالا از ترس آینده نامعلومی که داریم قلبم تند میتپه 

چه بلایی قراره سرمون بیاد؟

و همش به خاطر خودمه

چون برای چرخیدن توی این دنیا به دستات احتیاج دارم که هر چند سرد...گرمم کنه

اما این برای ما خیلی زود بود...

تا اومدیم عاشق شیم از زندگی زده شدیم

وقتی از دور مثل تابستون بهم لبخند میزدی

وقتی مثل بهار منو در اغوش میگرفتی

وقتی مثل پاییز اروم نوازشم میکردی

درسته مثل رویا میمونه اما واقعیته...

ما قبل از این زمستون یخبندون شب های اروم پاییز رو پشت سر گذاشتیم تو طلوع بهار غرق شدیم و با عشق به صبح تابستون چشم دوختیم

و تمام این خاطرات منو میکشه!

ازت میخوام منو تا ته این تونل تنها نذاری...

مطمئن باش میتونیم دوباره گرمای خورشید رو لمس کنیم و آینده روشنی داشته باشیم

فقط کافیه توی این سایه‌ی آبی تیره دنبال من بگردی ته‌ایل...

چون من دستامو سمتت دراز کردم و منتظر تا بگیریشون تا باهم سمت نور قدم برداریم 

ازت میخوام این بازی رو تموم کنی و در قلبمو دوباره باز کنی...

تو بودی که برای اولین بار بهم زندگی کردن رو یاد دادی...

مطمئن باش بار دیگه هم میتونی...بیا فقط دوباره همو پیدا کنیم

از کسی که هنوزم دوستت داره،جانی..."

نامه‌ای که معلوم نبود از چند روز پیش روی میز بود رو بست و سر جای اولش برش گردوند...

اشکاشو پاک کرد و به دیوار سفید رو‌به‌روش چشم دوخت

نمیدونست صاحب نامه الان کجاست...

دو هفته پیش مطمئن بود که وقتی ترکش میکنه دیگه برنمیگرده اما حالا...بعد از دوهفته اینجا بود 

روی کاناپه نارنجی رنگ نشسته بود و به دیوار رو به روش خیره شده بود و داشت به این فکر میکرد چطوری جانی رو پیدا کنه...

چشماشو بست و دستشو دراز کرد میخواست همونطور که جانی ازش خواسته دنبالش بگرده و پیداش کنه 

تا اینکه توی اغوش گرمی فرو رفت

از ترس و شرم چشماشو باز نمیکرد اما اروم پسری که بوی اشنایی داشت رو بغل کرد و لبخند زد

نمیدونست میتونن نجات پیدا کنن یا نه اما

خوشحال بود که تونسته یه شانس دیگه به خودش و جانی بده...


میدونم کوتاهه اما واقعا من خیلی مومنت جان‌ایل ندیدم و خیلی ازشون نخوندم که ببینم فانتزی سیزنیا راجبشون چطوریه اما امیدوارم خوشتون بیاد و اینکه یه تبریک هم بگم به کسی که اینو براش نوشتم چون امروز تولدشه

تولد مبارک شخصی که هنوزم برام ناشناخته ای‌...به هرچی میخوای برسییی

نیل

Report Page