Test

Test

Mahya

_بله..درسته قربان...


_رزومه ات؟


_ثبت شده قربان...

با استرس به مردی که عینک بزرگی روی چشمهاش بود و به برگه هایی که ریز دستهاش بود خیره شده بود...نگاه کرد.


میترسید از اینکه بعد ا اینهمه تلاشی که میکنه نتیجه نداشته باشه و شکست بخوره...


_خوبه...میتونی بری...خبرت میکنم..


تعظیمی کرد و همونطور که با لبخند فیکی از اتاق خارج میشد دستش رو مشت کرد.


_لعنت بهش...احساس میکنم ممکنه قلبم بپره بیرون.

دستش رو روی قلبش گذاشت و آب دهنش رو قورت داد.


روی صندلی کنار در اتاق جهنمی ای که توش بود نشست و منتظر پاسخ مرد شد...

با وجود اونهمه داوطلبی که بود، احتمالا چندین ساعت طول میکشید...

با اینحال میخواست تا وقتی که جواب قبول شدنش رو میشنوه همونجا بشینه و شاید یکمم با گوشیش ور بره و بخوابه...

اونهمه تلاش نکرده بود که آخرش سرهمچین چیز کوچیکی جا بزنه...


فردی کنارش نشست ولی اهمیتی نداد.

کمی با ناخن هاش ور رفت و به افرادی که از جلوش میگذشتن و گاهی باهم حرف میزدن و گاهی از استرس یک جا بند نبودن خیره شد.


لبش رو خیس کرد و دستش رو روی چشمهاش گذاشت و خمیازه کشید..

تمام شب گذشته رو برای مطالبی که قرار بود به عنوان اولیت گزارشش تحویل بده بیدار مونده بود و اگر قبول نمیشد فقط در حقش خیلی ظلم شده بود...


_اهععم

فرد کنارش گلوش رو صاف کرد انگار که میخواست توجهش رو جلب کنه...با اینحال ذهن سوکجین درگیر تر از اونی بود که بخواد حتی نگاهی هم بهش بکنه...


_امم ببخشید؟

با شنیدن صدای فرد کنارش ناخنش رو از دهنش دراورد و بهش نگاه کرد.


_بله؟


_امم شما...شماهم..برای...تست اومدید؟

به نظر میومد کمی دستپاچه اس با اینحال سوکجین بی حوصله جواب داد:


_بله...


_برای...خبرنگار__


_دیگه به چه دلیلی میتونم اینجا باشم آخه؟ 

بدون اینکه بخواد...لحنش تند شده بود....ولی آخه این چه سوالی بود؟


_ب...ببخشید.

پسر گفت و نگاهش رو به جلوش دوخت و دستهاش رو توی هم گره زد و پاش رو هیستریکی تکون داد.


با عذاب وجدان به پاش خیره شد...قلب مهربونی داشت و تحمل نمیکرد اگر کسی برای لحظه ای هم ازش ناراحت میبود.

نفسش رو فوت کرد و دستش رو روی زانوی فرد کنارش گذاشت و پاش رو از حرکت نگه داشت...


_متاسفم تند حرف زدم...یکم عصبیم


_آااا نه نه درک میکنم سوال من بیجا بود.

لبخند محوی زد و دستش رو برداشت.

دوباره ناخنش رو توی دهنش برد و شروع به خوردنش کرد....ِتا کی باید صبر میکرد؟ 

قرار نبود تسلیم بشه ولی با فکر به اینکه از الان تا چندساعت دیگه باید تنها بشینه و هیچکاری نکنه باعث میشد بلرزه.

سوکجین آدمی بود که نمیتونست یک جا بند بشه...مدام میخواست کاری انجام بده و بیکار بودن براش مثل یک شکنجه بود...


_امم...کیم سوکجین؟

با شنیدن اسمش از زبون اون فرد...دوباره به سمتش برگشت و ابروهاش رو بالا انداخت.


_اسم من رو از کجا__

با اشاره دست اون فرد به کارت سنجاق شده روی سینه اش نگاهی بهش کرد و برش داشت.


_آهه فراموش کرده بودم...


_کیم نامجون هستم...


سوکجین لبخندی زد و دستش رو سمتش گرفت.


_خوشبختم.


_همچنین.

دوباره سکوت شد.


_ااا خب...من هم برای تست اومدم...


_آو...

اینطوری نبود که براش مهم باشه...خیلی ها بودن که برای شبکه اس بی سی درخواست میدادن و این چیز عجیبی نبود...


_بله و...


_ببین لطفا...من الان خیلی استرس دارم و...اصلا قابلیت آشنا شدن با یک فرد جدید رو ندارم باشه؟


نامجون شکست خورده بود...

به عنوان یک خبرنگار تازه کار، باید برای سه روز وارد محیطی میشد که کارآموزهای خبرنگاری برای قبول شدنشون تلاش میکردن...باید با یکیشون سر صحبت رو باز میکرد و از زیر زبونش نظرش رو بیرون میکشید....


ولی اون پسر دقیقا...جلوی اونهمه دوربینی که روش زوم بود، بهش گفت نمیخواد باهاش حرف بزنه...

Report Page