وقتی مرگ سرک میکشد
خوابگردتحلیل جامعهشناسانهی پدیدهی «خودکشی»
سید وحید میرهبیگی
بر اساس آمارهای سازمان بهداشت جهانی، نرخ خودکشی در جهان کمتر از 0.02 درصد است و این آمار، گواه آن است که خودکشی، امری فراگیر نیست. گویی غریزه زیستی، پیش از آنکه ذهنآگاه(ego) پدید آید و از چراییها بپرسد، در مقام «خواست زندگی» از مرگ میگریزد، اما چرا انسانی که قلب او برای تپیدن ساخته شده است، تصمیم میگیرد که از زندگی دست بکشد؟ چنین پرسشی، «مرگ» را به مهمترین مسأله فلسفی بشر بدل کرده است.
یکی از مسائلی که در خصوص مرگ خودخواسته (خودکشی) وجود دارد ذهنی بودن آن است؛ فارغ از پیامدهای عینی، برخی از علتهای خودکشی به فرآیندهای ذهنی فرد بازمیگردد که براحتی نمیتوان آنها را بررسی کرد و چون بخشی از ذهن، ناآگاه و نیمهآگاه است، ادعاها و توضیحات خود فرد درباره خودکشیاش مشکوک و دارای ضریبخطای بالا هستند. پس با قطعیت نمیتوان قضاوت کرد که تصمیم به خودکشی در کدامیک از حالات زیر اتفاق میافتد:
۱-تصمیم به خودکشی امری خودخواسته و خرسندانه، بهدلیل ترجیح مرگ به زندگی است؛
- تصمیمی واکنشی و ناشی از درماندگی است که بهدلیل ناتوانی از رسیدن به زندگی مطلوب رخ میدهد
یا ۳- تصمیمی ناشی از عدم استقلال رأی و حاصل چارچوبهای ارزشی بیرونی است.
در واقع تقسیمبندی فوق دارای دلالتهایی در مورد فردگرایانه یا جمعگرایانه بودن خودکشی و اولویت دادن به مرگ یا زندگی است. در دستهبندی دیگری میتوان انواع خودکشی را خودکشی «نمادین»، «ناشی از درماندگی»، «اُتانازی» و «پوچانگارانه/روشنفکرانه» دانست. «خودکشی نمادین» همواره در تاریخ بشر وجود داشته است و اغلب در راه باورهایی مقدس رخ داده است. برای نمونه خودکشی دستهجمعی فرقه جیم جونز که طی آن نزدیک به هزار نفر بهدلیل باورهای ارزشی خود، با خوردن سیانور خودکشی کردند. در این نوع خودکشی، جهان و زیستن در آن ارزشمند تلقی میشود اما فرد یا گروه، جهان را فدای ارزشهایی والاتر میکند؛ نظام باورهای مشترک و جبر اجتماعی ناشی از آن نقش تعیینکنندهای بازی میکند و خودکشی خصلتی نمادین مییابد، یعنی معمولاً مرگ هدف نیست، بلکه وسیله است. «خودکشی ناشی از درماندگی» در مواقعی رخ میدهد که فرد نمیتواند (یا میپندارد که نمیتواند) از عهده مشکلات پیشرو برآید و تاب تحمل فشار و استرس موقعیت کنونی یا آینده خود را ندارد. برای مثال افرادی که ورشکست شده، مرتکب قتل شده یا داغ ننگ میخورند و نمیتوانند فشار درونی (عذاب وجدان) یا فشار بیرونی (تنبیههای اجتماعی) را تحمل کنند.
ویژگی بارز این نوع خودکشی این است که معمولاً از طرف جامعه تقبیح و نکوهش میشود و برخلاف خودکشی نمادین توسط باورمندان تأیید و ستایش نمیشود.«اُتانازی» نیز پدیدهای است که بیشتر در جوامع مدرن به مسأله بدل شده است و در جوامع توسعهنیافته موضوعیت چندانی ندارد. در این مورد، فرد بهدلیل مشکلات خاص (عمدتاً بیماری لاعلاج) از دیگران تقاضا میکند که به زندگیاش خاتمه دهند. اُتانازی در برخی کشورها حالت قراردادی و قانونی دارد و شکل عقلانیشده و حسابگرانه خودکشی است. اُتانازی نوعی از خودکشی ناشی از درماندگی است، تنها تفاوت در «عامل مرگ» است که در اُتانازی توسط دیگری انجام میگیرد. این گونه بین مردم جا افتاده است که «خودکشی پوچانگارانه» از سوی نخبگانی با روحیه روشنفکرانه با توجیههای پیچیده و فلسفی صورت میگیرد. نوشتار حاضر بر نوع «خودکشی پوچانگارانه» متمرکز میشود که چرا گاهی چهرههای خاص و نخبه به مرزهای خودکشی نزدیک میشوند؟
میتوان میان چهار حوزه شناختی بشر تمایز قائل شد: شناختمتعارف (common sense)، شناخت زیباییشناسانه(aesthetics)، شناخت فلسفی و شناخت علمی. افراد در یکی از این دستهها قرار میگیرند؛ یا از شناختمتعارف استفاده میکنند و عادی هستند یا نخبهاند و از شناخت «زیباییشناختی» یا «فلسفی» یا نگرش «علمی» بهرهمندند. منظور از «شناخت متعارف» شناختهای روزمره و کاربردی عموم مردم است، «شناخت زیباییشناسانه» به شناخت مبتنی بر عاطفه و تخیل هنرمندان و «شناخت فلسفی» به شناخت مبتنی بر تحلیل عقلانی فیلسوفان بازمیگردد. نحوه مواجهه شناخت متعارف با مرگ درحیطه معرفتی مبتنی بر تساهل و سطحینگری و در حیطه عملی مبتنی بر تخالف با مرگ است. مردم معمولاً تمایلی ندارند که در مورد ادامه زندگی خود تردید و پرسش کنند و بیشتر بهدنبال پاسخهایی آمادهاند که از رنج تأمل فرساینده خلاص شوند. نحوه مواجهه زیباییشناسانه با مرگ در حیطه معرفتی، بر تخیل و عاطفه هنرمند (نه پاسخهای آماده) مبتنی است و در حیطه عملی نیز مبتنی بر تخالف با مرگ است، یعنی اگرچه شاعران، نقاشان و... مرگ را موضوع هنرورزی خود قرار میدهند اما یا بهنحوی نمادین و به قصد احترام به ارزشهایی والا به مرگ خوشامد میگویند؛ مانند ونگوگ نقاش که مسئولیت شلیک به خود را برعهده گرفت تا دو جوان که در حالت مستی و ناخودآگاه به او شلیک کردهبودند اعدام نشوند یا بر اثر درماندگی و ناتوانی از بهبود شرایط زندگی خودکشی میکنند؛ مانند سیلویا پلات شاعر (پس از مشکلات خانوادگی و افسردگی)، مایاکوفسکی شاعر (پس از ممنوعالخروجشدن و افسردگی) و ویرجینیا وولف رماننویس (پس از آشفتگی روانی ناشی از جنگ و از دست دادن یاران).
نحوهی مواجهه «فلسفی» و «علمی» با مرگ پیچیدهتر است. از آنجا که دغدغه عمده فیلسوفان «هستی» است، خواهناخواه به «مرگ» نیز میاندیشند و چون رویکرد آنان عقلانی و بنیادی است (مانند مردم، به پاسخهای آماده قانع نمیشوند و مانند هنرمندان مواجههای عاطفی و تخیلآمیز با مرگ ندارند) بیش از همه با موضوع مرگ دستوپنجه نرم میکنند و چون نظامهای اندیشهای متفاوتی دارند شیوههای مواجهه تحلیلی متفاوتی نیز دارند. برای نمونه، هایدگر اندیشیدن به مرگ را اصلیترین محرکی میدانست که موجب میشود آدمی به زندگی خود به مثابه وجودی در میان دیگران بیندیشد؛ نیچه بر نهیلیسم روشنفکرمآبانهای که به زندگی نه بگوید (نهیلیسم منفعل) میتاخت و اندیشمند نهیلیستی که به خلق ارزشهای تازه دست زده و به زندگی آری بگوید را میستود. اما در مقام عمل فیلسوفانی که به خودکشی دست میزنند یا به شکلی نمادین-مانند سقراط- از زندگی دست میشویند یا بر اثر مصائب و درماندگی مانند ژیل دلوز فیلسوف بزرگ معاصر که تاب بیحاصلی و رنجوری بیماریاش را نداشت ، به زندگی خود پایان می دهند برای دانشمندان هم قضیه همین است، آلن تورینگ ریاضیدان مثال مناسبی است که شیمیدرمانی و انزوای اجتماعی ناشی از سختگیریهای جامعهاش وی را به خودکشی کشاند.
باور رایج مردم این است که رها کردن زندگی توسط نخبگان جامعه بهدلیل مواجهه خاص آنان با مرگ است؛ فهم دیگرگونه مرگ و عدم هراس از آن توسط هنرمند یا فیلسوف وی را به گزینش مرگ میرساند. اما در واقع گاه مواجهه خاص نوابغ با زندگی و مردم است که موجب میشود شرایطی که برای بسیاری عادی به شمار میرود، از نگاه آنان فاجعه به شمار آید: نوابغ ممکن است انحطاط روابط انسانی و... را بیش و پیش از بقیه درک کنند، به انتقادی ویژه از شرایط بپردازند و چون شیوه نگاه و زیست متفاوتی دارند از سوی عموم مردم همرنگ واپسزده شوند. گاه هم همانند عموم مردم-و جدا از شیوه درکشان از زندگی و مرگ- بهدلیل دشواریهای زندگی، به اصطلاح کم میآورند.