The Law
MÏRAIبا صدای بلندی غرید و چشمهای سرخ و عجیبش رو به رخش کشید!
- قانونِ اینجا منم. من تعیین میکنم چی درسته و چی غلط! وقتی تحمل این چهارچوبهای لعنتی رو نداری، چرا توی قلمرویی پا گذاشتی که قانونها خفهت کنن؟!
جیمین به طرز عجیبی لرزید و سقوط عرق سرد رو از پشت کمرش حس کرد.
اون قانونهای عجیب و مرموز اون عمارت رو زیر پا گذاشته بود. تن ظریف اون پسرِ نحیف انقدر ها قوی نبود تا زیر شلاقهای دردناک و چشمهای بسته شده، طاقت بیاره.
با دومین ضربهی شلاقی که روی کمرش نشست و سردی محیط اطرافی که لرزه به تنش انداخته بود، فریاد بلندی زد. به حدی بلند که موهای تن یونگی سیخ شد. اون قلب نداشت و هیچ تپشی توی سمت چپ سینهاش حس نمیکرد!
دندونهای تیز و سفیدش رو به نمایش گذاشت و وارد سیاهچالی که صدای زجهها جیمین رو به رخ سکوت شب میکشید، شد.
با بیرحمی هرچه تمام فریاد زد:
- محکمتر بکوبین. اون تن سفید لایق این درد و خونه.
و آخرین تصویری که توی قاب چشمهای جیمین جون گرفت، قامت یونگی و خط خونی بود که از گوشهی لبهای بیرنگش میدرخشید