Studio

Studio


نگاهش رو برای چندمین بار در دقیقه به ساعت مچیش داد.

یک ساعتی میشد که جیسونگ دیر کرده بود. سعی میکرد افکارش رو با این فرضیه که "احتمالا آزمونش طول کشیده" یا "ترافیکه و طول میکشه برسه" آروم کنه و به سناریوهای منفی ذهنش اجازه ی پیشروی نده.

از شانس بدش، جیسونگ قبل از رفتنش گفته بود اجازه نداره گوشیش رو همراه خودش ببره و الان مینهو هیچ راه ارتباطیی باهاش نداشت.

همینطور که با پاهاش روی سرامیک های کافه ضرب گرفته بود، نگاهش رو مدام بین در و ساعت میچرخوند.

_آقا حالتون خوبه؟

با شنیدن صدای نسبتا بلند گارسون، نگاه گیجش رو به طرف مرد برگردوند.

_چند بار صداتون زدم نشنیدید. پرسیدم میخواید تا منتظرید چیزی براتون بیارم میل کنین؟

مینهو با گیجی سری به نشونه ی منفی تکون داد و نگاهش رو از مرد گرفت. داشت از استرس میمرد! دقیقا یک ساعت و بیست و سه دقیقه بود که جیسونگ دیر کرده بود.

ناگهانی از جاش بلند شد، پالتوش رو‌ از روی صندلی کنارش چنگ زد و به طرف خروجی دوید. قبل از اینکه از در بیرون بره، چیزی به ذهنش رسید. به طرف گارسون رفت و سریع شمارشو روی دستمال کاغذیی که روی میز بود، نوشت و به دستش داد.

_لطفا اگه یه پسر حدودا ۲۰ ساله ی عینکی اومد اینجا و دنبال من میگشت باهام تماس بگیرید.

منتظر جواب گارسون نموند و سریع از کافه بیرون زد. اول میخواست تا کمپانی تاکسی بگیره ولی با دیدن ماشین هایی که توی هم قفل شده بودن و حتی یه سانت هم تکون نمیخورن، پشیمون شد و تصمیم گرفت اون مسیر رو بدوه. حدود ۱۰ دقیقه میشد که داشت توی اون هوای سرد میدوید. سرمایی که به عمق وجودش نفوذ کرده بود و حس رو از سرانگشت هاش گرفته بود. با رسیدن به ساختمون بزرگ کمپانی و دیدن چراغ های کاملا خاموشش استرسش چند برابر شد. به طرف در ورودی ساختمون رفت و صورتش رو به در چسبوند. هیچی نمیدید! کف دست های بی حسش رو بالا اورد و چند بار به در زد.

_کسی اونجا هست؟؟؟

چندباری صدا زد تا بالاخره پیرمردی با لباس نگهبانی در رو باز کرد و با اخم وحشتناکی به پسری که خوابش رو بهم زده بود نگاه کرد.

مینهو خوشحال از دیدن پیرمرد به سمتش رفت و پرسید:

_ببخشید آزمون تموم شده؟؟

پیرمرد با بی حوصلگی جواب داد:

_همون برنامه ای که بخاطرش امشب اینقد اینجا شلوغ بود؟ یه ساعت پیش تموم شد! مگ نمیبینی هیشکی اینجا نیست؟!

مینهو رسما داشت به گریه میافتاد! جیسونگش کجا بود؟ مگه قرار نبود بلافاصله بعد از آزمونش بره پیش مینهو؟ پس الان کجا بود؟

نگاه ملتمسش رو به پیرمرد داد و عاجزانه گفت:

_میشه بگید آزمون کدوم طبقه ای بوده؟ خواهش میکنم ازتون! من باید اونجارو بگردم!

مطمئنا هرکس دیگه ای هم بود وقتی این اضطراب مینهو رو میدید نمیتونست بهش نه بگه!

پیرمرد با تردید از جلوی در کنار رفت و مینهو داخل شد.

_دنبالم بیا.

مینهو پشت سر پیرمرد وارد آسانسور شد. پیرمرد کلید طبقه ی ۱۲ رو فشار داد و چندثانیه ای که طول کشید تا آسانسور به اون طبقه برسه برای مینهو اندازه ی هزار سال گذشت. با ایستادن آسانسور زودتر از پیرمرد خودش رو بیرون انداخت و نگران به اطرافش نگاه کرد.

خب... تاریکی مطلق بود! هیچ جارو نمیتونست ببینه!

_پسرجون دنبال کی میگردی؟ مگه نمیبینی هیشکی اینجا نیست؟

ولی مینهو بی توجه به حرف مرد گفت:

_چراغ... چراغ قوه دارید؟

پیرمرد چراغ قوه ای رو از پشت شلوارش بیرون اورد و ب طرفش گرفت. پسر نگاه متشکر آمیخته با خوشحالیش رو به پیرمرد داد. چراغ قوه رو از دستش گرفت و مشغول گشتن شد توی راهرو شد. یکی یکی از جلوی اتاق های گذشت تا به اتاقی رسید که سر درش مشخص میکرد همونجاییه که دنبالش میگرده.

"محل برگزاری اودیشن دنس و خوانندگی"

در اتاق رو باز کرد و با احتیاط داخل رفت.

تونست بشنوه... صدای آروم هق هق رو... و فقط یه لحظه تصور اینکه این صدای گریه ی جیسونگش باشه... اونو تا مرز دیوونگی برد!

با تردید و ترس، آروم گفت:

_جیسونگ... خودتی؟

نور چراغ قوه رو به طرفی که صدارو ازش میشنید گرفت و بلافاصله تونست جسم مچاله شده ای رو گوشه ی اتاق ببینه. اون... جیسونگش بود؟ چراغ قوه از دستش افتاد و به طرف پسر دوید.

جیسونگ که بخاطر تعجبش از دیدن مینهو، گریش قطع شده بود با فرو رفتن توی آغوش مردونه ی آشنایی و احاطه شدن بدنش توسط بازوهای اون، انگار دوباره یادش افتاده بود چرا داشته گریه میکرده... با صدای بلندی دوباره به گریه افتاد و پالتوی مینهو رو توی دستش فشرد.

_هیشششش هیششش من اینجام... مینهوت اینجاس... هیششش اروم...

دستش رو مداوم روی موهای پسر میکشید و بدنش رو بیشتر و بیشتر بین بازوهاش فشار میداد.‌ انگار میخواست تموم غم پسر رو با این بغل از وجودش بیرون بکشه و به خودش منتقل کنه. ولی گریه های جیسونگ فقط شدت پیدا کرده بود...‌ انگار بودن توی اون آغوش باعث میشد بخواد با خیال راحت تری گریه کنه... آره! قلبش تز وجود مینهو آروم شده بود ولی اون لحظه فقط میخواست پیش اون پسر اونقدر گریه کنه که خالی بشه... و مینهو این رو فهمید! فهمید و بهش اجازه داد مدت زیادی توی بغلش گریه کنه.... تا جایی که حس کرد لرزش بدن پسر کمتر شده و آروم گرفته. اون رو ب آرومی از خودش جدا کرد و به چشم های خستش خیره شد. هنوز هم آروم هق هق میکرد. با سرانگشت، نم زیر چشم های پسر رو پاک کرد. نیاز نبود ازش بپرسه... مشخص بود چرا به این روز افتاده... اون ها برای بار سوم جیسونگ رو قبول نکرده بودن! کنار گذاشته بودنش و بی استعداد خطابش کرده بودن.

موهای پسر رو از روی پیشونیش کنار زد و آروم پرسید:

_الان بهتری؟

جیسونگ به ارومی سر تکون داد و بلافاصله بینیش رو بالا کشید. مینهو به حرکت بچگانش لبخندی زد و از جیب پالتوش، دستمال پارچه ایی رو بیرون اورد و به دستش داد.

جیسونگ زیر لب تشکری کرد و بینیش رو پاک کرد.

_میتونی راه بری؟

فقط سر تکون داد.

مینهو بازوهای پسر رو گرفت و از روی زمین بلندش کرد. تازه به یاد پیرمرد افتاد. سرش رو برگردوند و با ندیدنش فهمید پیرمرد اون دو پسر رو تنها گذاشته. چراغ قوه رو از روی زمین برداشت و همونطور که بازوهای جیسونگ رو گرفته بود به طرف خروجی بردش. با رسیدن به لابی ساختمون، چراغ رو روی صندلی کنار اتاقک نگهبانی گذاشت و با جیسونگ از اونجا بیرون زد. خیابون خلوت تر شده بود و الان میتونست تاکسی بگیره. مینهو دستش رو جلو برد و چند ثانیه بعد ماشین نقره ای رنگی جلوشون ایستاد. جیسونگ رو با احتیاط سوار ماشین کرد و خودش از طرف دیگه سوار شد.

آدرسی رو ‌به راننده گفت و ماشین حرکت کرد. جیسونگ اون آدرس رو نمیشناخت ولی اصلا توی مودی نبود که بخواد کنجکاوی کنه و فقط میخواست مقصد جایی باشه که بتونه کنار مینهو بمونه. با دلتنگی سرش رو روی شونه ی مینهو گذاشت و دست راستش رو توی دستش گرفت. لبهاش رو روی انگشت های مینهو گذاشت و روی تک تک بند های انگشتش بوسه زد. آروم میشد. مهم نبود چی بشه. اون وقتی کنار مینهو بود آروم بود. اون فقط به مینهو نیاز داشت. مینهو منبع آرامشش بود.

چند دقیقه با نوازش موهای جیسونگ توسط مینهو و بوسه های اون روی انگشت هاش گذشت که ماشین ایستاد. مینهو بعد از دادن کرایه، پیاده شد و جیسونگ هم متقابلا پشت سرش پیاده شد.

حالا که آروم تر شده بود، شاخک هاش فعال شده بودن و حس کنجکاویه همیشگیش داشت خودش رو نشون میداد.

با صدایی گرفته پرسید:

_اینجا کجاست؟

و با سر به ساختمون ساده ای که مقابلش ایستاده بودن اشاره کرد.

مینهو چیزی نگفت. رمز در رو زد و داخل شد. جیسونگ هم داخل شد و پشت سرش ز پله ها بالا رفت.

مینهو در کرم رنگی رو باز کرد و کنار ایستاد. با دست به جیسونگ اشاره کرد که اول داخل شه.

جیسونگ ابرویی بالا انداخت و وارد شد. اولش واقعا نفهمید چه خبره و چند دقیقه ای طول کشید تا مغزش لود بشه و بفهمه کجا ایستاده.

_راستش اینجا قرار بود هدیه ی موفقیتت باشه ولی خب...

حرفش رو ادامه نداد.

جیسونگ‌ با ناباوری و چشم‌ هایی درشت شده از تعجب به طرفش چرخید.

_داری میگی... اینجا مال منه؟؟

تن صداش یکم بیشتر‌ از حالت معمولی بود!

_خب آره...!

و لبخند شیرینی به پسر روبروش زد.

یه لحظه فکر کرد... جیسونگ وقتی تعجب میکرد از همیشه بامزه تر میشد! مخصوصا اگه نوک بینیش از سرما و چشم هاش از گریه قرمز شده باشه!

جیسونگ جیغ کوتاهی کشید و خودش رو توی بغل مینهو انداخت. مینهو خنده ی آرومی کرد و زیر گوشش گفت:

_ولی مجانی نیستا! باید کلی آهنگای قشنگ واسم بسازی!

جیسونگ با شنیدن این حرف از مینهو جدا شد؛ دستش رو روی قفسه ی سینش گذاشت و تا کمر جلوی مینهو خم شد.

_اطاعت عالیجناب!

مینهو خوشحال بود. از اینکه تونسته بود با اینکار پسر مورد علاقش رو خوشحال کنه، خوشحال بود! دوست داشت وقتی جیسونگ به عنوان اهنگساز وارد کمپانی مورد علاقش شد این استدیو رو بهش بده ولی وقتی اونها ۳ بار نتونسته بودن استعداد فوق العاده ی این پسر رو ببینن... خودش باید دست به کار میشد! شاید این اولین قدمش بود تا بتونه دوست پسر نابغش رو به جهان معرفی کنه! اون برنامه های زیادی برای این پسر داشت!

ولی الان... فقط دیدن لبخند از روی خوشحالی این پسر براش کافی بود... لبخند پسری که داشت با ذوق روی یکی از دستگاه های آهنگسازی دست میکشید و کارهایی باهاش انجام میداد.

مینهو با قدم های آرومی به سمتش رفت و جوری که بتونه غافلگیرش ‌کنه، دست هاش رو از پشت، دور بدن پسر حلقه کرد.

جیسونگ که از حضور ناگهانی مینهو شوکه شده بود، لرزی به بدنش افتاد.

_صدبار بت گفتم اینجوری بغلم نکن! میترسم!

_خب همین باحالش میکنه!

جیسونگ بدون اینکه سرش رو برگردونه هم میتونست نگاه پر از خباثت مینهو ببینه!

همونطور که توی بغل مینهو بود به طرفش چرخید. دستش رو نوازش وار روی گونه ی پسر کشید و گفت:

_پس اینطوریه... آره؟

مینهو پوزخندی زد و سرش رو تکون داد.

_پس حالا که اینطوریه...

مینهو با چهره ی علامت سوالی منتظر ادامه ی حرفش بود ک لبهای جیسونگ ناگهانی روی لبهاش کوبیده شد. با چشمهای گشاد شده موقعیتشون رو بررسی کرد و بعد از چندثانیه، به خودش اومد و جیسونگ رو توی اون بوسه ی خیس همراهی کرد.

مطمئنا این پسری ک الان اینطور حریصانه داشت لبهاش رو میبوسید، همون سنجاب کوچولوی نیم ساعت پیش که داشت توی بغلش گریه میکرد و میلرزید نبود، بود؟

وسط اون بوسه لبخندی بابت این قضیه روی لبهاش شکل گرفت که جیسونگ هم متوجهش شد.

با تردید سرش رو عقب برد و پرسید:

_چرا میخندی؟

مینهو خنده ای کرد و گفت:

_من؟ من کی خندیدم؟

_همین الان!!!

مینهو خنده ی دیگه ای کرد و توی یه حرکت جیسونگ رو روی همون میزی ک بهش تکیه داد بود خوابوند.

_هی چته؟؟؟

مینهو قیافه ی عاقل اندر سفیهی به خودش گرفت.

_چمه؟؟ خب... فک کنم یه نفر داشت سعی میکرد خفن بنظر بیاد و من باید حالیش کنم اون یه سنجاب کوچولوی کیوت بیشتر نیست!

اجازه ی تحلیل حرفش رو به پسر نداد و لبهاش رو دوباره به لبهای پسر رسوند و مشغول مکیدنشون شد.

خب... انگار قرار بود اولین شب حضورشون توی اون استدیو، اتفاقای قشنگی بیافته....!


End.

Report Page