Target

Target

Kyungdom-LIO



مسابقات بین مدارس از اون چیزی که فکرش رو میکردن نزدیک تر بود. هفته آینده بین تیم خودشون و تیم بستکبال یکی دیگه از مدارس که از قضا جزو بهترین ها بودن یک مسابقه برگذار میشد.

گرچه این مسابقه جنبه تمرینی داشت ولی غرورشون چیزی نبود که بذارن با باخت در برابر اون مدرسه اون هم تو یه بازی تمرینی از بین بره.

از صبح با اجازه از معلم سایر کلاس هاشون تصمیم گرفته بودن امروز رو کاملا صرف تمرین کنن و از اونجایی که معلم هاشون هم از اهمیت برد تو اون مسابقه مخصوصا برای مدیر کانگ که مدیر مدرسه بود آگاه بودن به اتفاق تصمیم گرفتن این چند روز رو با بچه های تیم بسکتبال سر نیومدن کلاس ها مدارا کنن به شرطی بعد از مسابقه اون هام با خوندن درس های عقب افتاده و رسوندن خودشون به باقی بچه های کلاس جبران کنن.

با شنیدن صوت مربی دست از جنب و جوش کشیدن و همه به طرف مربی کیم که بر خلاف جسه کوچیک و قد نسبتا کوتاهش مهارتش تو بسکتبال و خِبرِگیش بی همتا بود رفتن.

با جمع شدن تمام پسر ها مربی شروع به صحبت کرد.

* برای امروز تمرین کافیه. توجه کنید همونقدر که تمرین برای پیروزیتون مهمه استراحت بدنی و آرامش هم مهمه. پس لطفا این چند روز بعد رفتن به خونه سعی کنین به بدناتون استراحت بدین، خوب غذا بخورید و به اندازه کافی بخوابید تا بدنتون خسته نباشه. لطفا از هر گونه تمرین بیش از حد خودداری کنین چون تمرین بی رویه جز اینکه روز مسابقه باعث میشه خسته باشین سود دیگه ای نداره. خب پسرا مرخصید. خسته نباشید.

مربی بعد از صحبت هاش و گفتن خسته نباشید تا لحظه آخر که تک تک پسرا دوش بگیرن و لباس هاشون رو عوض کنن و از باشگاه خارج بشن اونجا موند.

جونگین لباس هاش رو جمع کرد و از رختکن بیرون اومد. نگاهی به مربی که مشغول چک کردن برگه تو دستش بود و جلوی در باشگاه ایستاده بود کرد.

توپش رو زیر بغلش زد و بهش نزدیک تر شد.

_جونمیون هیونگ؟

به خاطر فاصله سنی کمی که جونمیون باهاشون داشت ترجیح داده بود تمام بچه ها هیونگ صداش کنن چون با مربی یا معلم صدا شدن اصلا راحت نبود و این طوری صمیمیت بینشون هم بیشتر می‌شد پس تاکید کرده بود که پسرا به همون هیونگ یا جونمیون هیونگ صدا زدنش اکتفا کنن.

جونمیون با صدا شدنش از طرف جونگین دست از بررسی برگه ای که چک لیست وسایل مورد نیاز و کسری های باشگاه بود کشید و توجهش رو به پسر بلند قد که اتفاقا شاگرد محبوبش هم بود داد.

با دیدن موهای پسر که هنوز به خاطر دوش چند دقیقه پیشش کمی نم دار بود اخمی کرد.

* جونگین؟ صد بار نگفتم بعد از دوش گرفتن اول خوب موهات و خشک کن بعد برو بیرون؟ نمیگی ممکنه سرما بخوری؟ باور کن اگه حتی یه سرفه ازت ببینم بی برو برگرد با اینکه کلیدی ترین بازیکنمی از لیست بازیکنا هفته بعد خطت میزنم.

جونگین لبخندی از نگرانی های همیشگی جونمیون زد. اون پسر همیشه به فکر همه چیز بود. البته همه چیز الا خودش.

_ ببین کی داره این حرفو میزنه؟ کسی که خودش نه درست می‌خوابه نه درست غذا میخوره و کل فکر و ذکرش سلامتی ما و درست بودن همه چیز هست الا روتین زندگی خودش.

* من فرق دارم.

_دقیقا چه فرقی؟ تغذیت با آدما متفاوته یا رباتی چیزی هستی که خواب نخوای؟ هی هیونگ اصلا زیر چشماتو دیدی ؟

جونمیون خنده بلندی به خاطر غر غر های پسر کرد.

* باشه باشه، متاسفم. قول میدم دیگه حواسم باشه. حالا بهتره بریم دیگه باید درارو قفل کنم.

_ همیشه همینو میگی.

جونگین زیر لب زمزمه کرد و بعد همراه جونمیون از باشگاه خارج شدن. بعد از قفل کردن در ها و مطمئن شدن از نبود کسی تو باشگاه مدرسه رو ترک کردن.

جونمیون یک بتا بود. تو سن ۱۹ سالگی به طرز عجیبی دلبسته دخترک امگایی که تو همسایگیشون زندگی می‌کرد شد و به خاطر خانواده و وضع مالی تقریبا خوبی که داشتن تونست خیلی زود ازدواج کنه و این شد که الان تو سن ۲۵ سالگی صاحب همسر و دو تا فسقلی دو قلو بود که به جونش بسته بودن و دقیقا چندتا خونه بالاتر از عمارت کیم زندگی میکردن. البته همراه با مادر همسرش. اون زن بعد از از دست دادن شوهرش به خاطر علاقه شدیدی که بهش داشت تقریبا افسرده شده بود و تنهایی زندگی کردن براش سم بود. این شد که جونمیون مشتاقانه به همسرش پیشنهاد داد باهم زندگی کنن و چون رابطش با مادر همسرش خیلی خوب بود و میشد گفت حتی مثل مادر خودش دوستش داشت مشکلی تو این مسئله نبود.

به خاطر همین نزدیکی محل زندگیشون هر وقت که جونمیون تو مدرسه بود ظهر خودش جونگین رو با ماشین دم خونشون میرسوند و بعد میرفت.

با رسیدن به در عمارت کیم جونمیون ماشین رو متوقف کرد و نگاهش رو به پسرکی که خستگی از سر و روش می‌بارید انداخت.

* خب دیگه رسیدیم. جونگین لطفا استراحت فراموش نشه باشه؟

_ چشم هیونگ.

با زدن لبخندی خیال مرد رو راحت کرد و از ماشین پیاده شد. دستی برای جونمیون تکون داد و با راه افتادن و دور شدن ماشین به طرف در خونه رفت و زنگ رو فشرد.

بلافاصله بعد از پیچیدن صدای زنگ در عمارت باز شد و خانم جانگ با همون لبخند همیشگیش جلوی در ظاهر شد.

×درست به موقع اومدید ارباب جوان.

خانم جانگ زن مسن و جا افتاده ای بود که تقریبا از زمان تولد جونگین و حتی قبل تر تو عمارت کیم خدمت می‌کرد و تا حدودی دایه جونگین هم محسوب می‌شد.

گرچه خانم کیم بر خلاف خیلی از خانواده های ثروتمند دیگه اصلا خوشش نمیومد مشغله های زیادش باعث غافل شدنش از تربیت و بزرگ کردن تنها پسرکش بشه پس همیشه و در هر شرایطی برای جونگین و در کنارش حضور داشت.

با همون قیافه که خستگی از سر و روش می‌بارید وارد خونه شد و بعد از سلامی که به خانم جانگ داد به طرف پله ها رفت و هنوز روی پله اول قدم نذاشته بود که مادرش از نا کجا آباد کنارش ظاهر شد.

+ وای خدا بالاخره یبارم که شده به موقع اومد.

و به صورت کاملا دراماتیک و نمایشی اشک هایی که مثلا از شوق بودن رو از گوشه چشم هاش پاک کرد.

جونگین با دیدن رفتار مادرش نتونست تحمل کنه و بعد پقی زیر خنده زد.

خانم کیم دست به سینه شد و بعد اخم نمایشی کرد.

+ بخند، بخند، تو نخندی کی بخنده؟ وای از بس هر دفعه دقیقا زمانی که نباید دیر کردی گقتم امروزم دیر میای. باورت نمیشه ولی پدرت سوئیچ بدست و اماده نشسته بود تو حال جلوی ساعت که اگه از ساعت ۴ گذشت و نیومدی بیاد گوشتو یپیچونه خودش برگردونتت.

با شنیدن حرف مادرش کمی خودش رو جم ور جور کرد و اشکی که به خاطر خنده گوشه چشمش نشسته بود رو پاک کرد.

تازه یادش افتاد که مادرش صبح چی گفته بود و قرار بود با پدرش صحبت کنه.

خب اگه دست خودش بود که دیر میومد چون جدا قرارشون رو فراموش کرده بود ولی انگار کارما امروز باهاش یار بود تا اجازه نده باسن بیچارش توسط پدرش و لگدای فوق حرفه ایش نابود بشه.

پس سعی کرد یه کوچولو دروغ بگه و بذاره مادرش به همون زود اومدن اتفاقیش غبطه بخوره.

+ خب بریم که پدرت منتظره.

و مچ دست جونگین رو بین انگشت های ظریفش گرفت و اون رو به دنبال خودش به طبقه بالا کشوند.


هنوز هم باورش نمیشد روزگار انقدر یهویی با دلش یار بود و الان کنار هیونگش تو ماشین نشسته‌ بود و به طرف عمارت کیم در حال حرکت بودن.

این خوب بودن همه چیز یکم مشکوک بود ولی کیونگ سعی کرد مثبت فکر کنه. بالاخره این دنیا همیشه که با آدما بد نبود ها؟ بعضی وقتام روی خوبشو نشون میداد دیگه؟

با ایستادن ماشین از افکارش بیرون پرت شد و با نگاهی به اطراف متوجه شد به مقصد رسیدن.

با شنیدن صدای برادرش مبنی بر اینکه رسیدن و پیاده بشه از ماشین خارج شد و برای بار هزارم تیپش رو توی شیشه ماشین چک کرد.

× واییی بسته پسر. باور کن تیپت انقدر جذاب شده که خودمم اولش انگشت به دهن بودم بقیه که بماند. بیخیال دیگه انقدر خودتو چک نکن شیشه ماشین ترک خورد.

سونگسو کلافه بهش غرید و بعد زدن ریموت و قفل شدن در های ماشین دستش رو پشت کمر برادر کوچک ترگذاشت و به طرف در عمارت هدایتش کرد.

کیونگسو که حالا با رسیدن به اینجا تازه استرسهاش و موقعیت براش یادآوری شده بود آب دهنش رو مضطرب قورت داد و نگاهی به سونگسو انداخت.

_ هیونگ؟

سونگسو با شنیدن صدای مرتعش کیونگسو دستی که به طرف زنگ رفته بود رو قبل از فشردن عقب کشید و نگاهش رو به برادر کوچیک ترش داد.

به خوبی میتونست اضطراب و تشویش رو از همون صدای لرزون و رنگ پریدش تشخیص بده.

لبخندی به روی پسر زد و به طرفش چرخید و کف دو دستش رو روی گونه های پسرک قرار داد.

× عزیزم؟ این همه اضطراب نیازی نیست. تو هیچی کم نداری. اون پسر باید از خداشم باشه که امگایی به زیبای و جذابی و همه چی تمومی تو نسیبش بشه. اگه یک درصد، یک درصد این وصلت سر نگرفت و اون چیزی که میخواستی نشد اصلا مهم نیست. هیونگ همیشه پشتته و هرکاری برات میکنه. اینو فراموش نکن. باشه؟

کیونگسو لبخندی به خاطر دلگرمی دادن های برادرش زد و بعد سرش رو تکون داد.

سونگسو با دیدن لبخند کیونگ متقابلا لبخند بزرگتری زد و بعد دوباره به حالت اولش برگشت و زنگ در رو فشرد.

با زدن زنگ در عمارت توسط خانم جانگ باز شد با خوشامد گویی برادران دو وارد عمارت کیم شدن.

به محض ورود سونگسو دست به سمت مشت رها شده کنار بدن کیونگسو که داعم فشرده می‌شد برد و دست پسر رو بین انگشت هاش گرفت و فشار خفیفی بهش وارد کرد و بعد تونست کم شدن فشار دستش رو حس کنه.

توسط خانم جانگ به سمت اتاق نشیمن و مبل ها هدایت شدن و بلافاصله بعد از رفتن خانم جانگ این آقای کیم بود که وارد شد و پشت بندش به ترتیب همسرش، یورا فرزند بزرگتر و تنها دختر خانواده و بعد جونگینی که با کت و شلوار سیاه رنگ و دستی که در جیب کرده بود از همیشه جذاب ترش می‌کرد وارد شدن.

کیونگسو با دیدن جونگین دوباره آب دهنش رو بی صدا قورت داد.

+سونگسو پسرممم. خوش اومدی.

سون وو به محض ورود استقبال گرمی از دو برادر کرد و نزدیک تر رفت. بعد از دست دادن و به آغوش کشیدن سونگسو نزدیک کیونگ شد و دست هاش رو دو طرف بازو های پسر گذاشت.

+ و تو هم باید کیونگسو باشی درسته؟ اولین بار وقتی ۴ ساله بودی دیدمت. اون موقع زیادی کوچولو بودی داشتی تو حیاتط دنبال سگی که عروسک پنگوئن مورد علاقت و برداشته بود میکردی و با لنگه کفش تو دستت تهدیدش میکردی که اگه اونو بهت برنگردونه تو هم دمشو میکنی.

بعد از زدن این حرف سونگسو و آقای کیم بلند خندیدن و کیونگسو گونه هاش از خجالت به رنگ صورتی درومدن. حقیقتا خودش خاطرات زیادی از اون زمان به یاد نداشت.

× درسته خوب یادمه.....انقدر دنبالش کرد که سگ بیچاره خسته شد آخر خودش اومد عروسک و گذاشت جلو پاش بعدم رفت.

سونگسو هم جملاتش رو به انتهای حرف های آقای کیم اضافه کرد و دوباره صدای خنده سالن نشیمن رو پر کرد.

ولی تمام مدت جونگین کلافه و عصبی و البته با اخم خیره به زمین بود و اصلا متوجه اطراف نبود.

دقیقا تازه سه ساعت بود که متوجه شده بود قراره با کسی که اصلا نمیشناستش جفت بشه. این به کنار، جونگین علاقه ای به ازدواج و یا جفت شدن نداشت. اون هدفش رو تا ده سال آینده برنامه ریزی کرده بود.

بسکتبال.

بسکتبال تمام چیزی بود که جونگین تو آینده خودش میدید و بعد تمام این سال ها و اینکه خانوادش همیشه آزادش گذاشتن الان جدا توقع این اجبار یکدفعه ای رو نداشت.

ازدواج؟ اونم اينطوری؟ واقعا چرا؟

+جونگین پسرم؟ چرا ایستادی؟ نمیخوای بشینی؟

به خاطر مخاطب قرار گرفتن از سمت پدرش از دنیای خودش بیرون اومد. دست هاش رو از جیب شلوارش خارج کرد و به سمت مبل تک نفره حرکت کرد و روش نشست.

* به برادرت حق میدم که انقدر عاشقته. تو دقیقا یه نسخه مشابه ولی مردانه مادرت هستی. همون قدر زیبا همون قدر درخشان، دقیقا مثل اسمت.

خانم کیم کیونگسو رو مخاطب قرار داد و باعث شد پسرک حول شده از این که یهویی این همه توجه روشه توی جاش وول بخوره و خجالت زده از این حجم تعریف مودبانه از زن تشکر کنه.

ولی این نمایش فقط باعث تو هم رفتن بیشتر اخمای جونگین بود.

زودتر باید یه فکری به حال این ماجرا می‌کرد.

Report Page