Thank you

Thank you

#moonchild

با شنیدن صدای آشنای ملودی مورد علاقه ام،چشم هام رو باز کردم.

لبخندی زدم و پتو رو کنار زدم.

پرده های پنجره رو کنار زدم و همین باعث شد فضای تاریک اتاق رنگ نور به خودش بگیره.

بعد از شستن صورتم از اتاق خارج شدم و به سمت اتاقش رفتم.

در اتاق باز بود ومیتونستم هیکل کوچیک ویا حرکت قشنگ دست هاشو روی کلید های پیانو حس کنم.

بدون تولید هیچ صدایی وارد اتاق شدم و از پشت دستمو دور کمرش حلقه کردم.

واینکارم همزمان شد با آخرین نت و سرانجام آخرین کلید.

بیشتر به خودم فشارش دادم وسرمو تو گودی گردنش فرو بردم.

+صبح بخیر جناب مین یونگی!

با لحن آرومی تو چند سانتی گوشش زمزمه کردم.

میتونستم لبخند ایجاد شده ی رو صورتش رو حس کنم.لبخندی زدمو بوسه ای پشت گردنش زدم و از لرزه ای که رفت،لبخندم پررنگتر شد.

+جناب کیم تهیونگ؟

از لحنش خنده ام گرفت؛سرمو بردم عقب و منتظر بهش چشم دوختم.

با چشم هایی که سعی داشت سرد نگهشون داره خیره شد بهم:

+اگر اجازه بدید واز بنده بکشید بیرون اون رشته های کوفتی دارن میسوزن و بگی نگی صدای اه و ناله اشون رو میشنوم.

لبخند دندون نمایی تحویلش دادم و سرمو بردم تو چند سانتیش:

_من که چیزی نمیشنوم...اما خوب از ناله هم بدم نمیاد...!

با پوزخند خیره شدم بهش و اونم متقابلا خیره شد بهم.

نگاهم سمت لب هاش رفت.

با فهمیدن منظورم سرش رو سمتم اورد و یهو درست تو چند میلی متریم هولم داد عقب.

با صدای بلندی خندیدم و افتادم زمین.

+جون به جونت کنن عقلت تو پایین تنه ات گیر کرده تهیونگ!

با این حرفش خنده ام شدت گرفت‌.

_تا...وقتی ..که تو... تو زندگیمی ...وضع همینه...

بریده بریده بین خنده ام گفتم.

با شنیدن حرفم از حرکت ایستادو برگشت سمتم:

+ممنون که هستی تهیونگ!

خیره شدم به چشم هاش...

_ممنون که هستی یونگی...!

Report Page