Tn

Tn

🍁🐾ᶜᵃʳᵉʷᵒʳᶰ🐾🍁

✍Sara✍:

#پارت_۴۶۲

💫🌸دختر حاج آقا🌸💫


وارد جاده اصلی که شدیم یه چند ردیف مغازه و کافه سر راه بودکه تصمیم گرفتیم بریم اونجا....

خیلی شلوغ بود و هم ون های که مسافرهای تور هارو جابه جا میکردن اونجا بودن و هم کلی اکیپ های دختر و پسر...

تا چشمم به لواشک های آویزون از طناب افتاد یه چیزی تو گلوم بالا پایین شد.بزاق دهنمو قورت دادم و گفتم:

-وای دلم !!! ایمان من از این لواشکا میخوام...میخری برام!؟

رد دست منو دنبال کرد و وقتی لواشکارو دید جواب داد:

-پس چی که میخرم..

باهم رفتیم سمت مغازه.خیلی اون دور و اطراف شلوغ بود. دخترا و پسرها باهم میگفتن و میخندیدن و حسابی خوش میگذروندن...

یه اکیب هم که چهار در ماشین رو باز نگه داشته بودن و باهم می رقصیدن...

آدم فکر میکرد داره تو خیابونای کالیفرنیا قدم میرنه!

با لبخند نگاهمو ازشون برداشتم...ایمان رفت داخل کافه و منم رفتم سمت لواشکهایی که مشخص بود دست سازن و محلی.

آویزونشون کرده بودن که خشک بشن واز همین حالا با دیدنشون آب از لب و لوچه آویزون میشد....

انواع طعم و مزه بود و من دلم میخواست از همشون بردارم واسه همین هی از هر نمونه یکی برمیداشتم .

راستش من این قدرتو داشتم که همه ی اونارو بخورم حتی درسته قورتشون بدم!

لواشکارو برداشتم و با لب خندون رفتم داخل که همون موقع چشمم به ایمان و دختر داف و پلنگی که کنارش ایستاده بود و با عشوه حرف میزد افتاد.

جلف بودن از سرو روش میبارید خنده هاش هم که دیگه هیچ...! دودول خواب رفته رو عین درخت سیخ میکرد!

باسنش عین صندوق عقب دویست و شش عقب بود و سینه های باد کرده اش سه قدم جلوتر از خودش راه میرفتن...

عصبی و دلخور و باقدمهای تند تند به سمتشون رفتم.ایمان داشت از یخچال نوشیدنی برمیداشت و دختره هم باهاش حرف میزد:


-پس شما اینجایی نیستین!؟

-نه!

-ولی قیافتون خیلی آشناس..حس میکنم قبلا یه جا دیدمتون...

-شاید!

-عه شما هم از این نوشیدنی ها دوست دارین!؟ من که عاشقشونم.برای تفریح اومدین!؟

-بله!

-گفتم بهتون نمیخوره بچه اینجا باشین...ماهم اومدیم تفریح...منظورم از ما من و دوتا دوست صمیمی هنگامه و طناز...اسم خودمم گندم...میتونم اسم شمارو بپرسم!؟

-ایمان

-عه ایمان! چه جالب!


عصبی و خشمگین دو سه قدم باقیمونده رو دویدم سمتشون و بعد با اخم وسطشون ایستادم و رو به دختره گفتم:

-اینکه آدم اسمش ایمان باشه کجاش جالب !؟

پشت چشمی نازک کرد و بعد گفت:

-شما !؟

به ایمان اشاره کردمو با تشر گفتم:

-زن ایشون....

تااینو گفت ناز و اداشو غلاف کرد و بعد با برداشتن چندتا نوشابه از یخچال از اونجا بیرون رفت....

عصبی و پر حرص به ایمان که کاملا خونسرد و ریلکس بود نگاه کردم.

کارد میزدن خونم در نمیومد...لواشکارو زدم به سینه اش و با اخم و دلخوری از اونجا زدم بیرون....

رفتم اونور جاده رو لبه ی دیوار نیمه ساختی که عین یه حصار تا یه قسمتی از جاده ادامه داشت نشستم.

ذهنم رفت سمت حرفهای عمه....

راست گفته بودااا! اصلا انگار آینده رو پیش بینس کرده بود که همچی همونطور دقیق اتفاق افتاد...

عه عه عه! دختره ی پفیوز راست راست تو چشمهای ایمان نگاه میکرد و چرند تحویلش میداد.خوبه والا! حااا دیگه تو روز روشن با شوهرآدم لاس میزنن....بی شوهری بیداد میکنه هااا!

وای!

نکنه یه وقت عاقبتم مثل عاقبت دوست عمه بشه!؟؟ 

دارم برات جناب سرگرد!

چند دقیقه بعد ایمان با چند پلاستیک خرید اومد سمتم...

دست به سینه رومو سمت دیگه ای برگردوندم تا چشمم بهش نیفته!

اومد و کنارم نشست!

تحویلش نگرفتم.خودش گفت:

-یاااااس....

محلش نذاشتم...دوباره گفت:

-یاس گل من....یاااسی...قهری !؟ 

هیچی نگفتم و همچنان با اخم زل زدم به یه جای دیگه...هرجایی غیر از اون....

دست گذاشت رو نقطه ضعفم تا رامم کنه...رگ خوابهای منو بلدی شده بود لامصب!ولی نه..ایندفعه وا دادن ممنوع!

-لواشکارو خریدما...همه رو!میخوری؟؟؟

بازم هیچی نگفتم.از این عصبی بودم که خوش و خرم کنار دختره ایستاده بود و سوالاشو تک به تک جواب میداد! 

این چیزی بود که خون منو به جوش آورده بود!

پرسید:

-پس نمیخوری !؟؟ باوشه!خودم میخورم

پلاستیک روی لواشک رو کشید و بعد شروع کرد خوردنش...ملچ ملوچش آب از دهن من راه انداخته بود و من همش در تلاش بودم تا به روی خودم نیارم ولی چقدر سخت بود!!!

-نخوری همه رو خودم میخورما!

با عصبانیت رو کردم سمتش و گفتم:

-خیلی بد و بیخیالی...خیلی! همه لواشکا مال خودت نمیخورم....

با حالت قهر بلند شدم و دوباره رفتمو یه جای دیگه نشستم...

Report Page