The Best

The Best


Chapter 24

صدای فریاد دردمند مردی که از کالسکه ی در حال حرکت شنیده میشد، نگاه محدود رهگذرهای یکی از خیابان های سنگفرش و خلوت لندن رو به خودش جلب میکرد. مینهو روی صندلی ، نیمه درازکش به چهره ی رنگ پریده ی دستیارش نگاه میکرد که با جدیت ساق پاش رو گرفته بود و حرکتهای غیر اصولی میداد. 

_اونطوری نیست. 

با صدای گرفته ش سعی کرد حواسش رو به خودش جلب کنه ولی دختر تشر رفت"هیش" 

خنده ی خسته و دردناکی کرد و چشمهاش رو بست. زمزمه کرد"جیسونگ اونجا موند!" 

که با حرکت بعدی فریاد بلندتری کشید و به سمت شکمش جمع شد "لعنت بهت!" 

دختر در سکوت به پایی که میدونست حالا جاش انداخته لبخند زد و روی صندلی کنار مینهو نشست. کالسکه با سرعت حرکت میکرد. سعی کرد به مینهو کمک کنه راحت تر بشینه. دستمالی از جیب دامنش بیرون آورد و بین موهای مرطوب و خونیش کشید. کالسکه تکون وحشتناکی خورد و دختر ناخودآگاه به رون مینهو تکیه زد. مینهو ناله ش رو خفه کرد. نفسش از درد بند اومد. دختر با عجله خودش رو عقب کشید و موهای فر ریخته شده روی صورتش رو کنار زد. مینهو با خنده ی مخلوط شده با درد فریاد زد" میخوای مطمئن شی دیگه از اون پا استفاده نمیکنم !؟" 

دریچه ی کوچیک رابط کالسکه چی و داخل کابین با صدای بدی باز شد و نگاه هردو نفر رو به خودش جلب کرد. صدای عصبی و خسته ای داخل کابین کالسکه پیچید. 

"میشه صداتو بندازی؟ گوشامو آزار میده!" 

چشمهای آبی مینهو برق زد. چند لحظه ای به چشمهای عصبی جونگین خیره نگاه کرد و دوباره با یادآوری چیزی به سمت دریچه رفت و التماس وار زمزمه کرد: منو برگردونید! جیسونگ هنوز اونجاست.


چهار سال بعد 

_چان کجاست؟ 

وقتی بی توجهی بقیه رو دید صداش رو بلندتر کرد: پرسیدم چان کجاست؟ 

سونگمین که مشغول چیدن کتاب‌های اضافه روی هم بود زمزمه کرد: باز از دستت فرار کرده. 

رز دستشو بین موهاش کشید و کلافه غرید: پیداش کنم زنده نمیذارمش. 

سونگمین لبخندش رو عمیق تر کرد و شونه بالا انداخت. هیونجین بی توجه به سر و صدای بحث سونگمین و رز وارد سالن جدید خونه ی چان و رز شد: نمیتونم بذارم تنها با تو توی این خونه زندگی کنه.

رز پشت چشمی نازک کرد: همین چند سالی که نمیدونم به کدوم دلیل کوفتی ای مجبور شدیم هم‌خونگی با شما رو تحمل کنیم برامون کافیه هیونجین شی. 

سونگمین خندید و اشاره های بانمکی با چشمهاش به هیونجین کرد: هیونجین شی. هیونجین شی. به خونت تشنه س که داره هیونجین شی صدات میکنه. 

هیونجین خودش رو روی مبل پرت کرد. میدونست چان کجاست ولی ترجیح میداد تنهاش بذاره و به رز نگه کجا میتونه پیداش کنه. اون پسر بچه چه گناهی کرده بود که رز وارد زندگیش شده بود.نگاهشو به ساعت داد و با یادآوری چیزی پرسید: چانگبین کجاست؟

سونگمین آروم زمزمه کرد: این هفته س. 

هیونجین شوکه حرکت کرد. روی صندلی خودشو جلو کشید: این هفته س؟ 

سونگمین سرش رو آروم بالا پایین کرد. حواسش بود رز اطرافشون نباشه. هیونجین که به کشف جالبی رسیده بود پرسید: به خاطر همین رز عصبیه و چان از دستش فرار کرده. 

سونگمین کتاب های بعدی رو که از جعبه بیرون آورده بود روی قفسه های کتابخونه گذاشت و آروم تر پرسید: چان کجاست؟ 

هیونجین بی حوصله جواب داد: طبق معمول. پیش فلیکس لی. 

سونگمین فقط لب زد"اوه!"

هیونجین نگاهش رو از پنجره به آفتاب کم جونِ بیرون داد. چهار سال پیش، اون موقع هم آفتاب همینطور کم جون به زندگیشون تابیده بود و بخشی از نورش رو گرفته بود. نمیدونست چرا با وجود تمام سیاهی هایی که لندن نمور به زندگیشون تزریق کرده بود هنوزم اینجا زندگی میکردن. فقط میدونست این لندن رو هرگز نمیبخشه. این لندن سالهای زیادی تنهایی رو بهش تحمیل کرده بود، سالهای رنگی زیادی رو ازش گرفته بود. آدم های ارزشمند و مهمی رو ازش گرفته بود. این لندن یه زندگی آروم و آسوده رو بهش بدهکار بود. نگاهش رو از پنجره به بیرون داد. چانگبین روی تاب سفید رنگ و خیس نشسته بود و از همون فاصله هم کلافگیش رو نشون میداد. این تاریخ لعنتی سالها بود که زندگیشون رو به سبک خودش با خودش درگیر میکرد و تمام اون دردها رو یادآوری میکرد. 

با یادآوری چان ، پسر بچه ی پنج ساله ای که رز از نوانخانه با خودش به خونه آورده بود لبخند زد. پسربچه ای که روزهای اول تو آغوش هیچکس آروم نمیگرفت تا روزی که فلیکس برای سر زدن بهشون به خونه ی چانگبین اومد. روزی که اون بچه ی بغلیِ دو ساله ، ده ساعت فلیکس رو معطل خودش کرد تا با آسایش بخوابه.

_بیا کمکم این جعبه های خالی رو بذار اونور. 

با صدای سونگمین نگاهش رو برای بار اخر به چانگبین داد و زمزمه کرد: اومدم. 

چانگبینِ کم حرف ، مظلوم ترین چیزی بود که هیونجین به عمرش دیده بود. باز هم لبخند زد. سالها بود این خانواده ی کوچیک لبخند به لبش میاورد. سونگمین ، رز ، چانگبین ، چان ، غریبه هایی که حالا خانواده ش بودن ... سالها بود با این خانواده ی کوچیک لبخند میزد.خانواده ای که برای تک تک این لبخند ها سختی های عجیب و زیادی کشیده بودن.


چهار سال قبل 

_خفه شو مینهو. 

جونگین بلند و با جدیت گفت و دوباره دریچه ی ارتباطی با داخل کابین کالسکه رو بست و به مارکوس که با جدیت و مهارت اسبهارو کنترل میکرد نگاه کرد و زمزمه کرد:حس بدی دارم. 

مارکوس چند لحظه ای نگاه جدی و خسته ش رو به چشمهای جونگین داد. نمیدونست بابت چیزی که دیده باید بگه یا نه. جونگین برای کمک به مینهو اومده بود، از قبل برنامه ریخته بود، هرگز رهاش نکرده بود.ولی بعد از اومدنش کوچیکترین نگاهی به چهره ی رنگ پریده ش هم نکرده بود. به نظر میرسید از نگاه کردن مستقیم بهش میترسه!‌ نه از خود مینهو، از احساسات و خاطراتی که با نگاه کردن به مینهو ، به جونگین حمله میکرد و تن و روان خسته ش رو زیر مشت و لگد میگرفت. ولی مارکوس دیده بود. وقتی از بین بوته های نمدار و سبز پایین پنجره مینهو رو بیرون کشید تمام سر و صورت و بدنش رو چک کرد. به غیر از پاش آسیب خاصی ندیده بود. 

ولی..ولی..باید این ولی رو به گوش جونگین میرسوند؟ ولی دست های مینهو خونی بود... یه عالمه خون. یه عالمه خونی که متعلق به خودش نبود.میدونست مینهو دوباره تحت حمله ی عصبی قرار گرفته، قبلا بارها این حمله بهش دست داده بود. رد بخیه ی ده سانتی روی پهلوی مینا دستیار مینهو و خنجری که یه بار تا دسته توی روده های مارکوس کوبیده شد فقط دوتا نشونه از دو تا حمله ی عصبی معمولیِ مینهو بود. حمله هایی که باعث میشد مینهو بدون اینکه بدونه چرا اینکارو میکنه با خنجر های دوست داشتنیش ، اینبار بدون اون لبخند عجیب و با نگاهی که گیجی رو فریاد میزد ولی کسی نمیشنید، به جون اطرافیانش بیفته. به قصد کشت. نه نقاشی و نه هنر خاص خودش و نه احساسات عجیبی که به خطوط قرمز رنگ روی تن و بدن مدلهاش داشت. به قصد کشت!

نمیدونست اون بالا چه اتفاقی افتاده. نمیدونست کسی که مینهو رو پایین پرت کرده چه بلایی سرش اومده. فقط میدونست برای جونگین مهمه که چه بلایی سرش اومده و الان نمیدونست باید راجب خونی که روی دستهای مینهو دیده ، چیزی بهش بگه یا نه! 

هرچند کمتر از چند ساعت بعد. وقتی اریک خودش رو به عمارت خارج از لندن رسونده بود تا جونگین رو با خودش به شهر برگردونه، وقتی جونگین از احوال تنها دوستهای زندگیش پرسید، وقتی اریک بدون اینکه بفهمه چه بلایی سر جونگین میاره کلماتش رو انتخاب کرد و کنار هم چید و خبر از مرگ مرد خوش اخلاق سیرک داد، فهمید کاش اینکار رو میکرد. کاش میگفت. کاش... کاش همون لحظه که مینهو نگران جیسونگ بود و التماس میکرد که برگرده مثل همیشه به حرفش گوش میداد و جونگین رو راضی میکرد تا برگرده. تا برگردن. جونگین ناباور به لبهای اریک خیره بود ، ناباورتر از همیشه ، حتی ناباورتر از زمانی که روبروی شومینه بین مینهو و مبل گیر کرده بود و مینهو برای اولین بار برق خنجرهاش رو به رخِ رنگ پریده ش میکشید. 

_چطوری مرد؟ 

اریک بی خبر از همه ی احساساتی که از چشمهای همیشه غصه دار جونگین به بیرون تراوش میکردن سرش رو با ناراحتی تکون داد: توی درگیری با ارباب مینهو.

جونگین نگاهش رو به چوب‌های سرخ داخل شومینه داد و زمزمه کرد: چرا خنجرهای مینهو دست از سر من و زندگی و احساساتم برنمیدارن؟ 

اریک گیج از کلماتی که جونگین به زبون آورد جلو رفت و زمزمه کرد: حالتون خوبه؟ 

قطره اشکی که روی مژه های ظریف جونگین جمع شده بود با پلکی که زد پایین ریخت. نمیخواست باور کنه. نمیخواست از گیجی ای که الان دچارش شده بود خارج بشه. ترجیح میداد تا اخر عمرش گیج باقی بمونه تا درمونده ی مرگ مردی بشه که ... دوستش داشت. دستش رو که به وضوح میلرزید و نگاه مارکوس و اریک رو نگران تر میکرد بالا برد و جلوی دهنش گرفت و زمزمه کرد: نه...

زمزمه ای که ناخودآگاه با بغضِ گیر کرده توی تمام وجودش قاطی شد و آغازگر هق هق های بلند جونگین بود. چند لحظه بعد اریک ناباور به مارکوسِ غمگین و جونگین عزادار نگاه میکرد که روبروی شومینه زانو زده بود و به سینه ش چنگ میزد. روزها قبل ، روز مراسم آتش زدن جنازه ی جیسونگ که از دور به جمع عزادار نگاه میکرد، همون موقع که از شرم جلو نمیرفت ، برای چند لحظه نگاهش قفل چانگبینی شد که زانو زده بود و دستش رو به سینه ش میکوبید. حالا میفهمید چرا، الان و این لحظه که اکسیژنی برای نفس کشیدن نبود و قلبش به زور و کم توان میکوبید.

مینهو که در سکوت و مظلوم تر از همیشه توی اتاق کناری نشسته بود، زانوهاش رو بغل کرده بود و زمزمه میکرد" جیسونگ تنهاست!" 

مینهویی که تمام جوانی جونگین رو ازش گرفت، تمام دردهای دنیا رو بهش داد ، تمام روزهاش رو شب کرده بود و همچنان جونگین برادرش بود و نمیتونست این برادری رو فراموش کنه. جونگین لبهای خشکش رو از هم باز کرد، با دهن نیمه باز نفس نه چندان عمیق و منقطعی کشید و زمزمه کرد: اینم ازم گرفتی... ازم گرفتیش... گرفتیش... 

روی زانوهاش خم شد و همونطور که دستش رو از سینه ش نمیگرفت ، پیشونیش رو به زمین چوبی ای که از حرارت شومینه گرم شده بود چسبوند و درحالی که سعی میکرد نفس بکشه زمزمه کرد: بهم حتی فرصت داشتنشو ندادی... ازم گرفتیش. 


سونگمین حوله ی سفید رنگ جدید رو از دست پرستار گرفت و کنار دست چانگبین که به جیسونگ خیره بود، گذاشت. جیسونگ به خاطر ضعف و شوک عصبی ای که تحمل کرده بود ، بیهوش شده بود و چانگبین الان ، یک ساعت بعد از تحویل چان به سردخونه ، کنار تخت جیسونگ نشسته بود و به چشمهای بسته و لبهای خشک و زخمیش خیره بود.

_حوله آوردم. 

چانگبین برای چند لحظه نگاهش رو از صورت جیسونگ گرفت و به چشمهای سونگمین داد :ممنون. 

حوله رو برداشت و با پارچ آبی که روی میز کنار تخت بود کمی نمدارش کرد و دستش رو به سمت دست بی جون جیسونگ برد. از لحظه ای که برگشته بود به جیسونگ دست نزده بود. میترسید برخورد نوک انگشتهاش با اون الهه ی درخشانی که روی تخت خوابیده بود ، مثل یه حباب اونو بترکونه و چانگبین رو از این کابوس بیدار کنه. بعد بابت شرایط دردناکی که به صورتش سیلی زده میشد ، پوزخند زد. سیاهی ای که توش دست و پا میزد انقدر زیاد و عمیق و گسترده بود که نمیتونست به خودش اجازه بده حتی یک ذره بابت دوباره داشتن جیسونگ خوشحال باشه. جراتش رو جمع کرد، گلوی خشک شده ش رو با قورت دادن آب دهنش کمی تر کرد و دستش رو جلو برد و دست جیسونگ رو توی دستهاش گرفت.‌ حرکت قفسه ی سینه ش شدت گرفت و برای نفس کشیدن دهنش رو نیمه باز نگه داشت. ناخودآگاه دور چشمهاش داغ شده بود و دود تندی توی بینیش پیچید. قطره اشک اول که از بین مژه هاش بیرون چکید دست جیسونگ رو بین دو دستش گرفت و صورتش رو بهش تکیه داد: چان هیونگ بهم اجازه میده بابت دوباره داشتنت خوشحال باشم مگه نه؟

و بعد قطرات اشک بدون نوبت و با شدت از چشمهاش بیرون میدویدن. لبهای سردش رو که از اشک خیس بود روی دست جیسونگ که به نظر لاغر شده بود گذاشت و بوسه ی سنگین و طولانی مدتی روش گذاشت و نفس عمیقی کشید. 

_دلم برات تنگ شده بود جیسونگ. 

چشمهاش رو به دست سرد جیسونگ کشید و بوسید و بویید و با بغضی که صداش رو تنها نمیذاشت زیر لب زمزمه میکرد: دلم برات تنگ شده بود. خیلی تنگ شده بود. واقعا تنگ شده بود جیسونگ.


سونگمین نگاهش رو از شیشه ی در اتاق جیسونگ و چانگبین که سرش رو به دست جیسونگ تکیه داد بود گرفت و به دیوار کنار در تکیه داد. نفس عمیقی کشید و به وضعیتشون فکر کرد. با فکر کردن به اینکه چند ماه پیش چقدر زندگیش رو دور از این چنین تشنج هایی میدید پوزخند زد. الان حتی نمیتونست فردای خودشون رو حدس بزنه.‌ دستش رو به صورتش کشید و چشمهاش رو مالید. پشت تاریکی چشمهاش تصویر چان نقش بست. چان که تقریبا اکثر مواقع لبخند داشت. احساس کرد چشمهاش کمی تر شدن. برای جلوگیری از گریه کردن چندبار تند تند پشت سر هم پلک زد. چند ساعت پیش که رز برای کمک سراغشون رفته بود اصلا تصورش رو هم نمیکرد که چند ساعت بعد اینجا و توی این بیمارستان باشه، درحالی که بدن بی جون مردی که شب های زیادی باهم سیگار کشیدن و حرف زدن و به هم نزدیکتر شدن، برای همیشه خوابیده باشه. نمیدونست فردای بدون چان که قبل از بیدار شدن همشون بیدار بود ، قراره چطوری باشه. فردایی که دیگه چان قبل از همشون بیدار نمیشد و دمای خونه رو تنظیم نمیکرد ، قهوه دم نمیکرد و درز شلوار های همیشه پاره ی هیونجین رو نمیدوخت. فردایی که چان نبود تا دستش رو به شونه هاشون بکشه و بیدارشون کنه. فردای بدون چان قرار بود خیلی سخت باشه!احساس میکرد بدون اینکه متوجه شده باشه، توی ایام سختی که همگی با هم گذروندن ، چان تبدیل به یکی از ستون های زندگیش شده بود. ستونی که الان نبود و باعث تزلزل روانش شده بود. احساس میکرد با هر نفسی که میکشه روان نا آروم و خسته ش بیشتر به رعشه میفتن و اینا... همش تقصیر چان بود که اونو ، یه غریبه رو ، به خودش عادت داده بود. 

صدای پاشنه های مردونه ای نگاهش رو به سمت راستش کشوند: آقای کیم. 

به چهره ی نگران و عصبی فلیکس پوزخند زد. تکیه ش رو از دیوار گرفت و پرسید: جناب کنت؟

فلیکس دهنش رو باز کرد تا چیزی بپرسه که متوجه احوال پریشون سونگمین شد: حالتون... خوبه؟ 

پوزخند سونگمین پر رنگ تر شد: بهتر از این نمیشه. 

فلیکس نگاهش رو معذب از چشمهای سونگمین که نگاه خصمانه ش رو دریغ نمیکرد گرفت و به زمین داد. چند لحظه ای مکث کرد و این بار پرسید: شما... جونگین رو ندیدین؟ 

ابروی راست سونگمین بالا رفت. جونگین. یکی از برادران لی. مرد جوانی که روزهای بدون جیسونگ رو کنارشون بود و برخلاف برادر بزرگترش به جای راه حل ، همدلی کرده بود. دوباره با یادآوری چان که این روزها بیشتر وقتش رو با جونگین میگذروند اخم کرد، تا جایی که خبر داشت جونگین تا اخرین لحظات پیش چانگبین بوده پس صادقانه با فلیکس درمیون گذاشت. نمیخواست دوباره اتفاقی برای اون پسر کم حرف و مهربون بیفته : تا آخرین لحظه پیش چانگبین بوده. حتی فکر کنم هیونجین که رفت سراغ چانگبین دیدش. بعدش رو نمیدونم. 

نگاه فلیکس نگران تر شد. دستی بین موهاش کشید و زمزمه کرد: جونگین و مینهو آب شدن رفتن زیر زمین. 

چشم هاش رو برای چند لحظه روی هم گذاشت و این بار وقتی باز کرد سرش رو برای خداحافظی تکون داد و بی توجه به نگاه پر سوال سونگمین به سمت پله ها رفت. سونگمین برای پرسیدن سوالی دستش رو بالا آورد ولی پشیمون شد.

مینهو و جونگین نیستن و این یعنی... یعنی؟ امیدوار بود بلایی سر جونگین نیاد. نگاهش رو برای آخرین بار به اتاق جیسونگ داد و بعد به سمت پله ها حرکت کرد. میخواست پیش هیونجین بره. نباید میذاشت دیر بشه. با دیدن یکی از افسران گارد سلطنتی که بلاتکلیف توی سالن ورودی بیمارستان پرسه میزد به سمتش رفت و پرسید: خبری از مینهو لی نشد؟ 

افسر سرش رو بی حوصله به دو طرف تکون داد: نه. 

سونگمین سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و برگشت تا دنبال چان بگرده. نمیتونست چانگبین رو تنها بذاره و پیش هیونجین و رز بره و باید از چان میخواست تا پیشش بمونه. چند ثانیه ای به اطراف سالن قهوه ای رنگ گردن کشید که ناگهان با یادآوری اتفاقی که افتاده بود به زمین خیره شد و پوزخند زد. این بار جلوی ریزش قطره اشکی که به سرعت توی چشم هاش جمع شد رو نگرفت. دست چپش رو محکم به چشماش کشید و با همون دست اشکی که به چونه ش رسیده بود رو پاک کرد. چشمهاش رو بست و سعی کرد فکر کنه. از همین الان معلوم بود روزهای پیش روشون بدون چان قراره چقدر سخت باشه. 


رز بی وقفه گریه میکرد. به نظر میرسید اشکهاش تمومی نداشتن. سمت راست تخت چانگبین به تاج تخت تکیه داده بود و صورتش رو توی زانوهاش قایم کرده بود و بی وقفه اشک میریخت. 

هیونجین طرف دیگه ی تخت پشت به رز به دیوار خیره بود و هرچند لحظه یک بار دستش رو بالا میبرد، اشک صورتش رو پاک میکرد یا با آستین خیسی صورتش رو میگرفت. نمیدونست توی این شرایط چطوری میتونه رز رو آروم کنه. بعد از دیدن چان توی اون وضعیت رز برای لحظاتی هیچ حرفی نزد. ناباور به جنازه ی خونین چان زل زده بود و نگاه ترسیده ش بین نگاه افرادی که توی اون اتاق منحوس میشناخت میگشت تا کسی جوابی برای وضعیتی که توش بودن بهش بده. ولی کسی هیچ نگاه اطمینان بخشی بهش نمینداخت. وقتی جیسونگ توی آغوش هیونجین از ضعف بیهوش شد. رز به سمت جسم بی جون چان رفت و بی توجه به خونی که تمام زمین چوبی رو خیس کرده بود، بی توجه به کثیف شدن دامن صورتیش روی زانوهاش نشست و دستش رو به سمت دست چان برد تا توی دستش بگیره. افسرهای گارد، کارآگاه ها و خدمتکارهای عمارت که پشت در سرک میکشیدن نگاهشون میکردن. وضعیت ترحم برانگیزی بود. 

چانگبین بی پرده گریه میکرد. هیونجین بی پرده از ترس میلرزید و رز همچنان ناباور دستش رو جلو میبرد تا دستهای سرد چان رو توی دستهاش بگیره که سونگمین متوجه حالت بی روح نگاه و پریدگی رنگ صورتش شد. جلو رفت و دستش رو به بازوی رز گرفت: آروم باش. 

رز دستش رو متوقف کرد و نگاه گیجش رو به چشمهای سونگمین داد. با دیدن نگاه نگران سونگمین ناخودآگاه بغض کرد و اشکهای بی اختیارش صورتش رو خیس کردن: چانیه... 

سوالی نبود. خبری نبود. به نظر پر از بهت و ناباوری میومد. سونگمین نگاه پر از اشکش رو به چشم های ناباور رز داد و بی توجه به صدای دردناک گریه های چانگبین، تایید کرد: چانیه. 

صدای رز میلرزید. فشار بغض حرف زدن و نفس کشیدن رو براش سخت کرده بود: میشه دستشو بگیرم؟

سونگمین لبخند دردناکی زد و زمزمه کرد: چرا داری اجازه میگیری؟ 

رز نگاهش رو به بدن بی جون چان داد که در آغوش چانگبین بود و سعی کرد به چشمهای بستش نگاه نکنه. زمزمه کرد: امیدوار بودم بهم اجازه ندی. 

ولی قبل از اینکه سونگمین حرفی در جواب بزنه دستش رو جلو برد و دست سرد چان رو که از خون خودش سرخ بود بین دستهاش گرفت. 

سرد بود. رز با حس سردی ای که از دست های چان گرفت ناخودآگاه و به سرعت شروع به گریه کرد. نفس های عمیقی میکشید و بی توجه به اشکی که به پهنای صورت میریخت و صورتی که سرخ شده بود ... شروع به فریاد کرد. هرچقدر بیشتر برای خالی کردن بغضش فریاد میزد، بیشتر پر از درد میشد و هیچ چانی نبود که از پشت به آغوشش بکشه و پر از حس اطمینانش کنه و گریه ش رو بند بیاره. چون چانی که تک پناه زندگیش بود روبروش بی جون تو آغوش برادرزاده ی کوچیکتر از خودش هر لحظه سردتر از قبل میشد. سونگمین به سختی تونست رز رو از اون اتاق بیرون ببره. دکترهای درمانگاه سلطنتی برای بررسی وضعیت اومده بودن. جنازه ی چان قرار نبود تا ابد توی آغوش چانگبین گهواره وار تکون بخوره. و رز قرار نبود تا ابد دستش رو بین دست های کوچیک خودش بگیره و گریه کنه. و سونگمین که تمام این مدت به نظر میرسید از رز دل خوشی نداره ، تنها کسی بود که با اطمینان بازوی رز رو گرفته بود و با دست دیگه ش کمرش رو نوازش میکرد و سعی میکرد شدت گریه هاش رو کمتر کنه. با بیهوش شدنش به کمک هیونجین که از وضعیت جیسونگ مطمئن شده بود با یه کالسکه به خونه بردنش و سونگمین برای اینکه چانگبین رو تنها نذاره به بیمارستان برگشته بود. 

و حالا هیونجین بی حرف ، تنها کاری که برای همراهی با رز میتونست بکنه ، کنارش ، بی صدا اشک ریختن بود. با آروم گرفتن صدای رز به سمتش برگشت و با دیدن چشمهای بستش با عجله از جاش بلند شد و به سمتش رفت. دستش رو بین دستهاش گرفت و سعی کرد با توجه به چیزی که چان بهش یاد داده بود نبضش رو بگیره.‌ نبضش آروم و مرتب بود. ولی نمیتونست مطمئن باشه که حال رز خوبه. بی صدا از اتاق بیرون رفت و به این فکر کرد چان کجا ممکنه باشه؟ به هرحال اون کمی طب سنتی بلد بود. جلوی در ناباور به دیوار روبروش خیره موند و با یادآوری علت گریه های خودش و حال بد همین الان رز پوزخند زد. بعد همونجا روی زمین نشست و صورتش رو بین دستهاش پنهان کرد. چشمه ی اشکش دوباره جوشید. الان باید از کی کمک بگیره؟ چرا مغزش کار نمیکرد؟ چرا انقدر احساس بی پناهی میکرد؟ هیونجین کسی نبود که تمام زندگیش رو یه حامی و همراه داشته باشه. هیونجین تمام زندگیش رو تنها بود. حتی تمام اون زمان هایی که توی خوابگاه یتیم ها بود ، یا زمانی که توی نجاری کار میکرد یا مدتی رو که کارگر کتاب فروشی بود و خانواده ی پروفسور باهاش مثل عضوی از خانواده رفتار میکردن ، اینطور حس وابستگی و رها شدگی نداشت. چان توی این چند ماه باهاش چیکار کرده بود؟ 

با صدای باز شدن در ورودی نگاهش رو به راهروی ورودی داد و منتظر ورود کسی شد که در رو باز کرده. با ورود سونگمین از جاش بلند شد و به سمتش رفت.

_رز دیگه گریه نمیکنه. نمیدونم غش کرده یا خوابیده. 

سونگمین که پر از حس خستگی و افکار منفی بود بی هیچ حرفی بعد از نگاه کردن به چشمهای سرخ هیونجین به سمت اتاق خواب رفت تا وضعیت رز رو بررسی کنه. دستش رو به پیشونیش کشید ، تب نداشت. مرتب نفس میکشید و ضربان قلبش مرتب و آروم بود. 

"فقط خوابه!" 

هیونجین خیره به سونگمین درگیر افکار ترسناکی شده بود. با شنیدن صدای سونگمین نگاه خیره ش رو گرفت و به رز داد. پتو رو از زیرش بیرون کشید و سعی کرد روی رز بکشه. سونگمین بی هیچ حرفی عقب تر به پشت سر هیونجین و موهاش خیره بود. کار هیونجین که تموم شد دستش رو گرفت و با خودش بیرون از اتاق کشید. هیونجین بی هیچ کلمه و تعجبی دنبال سونگمین وارد اتاق بغلی شد. سونگمین بی هیچ حرفی روبروی هیونجین وایساد و نگاه مصممش رو به چشمهای خسته ش داد. 

_من... 

هیونجین بی هیچ حرفی منتظر ادامه ی حرف سونگمین موند. سونگمین نفس عمیقی کشید و ادامه داد: من دوستت دارم هیونجین. 

ابروهای هیونجین بالا رفت و و سرعت بالا پایین رفتن قفسه ی سینه ش ، تغییر محسوسی کرد.

_سونگمینی...

سونگمین این بار بلند تر و با جدیت بیشتری گفت: دوستت دارم. خب؟ 

هیونجین ناباور آب دهنش رو قورت داد و نمیدونست باید چه عکس العملی نشون بده. 

سونگمین ادامه داد: دوست داشتن خالی هم نه. قبلا هم بهت گفتم چه حسایی راجبت دارم و توی لعنت شده باید بدونی این از سر هرزگیم و شهوت نیست. من... دوستت دارم. نه مثل چانگبین ، نه مثل چان. من اینطوری که عاشقت باشم دوستت دارم. من عاشقتم خب؟ 

لحنش پر از گیجی بود ولی احساسات کلماتش باعث شد پلک های هیونجین بلرزه و چشمهاش دوباره قرمز بشه. زمزمه کرد: الان وقتش نیست سونگمین. 

و قدمی به عقب برداشت. سونگمین بازوی هیونجین رو محکم توی دستش گرفت و فشرد: اتفاقا الان بهترین وقتشه! 

هیونجین شروع به گریه کرد: نه سونگمینی ... الان وقتش نیست. الان که چان هیونگ مرده و جیسونگ رو تخت بیمارستانه و بهترین دوستم اتاق بغلی داره از گریه میلرزه و مطمئن نیستیم اون روانی ای که این طوفان رو به زندگیمون انداخته راحتمون میذاره یا نه! 

سونگمین جلو رفت و دستش رو به گونه ی هیونجین گرفت. از پایین نگاهش رو به چشمهای سرخ و پر از درد هیونجین داد و همونطور که با شستش گونه ش رو نوازش میکرد و اشکهاش رو پاک میکرد زمزمه کرد: همین الانم دیر گفتم هیونجین. من ... من تورو دوست دارم. خیلی زیاد، انقدر که مدت هاست اولویت اولم شدی. 

هیونجین چشمهاش رو بی هیچ حرفی بست و قطره اشک درشتی از گوشه ای ترین ناحیه ی چشمهای باریکش مسیر خودش رو به سمت لبهاش پیدا کرد. سونگمین انگشت شستش رو به گوشه ی لبش، جایی که از اخرین قطره ی اشکش خیس شده بود کشید و زمزمه کرد: انقدر دوستت دارم که نمیدونم چطوری میتونم بهت نشونش بدم. 

هیونجین صورتش رو به کف دست سونگمین که صورتش رو قاب گرفته بود کشید. به این احساسات نیاز داشت، شاید اگر یه روز بهتر ، آفتابی تر، خوشحال تر این کلمه ها رو میشنید این اشک ها از ذوق ریخته میشدن..نه از دردی که سینه ش رو میفشرد. 

یاد چند شب قبل افتاد. وقتی چان وارد اتاقش شد تا ساس بند جدیدی که براش خریده بود رو بهش بده... 

" _اوه ممنون نیاز نبود هیونگ. 

چان بی هیچ حرفی ساس بند رو به دستهای هیونجین داد و کنارش روی تخت نشست. 

_هیونجین. 

هیونجین که مشغول امتحان کردن گیره های فلزی ساس بند بود نگاهش رو به چشمهای چان داد: بله؟ 

چان کلافه به نظر میرسید و اومده بود تا کلافگیش رو به زبون بیاره: ببین جفتتون دارین کلافه م میکنید.

هیونجین با شنیدن حرف چان سریع شاکی شد: من و رز که کاری نمیکنیم. هیونگ این بی انصافیه ... سری قبل که بی اجازه رز رو برده بودم محله ی قدیمی زندگیم تا نوانخونه رو نشونش بدم نگرانیتو درک کردم و وقتی تنبیهمون کردی چیزی نگفتم... ولی از اون موقع من حاضرم قسم بخورم... 

چان چشمهاش رو توی حدقه چرخوند و مانع کامل شدن جمله ی هیونجین شد: دهنتو ببند. 

هیونجین ساکت شد و چشمهاش رو گرد کرد که مظلوم‌تر به نظر برسه چون اینطور که معلوم بود چان با توپ پر اومده بود. 

_ببین...

چان دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه که هیونجین یاد کاری که دیروز کرده بودن افتاد. به نظر میرسید که چان متوجه شده و بهتر بود خودش زودتر اعتراف کنه: اوه هیونگ دیروزم که اتفاقی برامون نیفتاد. اگر میفتاد بهت حق میدادم دوباره بخوای دعوامون کنی ولی دیروز حتی کسی متوجه آسیایی بودنمون نشد و مام قمار نکردیم فقط روی لاک پشتا... 

با دیدن نگاه عصبی چان جمله ش رو کامل نکرد. لب پایینش رو مکید و زمزمه کرد: بله بفرمایید. 

چان عصبی نفس کشید و زمزمه کرد: نمیدونم چرا قبلا که سونگمین بهت میگفت عقب افتاده ازت دفاع میکردم. باورم نمیشه از هممون بلند تری و اندازه یه پسربچه هم عقل نداری. دارید کلافم میکنید. نه به خاطر گندایی که هر روز هر روز با رز میزنید و مطمئن باش بی جواب نمیمونن و دهن تو یکی رو حداقل بابت کاری که دیروز کردین و همین الان فهمیدم سرویس میکنم. ولی... دارین با نگاهای احمقانه و واضحتون خستم میکنید. اگر سونگمین رو دوست داری ، پس فقط دهنتو باز کن و بهش بگو. کسی قرار نیست بابت مرگ برادرت تو رو از زندگی منع کنه و مطمئن باش چانگبین هم درکت میکنه. پس فقط محض رضای خدا دهنتو باز کن و بهش بگو! 

هیونجین با دهن نیمه باز به چان که از همیشه بی ادب تر به نظر میرسید نگاه میکرد که چان آروم شد و نگاهش رو به کف اتاق داد: فقط بهش اعتراف کن و بگو دوستش داری. نذار تو هم حسرتی رو بخوری که چانگبین الان داره میخوره.

هیونجین نگاهش رو به دیوار روبروش داد و دستهاش رو توی هم قفل کرد. ناخودآگاه از چان خجالت میکشید. زمزمه کرد: ولی هیونگ... 

که چان بهش فرصت حرف زدن نداد: ولی و زهرمار. فقط ولی و زهرمار. یه بار دیگه یکیتون برام ولی بیارید تا نذارم تا اخر عمرتون دیگه همو ببینید. 

و بلند شد و به سمت در رفت و لحظه ی اخر زمزمه کرد: احمقا." 

چشمه ی اشک هیونجین با یادآوری اون شب، شبی که اتفاقات امروز رو ، مرگ چان رو ، اعتراف سونگمین رو ، انقدر دور میدید ... دوباره جوشید. خودش رو جلو کشید و دستش رو دور کمر سونگمین که جثه ی کوچیکتری از خودش داشت پیچید.

_منم دوستت دارم سونگمینی. 

و گردنش رو خم کرد و صورتش رو توی گردن سونگمین قایم کرد. الان چان نبود که بره و بهش بگه که اعتراف کرده و دیگه حتی اگر همین لحظه هم بمیره حسرتی نداره چون این کلمات رو به کسی که صاحبشون بود ، تحویل داده. 

چان... چان. 


با حس نور پشت پلک هاش اخم هاش رو به هم نزدیکتر کرد. زمزمه کرد: یه چیزی بکش پشت پنجره هیونگ.

همهمه ی سیرک رو نمیشنید ، این خاصیت کابینشون بود که اخر کاروان و دور تر از میدان اصلی کاروان گذاشته بودنش. بدون اینکه چشمهاش رو باز کنه لبخند زد و نفس عمیقی کشید تا بوی سبزه های نم دار طبیعتی که سیرک همیشه مهمانش بود رو حس کنه که بوی عجیبی توی بینیش یپیچید.  بویی که توی کارگاه مینهو زیاد به مشامش رسیده بود. کارگاه مینهو! با یادآوری اینکه کجاست سعی کرد دوباره بخوابه. از بیدار شدن میترسید. از روبرو شدن با مردی که به خودش قول داده بود تا کمکش کنه و خودش رو مسئولش میدونست. از روبرویی با مسئولیتش که با لبخند بهش صبح بخیر میگفت میترسید. چون پشت اون لبخند هیچ قدمی به سمت موفقیت برداشته نشده بود و میدونست مینهو هنوزم همون آسیب دیده ایه که اولین روز ورود جیسونگ به اینجا بود. نفس ترسیده ی دیگه ای کشید. بوی الکل ، بوی دارو! بدون بوی رنگ. چراغ کم جون ذهنش پررنگ شد و صفحه ی تاریک فکرش رو روشن تر کرد. اینجا کارگاه نیست. ناگهان چشمهاش رو باز کرد و به سقف نگاه کرد.نگاه بهت زده ش رو به اطراف دوخت. داخل اتاق غیر از تخت خودش پنج تخت دیگه بود. فرصت نکرد به جزئیات دیگه فکر کنه، واضح بود درمانگاه یا بیمارستانه. ولی نکته ای که باعث شد تپش قلبش سرعت بگیره ، سری بود که روی دستش به خواب رفته بود. با حدس اینکه چه کسی روی دستهاش خوابیده حرکت وحشت زده ای کرد. سعی کرد دستش رو از زیر سر چانگبین بیرون بکشه. بغض به گلوش کشیده شد و نفس کشیدن رو براش سخت تر کرد. پس کابوس نبود. کابوس نبود و اون اتفاق لعنتی واقعا افتاده بود. 

چان مرده بود.چانگبین با حرکت دست جیسونگ زیر سرش بیدار شد و نگاه قرمز و ناباورش رو به چشمهای جیسونگ داد که ترسیده بهش نگاه میکرد. زمزمه کرد: جیسونگ... 

جیسونگ نفس نفس میزد: چان هیونگ مرده؟ 

چانگبین اخم کرد ، از روی صندلی بلند شد و بی توجه به بدن جیسونگ که توی هم مچاله میشد دستش رو پشت گردنش گذاشت و به سمت خودش کشید.جیسونگ رو به آغوش کشید و دستش رو بین موهاش فرو برد. نفس عمیقی کشید که کمی درد داشت. لرزش جیسونگ توی آغوشش رفته رفته کم تر شد و این بار مظلومانه پرسید: هیونگ مرده؟ 

چانگبین حلقه ی دستهاش رو تنگ تر کرد: دلم برات تنگ شده بود. 

جیسونگ با حس گرمی سینه و شکم چانگبین ، آغوشی که تمام این چند ماه تشنه ش بود، شروع به گریه کرد.

_ولی هیونگ مرده. 

چانگبین هم بدون اینکه شکستگی صداش رو قایم کنه شروع به گریه کرد: آره مرده. 

جیسونگ بلند تر هق هق کرد: من اون تو تنها بودم. 

چانگبین چشمهاش رو بست و دستش رو پشت سر جیسونگ گذاشت و به سینه ش فشرد. جیسونگ با گریه ادامه داد: نتونستم درو باز کنم. خیلی محکم بود. 

چانگبین به نوازشش ادامه داد ، گردنش رو کج کرد و بوسه ی سبکی به موهای کمی بلند شده ی جیسونگ زد. جیسونگ با بغض ادامه داد: هیونگ پشت در بود.

اشک‌هاش مستقیما روی پیراهن چانگبین فرود میومدن. بینی خیسش رو به شکم چانگبین کشید، نفس عمیقی کشید و با گریه ای که کنترلی روش نداشت زمزمه کرد: براش آهنگ خوندم. 

چانگبین به نوازش گوش ها و موی جیسونگ ادامه داد.جیسونگ نفس عمیق دیگه ای کشید و زمزمه کرد: دلم برات تنگ شده بود چانگبین. دوستت دارم چانگبین. خیلی دوستت دارم. انقدر که از خودم خجالت میکشم. انقدر که نمیدونم چم شده. از هیونگم خجالت میکشم که خوشحالم. 

چانگبین بوسه های محکم تری به سر جیسونگ که توی سینه ش خودش رو مچاله کرده بود زد. جیسونگ لب زد: هیونگ پشت در موند. خدای من... همونجا بود که مرد. پیش من... وای... خونش... خون گرمش از زیر در ... وای چانگبین...

چانگبین از جیسونگ فاصله گرفت و صورت سرخ و خیسش رو با دو دستش قاب گرفت.جیسونگ نگاهش رو به چشمهای سرخ چانگبین داد. چند لحظه ای در سکوت به چشمهای هم خیره موندن. 

چانگبین آروم لب زد: مرسی که برام موندی. 

و جلو رفت و لبهای خشکش رو به پیشونی سرخ جیسونگ چسبوند. جیسونگ دوباره بلند و با صدا شروع به گریه کرد. اینجا بود، پیش چانگبین ، بدون چان...

دقایق بعد توی سکوت در حالی که چانگبین سر جیسونگ رو به سینه ش تکیه داده بود گذشت. سکوتی که اشکهای بی صدای جیسونگ و چانگبین رو توی خودش حل میکرد.هرکدوم به چیزی فکر میکردن که مثل گذر ستاره ی دنباله دار توی یکی از شبهای کوتاه زمستونی ، تصویر پررنگی توی ذهنش شکل بست. لبهای خشکش رو با زبون تر کرد. به سختی زمزمه کرد: مینهو... مینهو کجاست؟

Report Page