Target

Target

Kyungdom-LIO

دست در جیب تو راه روی مدرسه قدم میزد و به سمت سالن موسیقی میرفت.

امروز صبح آخرین تمرینشون و بود و مربی به خاطر تلاش های سخت این مدت و برد های پیاپی این چند وقت تصمیم گرفت یه استراحت دو هفته ای به بازیکن هاش بده. بعد اون همه تمرین شبانه روزی و مسابقات پی در پی این مدت استراحت کمم بود. ولی خب نمیتونست مدتش رو بیشتر بکنه چون بزودی مسابقات کشوری در راه بود.

با نزدیک شدن به درب سالن موسیقی تونست بکهیونی رو ببینه که طبق معمول منتظر دوستش پشت در ایستاده.

بکهیون با دیدن جونگین خندان ابرویی بالا انداخت.

× به به، جناب کیم، ما نمردیم و خنده شمارم دیدیم. چه عجب برج زهرمار نیستی.

واقعا؟ جونگین خودشم متوجه نشده بود که داره میخنده. در واقع این اواخر دائما همین بود، هر زمان وقت ملاقات با کیونگ می‌رسید ناخودآگاه نیشش شل می‌شد. در واقع تازه برگشته بود به ره۶وال عادی زندگیش فقط با این تفاوت که به اصرار خانواده هاشون گاه گداری با کیونگ سر قرار های مختلف میرفتن و حتی آخرین بار پدرش ازش خواسته بود ازین ببعد ظهر ها با کیونگسو به مدرسه برن و بیان و جونگین هر روز صبح اول میرفت دنبال کیونگ تا باهم به مدرسه برن و زمان برگشت هر کدوم کارش زود تر تموم میشد منتظر اون یکی میموند تا باهم برگردن و باز هم جونگین اول کیونگ رو به خونشون میرسوند و بعد خودش میرفت.

در واقع بعد از اون ملاقات رابطشون باهم خیلی بهتر شده بود و میشد گفت از نظر جونگین حالا مثل دو تا دوست واقعی شدن و به همین خاطر هم جونگین با خواست پدرش برای قرار هاشون و رفت و آمدشون باهم به مدرسه مخالفت نکرد چون بنظر فرصت خوبی برای شناخت بهتر کیونگسو میومد. اون طور که تو این مدت میدید کیونگسو ازش اطلاعات زیادی داشت، مثل علایقش یا عادت های مختلف تو انجام کار هاش. البته که نمی‌دونست چطور کیونگ اینارو میدونه، شاید مادر و خواهرش همه چیز و به کیونگ گفته بودن تا به قول خودشون رابطشون با دونستن عادت های رفتاری هم بهتر بشه.

بی توجه به غر غر های بک رفت و کنارش به دیوار تکیه داد.

+ناراحتی اخم کنم؟

×نه نه خیلی ممنون. به اندازه کافی این مدت با لجبازی های بچه گانت روح و روان کیونگ و از هم پاشیدی پس همین خنده های احمقانتو حفظ کن جناب.


+پرونده اون قضیه بسته شد تو هنوز ول نکردی بیون؟

× چون کیونگ زیادی خوش قلبه زود میبخشه دلیلی نداره منم هیچی نگم.

با شنیدن سر و صدا مکالمشون رو نصفه رها کردن و به طرف در سالن چرخید که همون لحظه کیونگسو خارج شد.

با دیدن اون دوتا آلفا دراز و کوتاه رو به روش لبخندی زد. فهمیدن اینکه قبل اومدن کیونگسو طبق معمول در حال کلکل بودن سخت نبود چون قیافه های کج و کولشون فریاد می‌زد.

_ بازم؟

و اون دو همزمان در حالی که به هم اشاره میکردن جمله "تقصیر اون بود " رو فریاد زدن.




سوت زنان وارد خونه شد و بلند سلام داد.

_سلامممم

*به به به، سلام، چخبره زیادی سر حالی؟

با شنیدن حرف برادرش کیفش رو جایی کنار مبل ها رها کرد و خودش هم روی کاناپه ولو شد.

نگاهی یه برادرش که مشغول غذا پختن بود انداخت.

_توقع داری حالا که دارم قدم به قدم بهش نزدیک تر میشم خوشحال نباشم؟

* درسته حق با توعه.ازین دوران نهایت استفاده رو ببر و براش تلاش کن نزار دو روز دیگه بابت اینکه در حق خودت کم کاری کردی پشیمون بشی.

به عقب برگشت و شعله زیر تابه رو خاموش کرد.

* خب حالا بگو ببینم بنظرت غذا چی داریم؟

کیونگ ذوق رده از روی کاناپه بلند شد و هیجان زده به فریاد کشید.

_پاستااااا؟

*آفرین، پس زود برو لباساتو عوض کن بیا.


به طرف اتاقش رفت تا لباس هاشو عوض کنه. به محض تعویض لباس هاش گوشیش رو برداشت تا به جونگین پیام بده.

درسته که جونگین الان فقط کیونگسو رو به عنوان دوست خودش میدید ولی خب این پیشرفت خیلی بزرگی بود. اون دعوا و مشاجره هایی که اونا در شروع باهم داشتن باعث شده بود کیونگسو کلا نا امید بشه ولی وقتی حالا این صمیمیت و راحتی جونگین رو میدید قلبش بیشتر عاشق اون مرد میشد.

کیونگسو به خودش باور داشت، اون تونسته بود کاری کنه باهم انقدر صمیمی بشن پس اینکه جونگین عاشقش بشه هم نشدنی نبود، ها؟

نگاهش رو مجدد به گوشی تو دستش داد.

_" سلام.

رسیدی خونه؟ "

پیامش رو ارسال کرد و بعد از چند ثانیه جونگین جواب داد.

+ " سلام.

آره همین الان رسیدم.

راستی، مامانم خواست برای پس فردا شب دعوتتون کنم. "

_" به چه مناسبت؟ "

+ " تولد یوراست. "

_ " اه، جدا؟ خب پس قبلش باید براش هدیه بخرم درسته؟ ولی خب من با سلیقه خواهرت خیلی آشنا نیستم، بنظرت چی دوست داره؟ "

+ " خب خواهر من خیلی سخت پسند نیست از همه چی خوشش میاد.

خب، نظرت چیه یه قرار بذاریم فردا بعد از مدرسه بریم خرید؟ خودمم باید براش یچیزی بخرم هنوز فرصت نکردم. حالا که مربی کیم دو هفته بهمون استراحت داده وقتم برای انجام یسری کارا آزاد تره. "


کیونگسو با خوندن پیشنهاد جونگین لبخند بزرگی زد. هیجان زده شده بود، خوشحال بود که جونگین اینجا نیست وگرنه با دیدن اون لبخند گشاد رو صورتش و کیونگسویی که از هیجان روی پاهاش بند نبود حسابی لو میرفت.

+ " هی، کیونگسو؟ رفتی؟ "

با دیدن پیام بعدی جونگین یادش اومد که هنوز جوابش رو نداده، خجالت زده گونه هاش سرخ شد و سریع پاسخش رو داد.

_ " ببخشید یه لحظه کاری پیش اومد. واقعا مشکلی نداری باهم بریم برای نونا هدیه بخریم؟ "

+ " البته که نه. اتفاقا با تو رفتن بیشتر حال میده. تازه سلیقه تو از من خیلی بهتره پس چه بهتر که دوتایی بریم. "

با شنیدن صدای فریاد برادرش از طبقه پایین تازه به یادآورد که قرار بود غذا بخورن.

* کیونگسوووو؟ من گرسنمهههه، مگه نمیخوای غذا بخوریم؟

متقابلا برای شنیده شدن صداش فریاد زد.

_ الان میاممم.

_ " من دیگه باید برم. هیونگ منتظرمه تا غذا بخوریم "

+ " باشه. پس، فردا میبینمت. "

گوشی رو کنار گذاشت و به طرف طبقه پایین رفت. از حالا برای فردا هیجانزده بود.


Report Page