چای غلیظ
امیرمحمد نجفیپورهمینطور كه پیادهرو را طی میكند و سعی دارد تا پاهایش را دقیقا روی سنگفرش قرار دهد نه بین آنها، دهانش میجنبد:
- زن ابله... امروز چای غلیظ برام ریخت. حالا هم قلبم درد گرفته. بهش میگم برای یه قوری آبجوش، یه پیمانه بسه، هی میگه نه رقیق میشه، آخه مگه تو میخوای بخوری كه میگی رقیق میشه!
از جلوی ساعت فروشی رد میشود، نگاهی به داخل انداخته و چند قدم پیش میرود، ناگهان از داخل مغازه صدایی را میشنود:
- صمد آقا... كجا میری؟ نكنه گم شدی باز!
با خود فكر میكند:
- عجب مرد خریه. فكر میكنه من آلزایمر دارم! از هر چی فضوله بدم میآد.
راهش را به داخل ساعت فروشی كج میكند و صدایش را برای جواب دادن بالاتر میبرد:
- نه پسرم. دارم میرم خونه. فقط نمیدونم این زنیكه آلزایمری یادش رفته آدرس خونه رو بذاره تو جیب راستم.
- خب پدر گم شدی كه آدرس خونه و میخوای دیگه، نه؟
- نه من گم شم؟ آدرس خونه رو برای بنگاهی میخوام، شاید بفروشمش.
- بذار ببینم... آها... ایناش. گذاشته توی جیب چپت. بفرما اینم آدرس.
فحشی روانهی زنش كرد و رو به ساعت فروش گفت:
- این زنها همهشان همینطوری هستن. گیج. حالا پسرم برای این بنگاه كجا باید برم؟
و جوان باز هم مثل یك ماه پیش، نشانی خانهی خود صمد آقا را به او میدهد. كار هر روزش است. بعد از خداحافظی، سرش را به نشانهی تاسف تكان داده و به ادامهی كارش میپردازد.
ساعت یك ظهر است و كوچههای خلوت شهر، سكوت اختیار نمودهاند؛ تا صدای آقا صمد بهتر به گوششان برسد.
- آخرشم یعنی نمیفهمه كه جیب سمت راستم میشه چپ اون. نمیدونم نكنه تا مدرك سیكل هم بش یاد ندادن كه چپ و راست كدوم سمته. بازم روزم رو خراب كرد این زن خنگ. بذار برم این فلافلی یه دلی از عزا در بیارم تا بعدش برم بنگاه. حدود چند ماهی هست كه فلافل نخوردم.
راهش به داخل فلافلی كوچك و دم كردهی محل كج میشود. با ابروهای پرپشت و وحشتناكش، اخمی میكند. خود را روی یكی از صندلیها رها میکند و با صدای بلند داد میزند:
- احمدی یه دونه فلافل تند برام بزن، از بس فلافل نخوردم مزهش رو هم یادم رفته.
احمدی هم یك «باشه» میگوید و سرخ كردن فلافل را شروع میكند. صمد فكر میكند كه احمدی با او قهر است. چون هر چند ماه یكبار به فلافلی اش سر میزند. برای همین او رابا نام كوچكش مورد خطاب قرار نمیدهد. این را یادش مانده كه در جوانیاش هر هفته سه بار فلافل میخورد. چند لحظهای ذهنش درگیر میشود و با صدایی بلندتر باز فریاد بر میزند:
- احمدی، دوتا بزن. یكی دیگه برا حاج خانوم میخوام. یه امروزی رو میخوام با هم فلافل بخوریم.
و هنگامی كه ساندویچها آماده میشوند، پشت دخل میآید و با اخم میگوید:
- عصری كه حاج خانوم اومد بیرون، میگم پول این دوتا رو هم حساب كنه.
احمدی هم سرش را تكان داده و لبخندی را بدرقه راهش قرار میدهد. جلوی خانهاش كه میرسد، روی پله سنگیای مینشیند. فلافلها را كنار خود میگذارد و چشمانش را به آسفالت كف كوچه میدوزد.
از خانهی روبرو، اعظم خانوم با چادر رنگی بیرون میآید. به پیرمرد رو میكند و میگوید:
- صمد آقا، بازم كلیداتون رو نیوردید، مگه من نگفتم كه هر روز بذاریدشون جلوی چشماتون كه برشون دارید؟
- اه. همهش تقصیر این زن احمقه. هر روز كه میآم؛ كلیدارو میذارم جلو چشمم، حتی میخوام برشون دارم كه میگه: نه برندار، هر وقت اومدی خودم در رو برات باز میكنم. اینجوری بهتره، یه وقت گمشون میكنی! آخه یكی نیست بگه اگه برق رفت چی، اون موقع میخوای چیكار كنی، تو كه پای حسابی نداری این همه پله بیای پایین تا در رو برام باز كنی. واقعا اصن فكر آیند رو نمیكنن این زنا.
- حالا عیب نداره، خودتو اذیت نكن. بیا من كلید دارم، در رو برات باز میكنم. ولی یادت باشه دفعههای بعد اگه من نباشم چی؟ اون موقع میمونی پشت در. بفرما برو تو...
در را باز میكند و همدیگر را به خدا میسپارند. صمد آقا پلهها را یكییكی در مینوردد تا به در هال برسد. در آنجا همیشه باز است. وارد خانه كه میشود، فلافلها را كنار عكس حاج خانم میگذارد و با صدای بلند میگوید:
- ببین امروز خیلی اذیتم كردی. هنوزم قلبم درد میكنه اون از اول صبح كه به جای یه پیمانه دو تا پیمانه چایی ریختی، بعدشم حالا كه خونه رو مرتب نكردی. ببینم... اصن مگه تو نمیتونی چپو از راست تشخیص بدی؟ هفته دیگه میرم نهضت سوادآموزی ثبتنامت میكنم. بیا... حالا ناراحت نشو بیا فلافل بخور.
بعد از عوض كردن لباس و بیرون آوردن كاغذ از جیب كتش و قرار دادنش روی میز، یكی از فلافلها را كنار عكس قرار میدهد و دیگری را خودش میخورد. در حال خوردن فلافل است كه تلفن زنگ میخورد. گوشی را بر میدارد. دخترش است. بعد از سلام و احوال پرسی ، دوباره شروع میكند از ناله كردن درباره حاج خانوم كه چقدر اذیتش میكند. دختر هم در جوابش فقط عباراتی كلیشهای مثل «عیب نداره»، «خودتو ناراحت نكن» و اینجور چیزها میگوید. در آخر كه پیرمرد خسته میشود، یك گاز دیگر به فلافل میزند؛ كه ناگهان دختر از پشت تلفن میبگوید:
- پدر مگه نگفتم دیگه فلافل نخور؟ امروز اومدم خونه برات برنج پختم، گذاشتم روی بخاری، این قدر فلافل میخوری برای قلبت ضرر داره. در ضمن چایی هم مثل همیشه یه پیمانه بریز.
- آره، ولی امروز دو تا پیمانه برام ریخت.
صدای آه دختر از پشت تلفن میآید. ادامه میدهد:
- بابا زنگ زدم بگم كه تا یه ساعت دیگه آماده شو تا بیام دنبالت بیاریمت خونهمون. فردا چهلمه.
- چهلم كی؟
- چهلم مامان دیگه.
و ناگهان زندگی روی سر پیرمرد خراب میشود. همه چیز یادش میآید. یك ماه و اندی پیش زنش مرده بود. نگاهی به عكس میاندازد و متوجه خط سیاه گوشه عكس او میگردد. سپس در جواب دختر میگوید:
- آهان... باشه. آماده میشم...
- راستی بابا لطفا دیگر كارهایی كه مامان انجام میداد رو تكرار نكن. مثل قبلن كه خودت برا خودت یه پیمانه چایی میرختی، بریز . یا كاغذ و تو جیب چپت نذار. اینا همه كارهای مامان بودن. اون دیگه رفته.
در ضمن، اون مال دو سه ماه پیش بود كه میخواستید خونه رو بفروشید و برید روستا، الان دیگه خونهی خودته. فكر بنگاهو از ذهنت بیرون كن لطفا.
و با یك «خب» خشك و خالی گوشی را سر جایش میگذارد. تا چند دقیقهای سرش را روی میز قرار میدهد. حدود ده دقیقه. بعد كه سرش را بالا میآورد، رو به عكس میگوید:
- چرا فلافلتو نخوردی حاج خانوم. اگه نمیخوای بدش به من.
و آن یكی فلافل را هم میخورد. سپس بلند میشود، دو پیمانه چایی میریزد، لباسهایش را كه میپوشد، كاغذ را در جیب چپش مینهد، سپس با تن صدای بالا فریاد بر میآورد:
- راستی عصری برو پول این دوتا فلافلو به احمدی بده.
دست میبرد تا كلیدها را بردارد، مردد میماند و میگوید:
- باشه ولی اگر برقا رفتن چی؟ اون موقع چطوری میخوای با اون پای ناقصت این همه پله رو بیای پایین؟
و از در خارج میشود. منتظر دخترش میماند.