Target

Target

Kyungdom-LIO

تمام مدت اون مهمونی آشنایی کوفتی سهون مدام یا به زمین خیره بود یا به خنده های بلند والدینش چشم غره میرفت.

فقط وقتی مخاطب قرار می‌گرفت چند کلمه برای اینکه بقیه رو از سرش خودش باز کنه به زبون می‌آورد و دوباره به روزه سکوتش برمیگشت.

اما طرف دیگه کیونگسو تمام مدت مضطرب به سهون اخمویی زیر چشمی نگاه می‌کرد که کلافگی و خشم از تک تک حرکاتش فریاد می‌کشیدن و این فقط کیونگسو رو نا امید تر می‌کرد. جدا حالا دیگه مطمئن شده بود هیچ راهی نیست چون قیافه سهون نارضایتی رو فریاد می‌زد.

با تکون خوردن شونش توسط برادرش به خودش اومد و نگاهی به سونگسو انداخت.

*شنیدی چی گفتم کیونگ؟

+ب...ببخشید...حواسم نبود.

انقدر غرق فکر بود که متوجه نشد اطرافیان چی میگفتن.

خانم اوه که تمام مدت علاوه بر اینکه تو بحث مشارکت می‌کرد دقیق رفتار کیونگسو و البته پسر خودش رو زیر نظر داشت خوب متوجه نگاه خیره کیونگ به سهون و البته بی توجهی و خشم پسر خودش هم بود، لبخند کوچیکی زد و این بار خودش پسرک رو مخاطب قرار داد.

×ما گفتیم بهتره قبل از صرف شام تو و سهون تنهایی با هم گپ بزنین و آشنا بشین.

بعد به سمت پسر اخموش چرخید.

×نظر تو چیه سهون؟

+من مشکلی ندارم.

سهون بیخیال شونه ای در جواب مادرش بالا انداخت و از جا بلند شد، دستش رو درون جیب شلوار پارچه ای مشکی رنگش فرو کرد و به طرف باغ پشتی عمارت حرکت کرد.

خانم اوه با دیدن رفتار سهون سری از روی تاسف به خاطر تخس بودنش تکون داد و دوباره با همون لبخند مهربون به طرف کیونگسو چرخید.

×کیونگسو پسرم؟ تو هم برو دنبالش .

کیونگ مطیعانه سری تکون داد و بعد به طرف مسیری که سهون رفته بود حرکت کرد. با دور شدنش صحبت والدینشو از سر گرفته شد.

با ورودش به باغ شگفت زده از دیدن گلها و زیبایی بیش از حد اونجا سر جاش میخ شد.

_واووو

تنها چیزی که تونست در مقابل زیبایی اون مکان به زبون بیاره همین بود.

+اگه چرخیدن و دید زدن باغ گل مادرم تموم شد بیا رک باهم حرف بزنیم.

هنوز حیرت زده و با لبخند نظاره گر اطراف بود که با شنیدن صدایی که مدتها حسرت مخاطب قرار گرفتن باهاش رو داشت به عقب برگشت.

_متاسفم، از دیدن همچین باغ گل زیبایی تعجب کردم. آخه از هر نوع گل و گیاهی میشه تو این باغ پیدا کرد.

حین توضیح دادنش به دنبال سهون به طرف بخش انتهایی باغ و آلاچیقی که اونجا قرار داشت رفتن.

با رسیدن به آلاچیق هر کدوم طرفی از اون روی صندلی نشستن.

+اون باغ گل و مادرم شخصا خودش زمانی که به این خونه اومد پرورش داد، ازونجایی که علاقش به گل و گیاه زیاد بود و رشته دانشگاهیشم گیاه شناسی بوده از هر نوع گل و گیاهی حداقل یکی تو اون باغ پیدا میشه. بگذریم مطمئنم نیومدیم در مورد اونا حرف بزنیم.

دست هاش رو روی میز رو به روش قرار داد و خودش رو روی صندلی کمی جلو تر کشید تا کاملا به میز چسبید. خیره به چشم های کیونگسو ادامه داد.

+ببین، من نمیدونم چی باعث شده خانواده هامون فکر کنن ما بدرد هم میخوریم. برامم مهم نیست اصلا دلیلش چی بوده، من هیچ علاقه ای، حداقل فعلا، به ازدواج یا جفت شدن با کسی ندارم. این کار فقط برای رسیدن به آرزوم محدودم میکنه. در ضمن وقتی تمام فکر و ذکر و هدفم تو زندگی چیز دیگست به هیچ چیز جز همون نمیتونم فکر کنم پس ذهنم یا زندگیم جایی برای فکر کردن به شخص دیگه یا وقت گذاشتن براشو نداره. اوکی؟ همونقدر که من تو رو نمیشناسم مطمئنم این ارتباط برای توهم اجبار بوده و منو نمیشناسی. انقدرم احمق نیستی بخوای بخاطر حرف دیگران با رفتن زیر یه سقف به خاطر حرف بقیه خودتو بدبخت کنی. درسته؟

+پس بیا فقط تظاهر کنیم با هم مشکل داریم و به تفاهم نمیرسیم اگه جفتمون مخالفت کنیم مطمئن باش اونام کوتاه میان. ها؟

کیونگسو تمام مدت نا امید فقط خیره سهون و شنوای حرف هاش بود. از اولم میدونست تو فکر اون پسر چی میگذره.

هاه. نا آشنا؟ کیونگسو از زندگی خودشم با تک تک رفتار و عادات سهون آشنا تر بود.

کیونگسو تونسته بود برادرش رو راضی کنه و تا اینجا پیش بیاد. نا عادلانه نبود اگه بخواد حالا پا پس بکشه؟ سهون حتی فرصتیم بهش نمی‌خواست بده؟

چشم هاش رو بست، نفس عمیقی کشید و دوباره چشم هاش رو باز کرد. انگاری باید به قالب اصلی زندگیش بر می‌گشت و ازون قاب کیونگسوی آروم مظلوم در میومد.

بر خلاف سهون روی صندلی عقب تر رفت و تکیش رو کاملا به پشتی صندلی داد و دست به سینه شد و یک پاش رو هم روی اون یکی انداخت. تمام اعتماد به نفس و شجاعتش رو جمع کرد و با همون چهره جدی گفت:

_کی گفته من قراره با خواست برادرم مخالفت کنم؟ و در ضمن، شاید تو منو نشناسی ولی من تو رو خوب میشناسم. در کل از من کمکی برات ساخته نیست. اگه خیلی مخالف تصمیم خانوادتی میتونی خودت برای بهم خوردنش تلاش کنی. چون من دلیلی ندارم بخوام با برادرم مخالفت کنم در حالی که همیشه نشون داده تصمیماتش بهترینه.

سهون خشمگین تر از قبل با شنیدن حرف های پسر از جاش بلند شد و میز رو دور زد. دست برد و یقه پیراهن کیونگسو رو در دست گرفت و کمی بدنش رو با بالا کشید و همین باعث شد پسر از حالت نشستن چند لحظه قبلش خارج بشه و اون هم متقابلا خشمگین از رفتار سهون بهش زل بزنه.

+ببین بچه. یکبار بهت گفتم، من هیچ علاقه ای به گند زدن به زندگیم با جفت شدن با امگای بدبختی مثل تو که حتی حاضر نیست خودش برا خودش تصمیم بگیره ندارم. بهت هشدار میدم، من همیشه به آرومی الانم برخورد نمیکنم، پس یا همین الان میای و این مراسم مسخره رو با هم بهم میزنیم و دست برادرت و میگیری و برمیگردی خونتون. یا کاری میکنم به آخر ماه نکشیده خودت بیای به دست و پام بیوفتی یجوری این ازدواج مسخره رو بهم بزنم. اون موقع این منم که تصمیم میگرم بذارم بری یا با من تو جهنم دست و پا بزنی.

×هی پسرا..حرفاتون تموم نشد؟ شام سرد میشه ها

با شنیدن صدای خانم اوه، سهون فورا یقه پسر رو ول کرد صداش رو کمی صاف کرد و با چرخیدن به طرف مادرش متقابلا کمی صداش رو بلند کرد تا به گوش زن برسه.

+متاسفم مادر حرفامون طول کشید. الان میایم.

و دست هاش با کنار زدن لبه کتش درون جیبش فرو رفت و به طرف عمارت حرکت کرد.

کیونگسو که با شنیدن اون حرف ها و اون برخورد حالا دود از کلش بیرون میزد از جا بلند شد و سریع به طرف پسر رفت و بین راه با گرفتن بازو و چرخوندنش به طرف خودش متوقفش کرد.

درست مثل رفتار چند لحظه پیش پسر یقش رو با دو دست گرفت و بدنش رو کمی پایین کشید تا هم قد بشن و صورتش رو مقابل صورت خودش قرار داد.

_درسته یه امگام ولی مطمئن باش اجازه نمیدم یه الفایی مثل تو هرطور دلش میخواد باهام رفتار کنه اوه. پس به نفعته این دفعه آخرت باشه که با من اینطوری برخورد میکنی چون سری بعد خودم فکتو میارم پایین. میخوای آلفا یا هر جونور دیگه ای باش. در ضمن اونی که بدبخته تویی اوه نه من.

بعد جای دستاش رو از یقه پسر بلند تر به روی سینش تغییر داد و بدنش رو با کف هر دو دستش به عقب پرتاب کرد و بعد صاف کردن یقش اینبار اون بود که دست در جیب و جلو تر به طرف عمارت میرفت.

سهون که به خاطر حول داده شدنش به عقب پرتاب شده بود تلو تلویی خورد و به لطف حفظ کردن تعادلش تونست سر پا بایسته. متعجب از گستاخی اون امگا قهقه حرصی بلندی زد و دستاش رو باز کرد و یک دور دور خودش چرخید و طوری که انگار کسی کنارش ایستاده مخاطب قرارش داد.

+اون عوضی الان با من بود؟ هاه. باورم نمیشه.

بعد خشمگین به مسیر رفتن پسر خیره شد.

+آدمت میکنم دو کیونگسو. آنچنان حالی ازت بگیرم که بفهمی اوه سهون کیه.



Report Page