trust

trust

SHOTO

تا اون روز متوجه نشده بودم...حتی وقتی اون صدا تو گوشم پخش شد هم به فکرم نرسید، فقط وقتی با چشمای خودم اون وضعیتو دیدم فهمیدم.....


___سه سال بعد از فارغ التحصیلی____

اوایل امسال به طرز عجیبی بی دردسر و اروم بود، تا اینکه یهو همه چیز بهم ریخت. خبرای یه ویلن که هدفش تخریب کل سیستم دولت ژاپن بود، بین همه قهرمانا و پلیسا پخش شد. حتی چندتا از اسناد و مدارک محرمانه کشور خیلی راحت رو شد و چندتا از قهرمانایی که با اون ویلن و گروهش روبه رو شده بودن، ناپدید شدن و بعد یه مدت بدن بی جونش پیدا شد. بدنایی که مشخص بود به بدترین شکل ممکن جونشونو از دست دادن. 

پلیسا بلاخره تونستن اطلاعات کمی راجب کوسه هاشون پیدا بکنن و بعد طبق همونا یه لیست از قهرمانایی که کوسه مناسب برای مقابله با اونا رو داشتن جمع کردن. همه قهرمانای انتخاب شده قرار بود تو همایشگاه اصلی توکیو حاضر باشن. 

و این کاملا مشخصه، من بین منتخب ها بودم. برای ورود به ساختمان باید یه مسیر نسبتا طولانی رو پیاده میرفتیم. به خاطر درختای گیلاسی که دو طرف راه بود، میشد از طولانی بودنش چشم پوشی کرد. حتی این موقع از سال به خاطر شکوفه های گیلاس اگه مسیر طولانی تر از اینم میبود، اشکالی نداشت.

تنهایی داشتم سمت ساختمون میرفتم. جدی باورم نمیشه این همه ادم انتخاب کردن واقعا شلوغه! یهو بین اون همه شلوغی و سر و صدا یه صدای اشنا که سه سال بود نشنیده بودم، از پشت سر بهم نزدیک تر شد.

+کاااچاااننن

لازم نبود وایستم یا حتی بچرخم و پشت سرمو نگاه کنم. خودشو خیلی زود بهم رسوند.

×توعه نفله‌م اینجایی!

+هوم خیلی وقت بود ندیده بودمت، خوشحالم هر دومون انتخاب شدیم

×اههههه سه سال در ارامش!! اوی معلومه که منو انتخاب میکنن 

چیز دیگه‌ای نگفت و خندید. هنوز مثل سه سال پیش احمقانه میخنده. تقریبا داشت یادم میرفت که چطور موقع خندیدن چشماشو میبنده و سرشو کج میکنه.

+طبق چیزایی که فهمیدم، قراره به دو گروه تقسیم بشیم. انگار ویلن یه دست راست داره که باهم تویه منطقه نمیمونن، به خاطر همین دو گروه میشیم تا همزمان بتونیم حمله کنیم و$&$*@٪#**@٪!**#^^

از یه جایی به بعد صدای ور وراشو نشنیدم. هنوزم عادتای قدیمی‌شو داره. ارنج دست راستشو روی دست چپش تکیه داد و انگشت دست راستشو کنار دهنش گذاشته بود. هرچی بیشتر تو بحر ور ور کردن غرق میشد اخم بین ابرو هاش غلیظ تر دیده میشد.

حتی نمی‌شنیدم چی میگه فقط قیافه احمقانشو میدیدم. قیافه‌ای که سه سال، از نزدیک ندیده بود.

قبل از تموم کردن اون ورورایی که نمیشنیدم یکی از اون طرف صداش کرد <دکو سان> هه ! چه کوفتی؟! دکوسان!! احمق من برای اینا دکو صدات نکرده بودم. از بحر وروراش بیرون اومد.

+عا ...کاچان اون یکی از همکارامه که جدیدا به اژانس اومده، بهش قول دادم امروزو باهاش باشم.

×به من چه؟

دوباره اون خنده احمقانشو نشون داد و رفت. اون مثلا همکارش بغلش کرد و موقع راه رفتن دستش همچنان روی کمر دکو بود. احمق!

صدای یه احمق دیگه که از پشت سرصدام میکرد حواسمو از دکو و مثلا همکارفاکیش گرفت.

÷باکوگوووو

بدون نگاه کردن هم میفهمم که داره بدو بدو میاد. همین که رسید اون فاگینک دستشو دور شونم انداخت.

÷باکوگو خیلی وقته ندیدمت چطوری؟

×خیلی وقت؟ کیریشیما ما همین فاکینگ یه هفته پیش همو دیدیم!

÷یه هفته در مقایسه با دبیرستان و سال بعد دبیرستان که باهم زندگی میکردیم و هر روز همو میدیدم زیاده خوب

×عااااخ..فاک ...مثل دک...ایزوکو برا من دلیلای احمقانه نیار

کیریشیما یه کم همونجوری بهم نگاه کرد.

÷هممممم انگار بازم زبونت میخواست دکو صداش کنه، فکر میکردم به گفتن <ایزوکو> عادت کردی!

×هااااا؟؟!! چه فاکینگ فرقی داره که من اون فاکینگ احمقو چی صداش میزنم؟

÷همم فقط فکر میکردم دیگه همه اختلافای بینتون حل شده و برات تبدیل به <ایزوکو>شده.

×بین من و اون احمق اختلافی نیست دیگه نیست....هیچ ربطی بین من و اون نیست...چیزی که الان ما رو بهم وصل کنه نیست هیچ اختلاف و حرفی نیست.

÷هممم به نظرت امروز اینجا اومده؟

همچنان که دستش رو شونم بود سرشو به دور و بر چرخوند و بعد یهو صورتشو به صورتم چسبوند و پشت سرشو نگاه کرد.

×عاااخ فاک انقدر نچسب بهم، معموله که هست و پیش فاکینگ همکارشه

از دور با دکو چشم تو چشم شدم اما هیچ کدوممون واکنشی نشون ندادیم فقط سرمونو چرخوندیم و به راهمون ادامه دادیم. بعدش چیز مهم دیگه‌ای بین من و کیریشیما رد و بدل نشد. 

تویه سالن پیش هم نشستیم و خوشبختانه دکو و همکار فاکیش تو دیدرسم نبودن. احمقانس!

اینبار تمرکزمو روی چیزی گذاشتم که واقعا به خاطرش اومدم اینجا. 

ویلن و شریکش تویه دوتا منطقه متفاوتن و قراره تویه روز همزمان به جفتشونم حمله کنیم. اطلاعاتی که راجب کوسه هاشون بهمون دادن واقعا به دردنخور بود. اما همچنان طبق اون اطلاعات مسخرشون همه مارو تو یه دوتا گروه تقسیم بندی کردن. بعد معلوم شدن تقسیم بندیا هر گروه رو به سالنای متفاوت بردن. من و کیریشیما همچنان باهم بودیم و دکو و همکار فاکیش تویه گروه ۱ بودن. 

به خاطر اینکه همین الانشم نزدیک ده نفر از قهرمان ها جونشونو به خاطر اونا از دست دادن قراره سریع تر دست به کار شیم و هفته بعد حمله کنیم. همه جزئیاتی که لازم بود بدونیمو بهمون گفتن.

تو طول یک هفته‌ای که گذشت چندتا جلسه دیگه هم برگزار شد اما دیگه بعد از اون روز اعضای گروه ۱ رو ندیدیم.

روز حمله همه طبق برنامه‌ریزی سرجاشون مستقر شدن. اوهه فاک دلم لک زده بود برای همچین هیجانایی؛ روبه رو شدن با یه ویلن واقعی! 

از اون مبارزه هایی که اخرین حدتو نشون میدی. جوری که دهنت طعم خون میده و به نفس نفس میفتی. از شروع مبارزه زمان زیادی نگذشته بود که همه جا را خاک و خون گرفت. و صد البته که من سراغ نقش اصلی رفتم. مبارزه باهاش سخت بود اما نه به خاطر اینکه کوسش قوی بود فقط یکم زیادی باهوش بود و حرکاتو زود پیش بینی می‌کرد اما اونم کسی نیست که بتونه جلوی من وایسه! نفهمیدم چقدر گذشت اما حس کردم احمق روبروم خیلی زود نفس کم آورد و با یه ضربه ساده بیهوش شد. دور و ورمو نگاه کردم که کریشیما رو دیدم که با عجله داشت به سمتم میومد هنوز نفسم سر جاش نیومده بود.

÷ باکوگو خوبی؟ این منطقه تمیز شد!

خودشم مثل من سر و کلش خونی بود و نفس نفس می‌زد.

× اوه فاک، این ویلن‌های زپرتی اینقدر راحت از پا در اومدن؟!

قبل از اینکه بتونه چیزی بگه، اون صدا توی گوشمون پخش شد.

( منطقه دو پاکسازی شد. قهرمان‌هایی که هنوز می‌تونن کمک کنند سریعاً خودشونو به منطقه ۱ برسونن. منطقه ۱ وضعیت وخیمه!)

×اوه فاک، اون عوضیا منو مسخره کردن!! منطقه ۲ فقط یه تله بوده! بجنب کیریشیما

با چند تا انفجار پشت سر هم به حرکات خودم سرعت دادم تا زودتر به منطقه ۱ برسم. هرچی که یه کم پیش راجع به جنگ واقعی گفتم رو باید فراموش کنم جنگ واقعی اینجا بود قبلیه فقط یه دست گرمی بود. هنوز خط اول دفاع دشمن کامل نشکسته بود و جای مزخرفش این بود که با یه مشت ربات مسخره طرف بودیم.

همچنان که درگیر مبارزه با ربات‌ها بودم یهو یه بمب منفجر شد. اونقدر قدرتمند بود که کل زمین اون منطقه لرزید. با منفجر شدن اون بمب همه ربات‌ها خاموش شدن. با خاموش شدن ربات‌ها چند تا از زیردست‌های ویلن که داشتن مبارزه میکردن، دست از مقاومت کردن کشیدن و خودشونو تسلیم کرد. یعنی اگه ربات‌ها نباشن شماها به هیچ دردی نمی‌خورید هه حتی ربات‌هاتونم به هیچ دردی نمی‌خورن. بعضی از قهرمانان مشغول گرفتن نوچه های اون ویلن شدن و بعضیای دیگشون به زخمی ها کمک می‌کردن. 

سمت جایی که انفجار رخ داد رفتم. انفجار کمی دورتر از منطقه ۱ بود و می‌تونم خیلی راحت بگم که اون انفجار به جز از بین بردن ربات‌ها هیچ آسیب دیگه‌ای به منطقه وارد نکرد. 

دور و برمو نگاه کردم، یه چیزی اینجا درست نیست!

یه چیزی سر جاش نیست! چی ؟ چی که نیست؟ داشتم عین دیوونه ها دور خودم میچرخیدم.

با دیدن دو تا بدنی که کمی دور تر افتاده بود، خشکم زد. یکیش مشخصا ویلن بود و اون یه نفر...

×ایزوکو.....

احساس کردم کل دنیا رو سرم خراب شد. نفهمیدم خودمو چطور بالا سرش رسوندم. صورتش و موهاش خونی شده بود. دستاش مثل همیشه کبود شده بود. چرا چرااا چرا همیشه تا این حد پیش میری؟ چراا؟ 

×هی یالا بیدار شو....ایزوکو با توام ...بیدار شو

نمیتونستم بهش دست بزنم. ممکنه بهش اسیب بزنم. اما عصبانیت تویه وجودم داره گلمو فشار میده. داره خفم میکنه. دستای مشت شدمو دو طرف سرش روی زمین کوبیدم. نفسمو جمع کردم و با تمام وجودم داد زدم.

×اوی ..نفله احمق چشماتو باز کن....نشنیدی چی گفتم ؟ چشماتو باز کنن

میترسیدم بهش دست بزنم؛ همه جاش خونیه نمیدونم کجا رو میتونم دست بزنم. با صدای دادم همه طرفش اومدن. مثل دیوونه ها داد میزدم و مشتامو روی زمین میکوبیدم. چرا بیدار نمیشی؟ منو نمیشنوی؟ چشماتو باز کن ایزوکو!

کیریشیما دستاشو دورم حلقه کرد بود و منو از دکو دور میکرد.

÷پسر بیا اینور بزا کمکش کنن

×ولم کننن اون عوضی باید چشماشو باز کنه!!

نه دستای کیریشیما که با کوسش بهم فشار میاورد و نه زخمای یه کم پیش، هیچ کدوم درد نمیکنن، یه چیز دیگه... یه دردی که درست از وسط سینم شروع میشه و تو کل بدنم پخش میشه. درد میکنه.. درد میکنه.. ایزوکو چشمای لعنتیتو باز کن... درد میکنه. 

وقتی هلیکوپتر اورژانس رسید زانوهام شل شد و روی زمین پخش شدم. حتی نفهمیدم کیریشیما چطور منو به بیمارستان رسوند. فقط فهمیدم روی زمین جلوی در اتاق عمل نشستم و به خاطر سرمایی که نمیدوستم از دیواره یا از تویه وجود خودم داشتم یخ میزدم. 

کیریشیما رو دیدم که داشت سمت میومد. خودشم مثل من سر و وضعش خاکی و خونی بود.

÷هی رفیق...پاشو باید زخماتو پانسمان کنیم

سرمو بلد کردم و با عصبانیت بهش نگاه کردم.

×حتی فکرشم نکن که منو از اینجا بلندم کنی!!

فقط یه نفس عمیق کشید، چند قدم عقب رفت و روی صندلی نشست.

نمی‌دونم چقدر اونجا با کریشیمایی که روی صندلی نشسته بود و مثل من به در زل زده بود نشستم. پس کی این در لعنتی باز میشه و اون احمق بیرون میاد. میخوام خفش کنم!

یکی دو بار چندتا پرستار اومدن تا زخمامونو پانسمان کنن اما کیریشیما باهاشون حرف زد و اونام رفتن.

بعد گذشت یه مدت، که شبیه یه قرن بود، بلاخره اون فاکینگ در باز شد. با باز شدن در از سر جام پریدم. اما فاکینگ دکو نبود. یه دکتر 

:شما همراهای میدوریا ایزوکو هستین؟

×اون احمق کجاست؟

دکتر یه نفس عمیق کشید. حس کردم تو یه جای سرد و تاریک گیر کردم و نفسی برای کشیدن نداشتم.

کریشیما از پشت سرم رسید.

÷حال میدوریا چطوره؟

انگار تویه خلای وحشتناک گیر کرده بودم.

:ایشون جراحات سنگینی برداشتن ما تمام تلاشمونو کردیم... عمل ایشون تموم شد. فعلا وضعیت پایداری ندارن و ما نمیدونیم کی ممکنه به هوش بیان.

اون دکتر عوضی این حرفا رو زد و مثل اینکه چیز مهمی نشده باشه یه <متاسفم> گفت و رفت. عوضی!

بعد رفتن دکتر عوضی دوباره روی زمین افتادم. سرمو دیوار پشت سر تکیه دادم احساس می‌کردم هیچ اکسیژنی برای نفس کشیدم نیست. کیریشیما هم کنارم روی زانو هاش نشست.

÷هی هی رفیق اروم باش نفس بکش

×الان....الان یعنی من باید خوشحال بشم که هنوز نمرده؟

سرمو سمت کیریشیما چرخوندم و حس کردم که قطره سرد از چشمام سر خورد و بعد پشت سرش قطره های بیشتر....داشت بیشتر از قبل سردم میشد.

کیریشیما دستاشو دور حلقه کرد و سرمو روی شونش تکیه داد.

÷هی اون به هوش میاد. داریم راجب میدوریا حرف میزنیم اون از پسش برمیاد.

احساس خفگی برای یه لحظه هم ولم نمیکرد.

×اگه نش...

÷هی هی راجب چیزای بد فکر نکن

×باید باهاش حرف بزنم....خیلی چیزا باید بهش بگم

کیریشیما دستشو روی کمرم میکشد.

÷اون بیدار میشه و تو باهاش حرف میزنی.

کیریشیما کمکم کرد از روی زمین بلند شم. بعد از اینکه زخمامون پانسمان شد یه بار دیگه باهم سر اینکه نمیخوام از بیمارستان بیرون بیاییم جر و بحثمون شد که اخرش جفتمونو به خاطر ایجاد مزاحمت بیرون انداختن.

وقتی خونه رسیدم هوا دیگه تاریک شده بود. خودمو روی تخت پرت کردم‌. نه حوصلشو داشتم غذا درست کنم و نه میلی برای خوردنش. وقتی روی تخت دراز کشیده بودم، نفهمیدم خوابم یا بیدار. نمیتونستم خواب باشم چون چشمام باز بود، نمیتونم بیدار باشم چون حس میکنم تو لحظه حضور ندارم.

دو هفته تمام، دقیقا ۱۴ فاکینگ روز مزخرف که دکو بیهوش بود. حتی نمیفهمیدم روزام از کجا شروع میشن و کجا تموم میشن. بیشتر شبا رو تو بیمارستان میموندم، در واقع فقط برای دوش گرفتن و عوض کردن لباسام خونه می‌رفتم. 

رفتن سر کار، بعدش خونه، دوش گرفتن و عوض کردن لباس، سر زدن به دکو(کمی غر زدن و دادو بیداد کردن سرش)، یه نهار اماده روی پشت بوم بیمارستان خوردن، برگشتن به اتاق دکو(حرف زدن باهاش، پرسیدن سوال همیشگی چرا بیدار نمیشی؟) ، خوابیدن تو بیمارستان و دوباره از اول....

حواسم بود وقتی کسی به دیدنش میاد تو اتاق نباشم. همشون موقع اومدن دست پر بودن. یکی گل میرفت یکی اکشن فیگورای آل‌مایتو میاورد. اما من همیشه دست خالی میرفتم. 

قبل از اینکه برم سرکار دور تختش چرخیدم و اطرافو نگاه کردم و بعدش به دکو که چقدر اروم رو تخت خوابیده بود نگاه کردم.

×هی چون من چیزی برات نگرفتم بیدار نمیشی؟

و مثل همیشه سوالم بی جواب موند. حتی کوچکترین واکنشیم نشون نمیداد. دوباره اون تنگی نفس سراغم اومد. حس میکردم دور گلوم انگار یه چیز نامرئی بود که داشت خفم میکرد. وسط سینم که انگار یه بمب تیغ تیغی منفجر شده بود ...درد میکنه..

نزدیکش رفتم و دستشو گرفتم. با انگشت شصتم پشت دستشو لمس میکردم. دستاش زبر بود. یه لبخند تلخ رو لبام نشست اونقدر تلخ بود که مزشو تو دهنم حس کردم. وقتی بچه بودیم دستای تو خیلی نرم تر از دستای من بود و هیچ زخمی روشون نبود. اروم خم شدم، همچنان که با دستم دستشو فشار میدادم کنار گوشش حرف زدم.

×اگه امشب خودم برات شام بپزم بیارم بیدار میشی؟

با فشار ریزی که به دست اومد بلند شدم. بهش نگاه کردم همچنان هیچ تغییری نکرده بود، احتمالا فقط یه عمل رفلکسی عضلات دستش بود. با دست دیگم اون قطره اشکی که از صورت من روی صورتش افتاده بودو پاک کردم.

×برات کاتسودون درست میکنم.

از اتاق بیرون اومدم و یه نفس عمیق کشیدم.

موقع گشت زنی با چندتا ویلن احمق که تنشون میخارید روبه رو شدم و دست چپم کمی زخم شد. اونقدر عمیق نبود که لازم باشه به خاطر پانسمانش به بیمارستان برم. فقط یه زخم سطحی به خاطر یه لحظه حواس پرتی بود. بعد از اینکه خودم پانسمانش کردم، لباسمو پوشیدم و سمت خونه رفتم. چیزایی که لازم بودو خریدم. بعد از رسیدن به خونه یه دوش اب گرم گرفتم و بعدش مشغول درست کردن کاتسودون شدم. مقدارش یه کم بیشتر از چیزی شد که فکرشو میکردم. تو یه دوتا ظرف غذا ریختم و اماده شدم که برم بیمارستان.

پشت در اتاق دکو قبل از اینکه درو باز کنم یه نفس عمیق کشیدم. این اولین باره تو این دو هفته که میخوام تو این اتاق غذا بخورم. همیشه رو پشت بوم خوردم. ساعتمو نگاه نگاه کردم. اصلا این موقع شب مگه غذا میخورن؟ ساعت ۱۲ شبه! شاید فقط اینارو گذاشتم تو یخچال و مثل همیشه رو کاناپه کوچیک تویه اتاق خودمو ولو کردم.

با باز کردن در هرچی فکر و خیال و برنامه داشتم همش دود شد....

+کا...اهوم اهممم(صدای صاف کردن گلو)کاچان

تمام زورمو زدم تا اون کیفی که توش کاتسودون بودو زمین نندازم. به زور پاهامو روز زمین کشیدم و اول کیفو روی تخت گذاشتم و بعد خودم روی تخت نشستم. فکر کردم نمیتونم زیاد سرپا وایستم.

×ب..بیدار شدی؟

+اوهوم دقیقا قبل از تو پرستار و دکتر از اتاق بیرون رفتن.

یه لبخند بی جون و ضعیف زد. یکی دیگه از اون قطره های سرد از چشمام سرخورد. با چشمای بزرگش بهم نگاه میکرد. دستشو بلند کرد و اروم روی صورتم گذاشت. دستاش گرم بود. تمام اون سرمایی که تویه این دوهفته نه فقط دو هفته تویه این سه سال تویه وجودم لونه کرده بود و اب کرد. چشمامو بستم تا بیشتر اون گرما رو حسش کنم.

+کاچان من خوبم، مشکلی نیست

دستشو از روی صورتم کنار زدم.

×توعه عوضی!....باید حتما خودتو به کشتن بدی؟ از اولش بهت گفتم ..گفتم تو نمیتونی قهرمان شی اما تو هیچ وقت بهم گوش ندادی همیشه کار خودتو کردی اومدی وایستادی تو خط مقدم همه حمله ها و همیشه رو تخت بیمارستان بیدار میشی. فکر میکنی تا کی میتونی این کارو بکنی؟

+کاچان این شغل منه و چیزیکه خودم انتخابش کردم با تمام خوبی و بدی هاش.

صداش سرد و محکم بود. فاک قرار نبود بعد بیدار شدنش اینجوری حرف بزنم. قرار بود چیزایی دیگه‌ای بگم...نمیدونم چی اما این عوضی کاری میکنه که بخوام از عصبانیت منفجر بشم‌.

×تو عوضی ترین ادمی هستی که تو کل عمرم شناختم. اینقدر سخته به یکی تکیه کنی؟

+کاچان کار من پر خطره خودتم گفتی من تو خط مقدم همه حمله هام نمیتونم کسی رو با خودم تویه اون خطر بکشونم! 

دستم که تمام مدت روی ملافه مشت بودو باز کردم و دستشو گرفتم.

×من...به من تکیه کن ایزوکو به من اعتماد کن کنار من قدم بردار...

فقط بعد گفتنش فهمیدم تمام اون سه سال، اون خلائی که تو سینم حسش میکرد به خاطر نگفتن این حرفا به وجود اومده بود. 

نتونستم خودمو نگه دارم و دستامو دوش حلقه کردم و اونو تو بغل خودم کشیدمش. بدون هیچ واکنشی همونجوری موند.

×بزار من مراقبت باشم، بهم اعتماد کن و همراه من باش

+اونموقع کاچان اسیب میبینه

صداش سرد بود. گردنمو یه کم چرخونیدم و درست کنار گوشش حرف زدم.

×اوی نفله منو دست کم نگیر هیچ عوضی نمیتونه به من اسیب بزنه

یه نفس عمیق کشیدم. با اینکه دو هفته رو تخت بیمارستان بود اما هنوز مثل همیشه بوی خوبی میداد. دلم برای این تنگ شده بود.

عزممو جزم کردم، تا چیزی که میخوامو بگم. من که دیگه اون پسر بچه دبیرستانی کله شق نیستم، الان دیگه باید بتونم خیلی چیزارو بگم‌که قبلا نمیتونستم.

×هی حتی اگه تو کنارم وایستی قدرتم بیشتر میشه، اونموقع دیگه عمرا اسیب ببینم. تو میتونی ازم مراقبت کنی...میتونیم از هم مراقبت کنیم و بهم دیگه اعتماد کنیم ...هه هه اونموقع فنا ناپذیر میشیم ایزوکو...

بلاخره به دستاش تکون داد و بغلم کرد. لباسمو تویه مشتاش گرفته و شونم به خاطر گریه هاش داشت خیس میشد.

+..هق...منم کاچانو کنارم میخوام..

دستامو داخل موهاش بردم.

×شششش کاچان دقیقا همینجاست...گریه نکن


___یکسال بعد___

به ایزوکو که داشت تویه دفتر از اینور به اونور، از اونور به اینور میرفت نگاه میکردم. هه احمق!

×هی اون پرونده‌ای که دنبالشی تو کشوی سوم کمد سمت چپه.

زود رفت سمت کشو و پرونده رو راحت پیدا کرد.

+ارهه اینجا بود. کاچان مثل همیشه بهترینه!

×معلومه که من بهترینم!

یک سال از موقعی که باهاش تویه بیمارستان حرف زدم گذشته. اونموقع بلافاصله بعد ازمرخص شدنش، یه اپارتمان گرفتیم و باهم زندگی کردیم. و یه مدت بعد به سرمون زد که آژانس قهرمانی خودمونو داشته باشیم. و الان نزدیک سه ماهه که اژانس خودمو داریم. هنوز بعضی کاغذ بازیا هست اما کارای اصلیش انجام شدن.

تویه این یکسال فراز و نشیب های زیادی داشتیم. روزایی بوده که باهم دعوا کردیم و کم مونده بوده با کوسمون کل خونه رو بترکونیم، روزاییم بود که اونقدر کنار هم با ارامش گفتیم و خندیدیم که حس کردم دارم همشو خواب میبینم. شبایی داشتیم که تا صبح روی کاناپه نشستیم و به حرفای همدیگه گوش دادیم. حتی شباییم داشتیم که تا صبح روی تخت، زیر ملافه ها باهم دیگه گذروندیم.

از همون روز اولی که ایزوکو رو دیدم تا همین الان و همین لحظه، روزای خوب و بد زیادی باهاش داشتم. 

×اوی ایزوکو بیا اینجا

همچنان که داشت راجب پرونده یه چیزایی میگفت، کنار صندلیم اومد. دستمو بلند کردم و یقشو گرفتم کشیدم پایین و لباشو بوسیدم. گونه هاش قرمز شد و شونه‌هاشو سفت کرد. همیشه وقتی یهو میبوسمش اولش شونه‌هاشو سفت میکنه و اگه ادامه بدم زیر دستام تمام عضلات بدنشو شل میکنه. بعد از اینکه ولش کردم، سریع صاف وایستاد.

+بهت گفتم اینجا این کارو نکنی!

×هاااا؟ اگه قرار باشه تو رو نبوسم پس کی رو باید ببوسم؟

+ششششش کاچان اروم تر ممکنه یکی از بیرون اتاق بشنوه.

×ااااه، از اولش بهت گفتم خودمون دوتا کافیم.

+میدونی که قانونه برای هر اژانسی باید حداقل دو نفر دفتر دار باشه.

×ااههه اگه اونا نبودن میتونسیم اینجام سکس داشته باشیم!

گوشاش قرمز شده بود و با اخم برگشت نگاهم کرد و دستشو روی لباش گذاشت.

+ششش کاچاننننن!!! همه فکرت و ذکرت ایناس؟

×به من چه! دوست پسرم یه بدن فوق العاده داره که همش دلم میخوادش!

چیز دیگه‌ای نگفت و پشتشو بهم کرد و دستشو توی موهاش برد. همیشه وقتی خجالت میکشه همین کارو میکنه.

پرونده های تویه دستشو یه تکونی داد.

+میرم اینارو تحویل بدم.

قبل از اینکه درو باز کنه برگشتم و نگاهم کرد.

+بعدشم میرم خونه، شیفت من امروز زود تموم میشه و شام رو هم اماده میکنم‌.

×امیدوارم غذات قابل خوردن باشه!

اخم کرد و همزمان میخندید. هه هه چطوری میتونی جفتشو باهم انجام بدی؟

+دوست پسرم خوب بهم یاده که اشپزی کنم جناب، الان غذاهای من به خوشمزگی غذای خودشه!

سرمو کج کردم و خندم گرفت اما قبل از اینکه بهش جوابی بدم درو باز کرد و رفت.

من و ایزوکو باهم از خیلی چیزا عبور کردیم. حتی وقتایی که از هم جدا بودیم با نخ نامرئی بهم وصل بودیم. در اینده هم قراره همینجوری باشیم وصل بهم و کنار هم، از همه چیزایی که قراره پیش بیان عبور میکنیم.

Report Page