Strawberry
@vkookchild9597با لبولوچهٔ آویزون از حرفی که تهیونگ بهش زده بود، دونهدونه میوهفروشیها و سردخونههایی که میشناخت رو میگشت تا شاید بتونه توت وحشی (진들딸기) پیدا کنه. آخه زمستون چجوری باید همچین چیزی پیدا میکرد؛ اصلاً این هیچی! یعنی چی که تهیونگ برگشته بود و بهش گفته بود ازش فاصله بگیره، چون بو میده؟! بو میداد؟!
برای بار هزارم سرش رو به دستش نزدیک کرد و خودش رو بو کشید. بوی تند عطر تلخش وارد ریههاش شد. بو نمیداد که! قیافهاش شبیه بچهٔ گریونی شده بود که بهش گفته بودن چون مسواک نزدی، از غذا خبری نیست؛ ولی اون مسواک زده بود و غذاش رو میخواست. اون تهیونگیاش رو میخواست. اون توله، هنوز نیومده تهیونگیاش رو ازش گرفته بود.
بعد از سه ساعت بیوقفه گشتن، درنهایت خوشحال از پیداکردن توت وحشی راهی خونه شد. در رو باز کرد و صداش رو پس سرش انداخت.
_بیبی کجایی؟ بیا که خلاصه پیداش کردم.
تهیونگ ذوقزده با دستی که دماغش رو گرفته بود تا بوی تن جونگکوک اذیتش نکنه، راهی پذیرایی شد؛ اما همین که نگاهش به دست جونگکوک خورد، بیاختیار اشکهاش سرازیر شدن. لعنت به این تغییر هورمونهاش و دلنازک شدنش.
_خنگی؟! آخه این هم سؤاله میپرسم؟! معلومه که خنگی. خنگی دیگه. من گفتم توتفرنگی (딸기). اونوقت تو رفتی توت وحشی خریدی؟
هقهقکنان صورتش رو با دستهاش پوشوند و به غرغرکردن ادامه داد.
_بو که میدی. خنگ که هستی. من رو که درک نمیکنی. اصلاً من برای چی با تو ازدواج کردم؟ دور شو از من. میگم بو میدی.
و جونگکوکی که مظلومانه پایین پای تهیونگ نشسته بود و طلب بخشش میکرد رو فراری داد.