Stranger
LoL+دست از سرم بردار! اگه دوسم داری ولم کن!
-دوست دارم! بخاطر همینه که نمیتونم بزارم بری!
+تهیونگ... خواهش میکنم. من نمیتونم اینطوری ادامه بدم
-توام منو دوس داری نه؟؟ توام اینو میخوای! لنتی فقط براش بجنگ!
+نمیتونم!!
جیمین فریاد زد و پسر قدبلند روبهروش رو هول داد. تهیونگ عقب رفت و به دیوار برخورد کرد. جیمین دندوناشو روی هم فشار داد تا بغضش نشکنه. نگاهاشون برای چند ثانیه به هم گره خورد. جیمین دیگه ادامه نداد، روشو برگردوند و سریع از اتاق دویید بیرون
با رفتنش، تهیونگ نعرهای کشید و مشتشو به دیوار کوبید که باعث شد قاب عکسی روی زمین بیفته و هزار تیکه شه. هرچی بیشتر فریاد میکشید روحش سنگینتر میشد. خشمش رو روی وسایل اتاق خالی میکرد و همه چیز رو بیتوجهی به قیمت یا قدمتش، خورد میکرد
جیمین توی راهرو میدویید و اشکاش صورتشو خیس کرده بودن. لباس حریر و قشنگی که تهیونگ برای خریده بود رو پوشیده بود چون فکر میکرد این شروع خوبی برای بازجویی یه خبر بد باشه. اما عطر موردعلاقه، رژ موردعلاقه و حتی اون لبخند فیک روی صورتش، هیچکدوم باعث نشدن تهیونگ اروم باشه و به حرفش گوش کنه
نبایدم گوش میکرد... کدوم عاشقی حاضر بود قبول کنه که معشوقهاش نصیب یهنفر دیگه بشه؟! کدوم عاشقی به وصلتی که عشق زندگیشو ازش جدا میکرد تن میداد؟! جیمین احساس حماقت میکرد... باید به حرف پدرش گوش میداد و بدون اینکه چیزی به تهیونگ بگه، فقط از اون عمارت میرفت و برای همیشه ناپدید میشد...
اما چطور میتونست؟ باید میموند و بهش خبر میداد... حتی اگر اون خبر، خبر عروسی جیمین با کس دیگهای غیر از تهیونگ بود!
توی اتاق آینه دویید و در رو پشت سرش کوبید تا از شنیدن داد و فریادهای عشقش نجات پیدا کنه
به اطرافش نگاهی انداخت، تمام دیوارها به جای کاغذ دیواری با آینه پر شده بودن. روزی رو به یاد آورد که تهیونگ این اتاق رو بهش هدیه کرد چون جیمین عاشق دیدن انعکاس خودش توی آینه بود
بدنش زیر اون پارچه حریر سفید قابل دیدن بود و زیباییشو به نمایش میزاشت. لبای سرخش و چشمهایی که هنوزم از اشک خیس بودن، سرتاسر اتاق رو تزئین کرده بودن
جیمین جلو رفت و روی صندلی که وسط اتاق بود نشست. دستی به گردنش کشید و سرشو کمی چرخوند تا بیشتر خودشو دید بزنه. دستشو روی بازوش کشید و تا روی سینهاش ادامه داد... انگشتاش لبهاشو لمس کردن و با اشکِ روی گونههاش خیس شدن. اون واقعا زیبا بود... یه فرشته در پوست انسان
اما جیمین از این متنفر بود... از این لبهای سرخ، از این چشمهای آبی، از این بدن متنفر بود...
بلند شد و مجسمهی کوچیک گوشهی اتاق رو دست گرفت. به چشمای خودش توی آینه خیره شد و با فریاد مجسمه رو روی انعکاس چهرش کوبید. اینکارو چندین بار تکرار کرد تا تمام آینهها خورد شدن و تنها چیزی که ازشون موند، چهرهی هزار تیکهی یه پسر غمگین بود. پسری که دیگه دلیلی برای دیدن زیبایی خودش. توی آینه نداشت، چون اون زیبایی دیگه هیچوقت به صاحب اصلی خودش برنمیگشت
گوشیش زنگ خورد و با دیدن اسم پدرش روی صفحه، لعنتی فرستاد و دکمه سبز رو زد
-جیمین کجایی؟
+عمارت...
-پیش تهیونگ؟! مگه بهت نگفتم روز قبل عروسی نباید اونجا باشی؟؟!
+میخواستم بهش بگم...
-که بیاد و گند بزنه به مراسم؟! جیمین اگه فردا تهیونگ بیاد و عروسیتو بهم بریزه...
+میکشیش؟!! فکر میکنی تا حالا اینکارو نکردی؟!!
-تو اینکارو بخاطر خونوادت میکنی جیمین. تو باید با اون پسر ازدواج کنی وگرنه همهچیز نابود میشه!
+من امروز بخاطر خونوادم دوتا آدم کشتم... من خودم و عشقمو بخاطر خونواده لنتیم کشتم پدر! خانوادهای که یک هزارم محبتی که تهیونگ بهم داد رو بهم ندادن! از همتون متنفرم!
فریادهاش رو با قطع کردن تلفن تموم کرد و اشکاش دوباره روون شدن. از همهچیز متنفر بود. از شنیدن صدای پدرش که میگفت اون باید با پسر شریکش ازدواج کنه، از اینکه بهش میگفت این ازدواج خونوادشو از ورشکستگی نجات میده، از اون پسر لنتی که حتی یکبار توی عمرش اونو ندیده بود و حالا قرار بود باهاش یک عمر زندگی کنه! اونم به چه قیمتی؟! به قیمت جدا شدنش از تهیونگ...
کسی که همه داروندارش توی دنیا بود...
کسی که توی بدترین و بهترین شرایط کنارش بود...
کسی که اولین عشق، اولین بوسه و اولین رابطشو بهش تقدیم کرده بود...
جیمین تمام اولینهاشو به اون پسر باخت... و حالا مجبور بود همشو پشت سر رها کنه و بره...
……………………………………
یقه کتشو بالا کشید تا پیشخدمتی که از کنارش رد میشد صورتشو نبینه. لبه کلاهشو پایینتر آورد و نیم نگاهی به کلیسای بزرگ روبهرو انداخت.بیرون فرش قرمز پهن کرده بودن و اطرافشو با بادکنک و رزهای سفید و صورتی پر کرده بودن. تهیونگ پوزخند زد. رز گل موردعلاقهی جیمین بود. انگار این غریبه خوب کارشو بلد بود...
-ولی نه. غریبه اون نیست... غریبه تویی کیم تهیونگ
تکرار این جمله توی ذهنش باعث شد قلبش تیر بکشه و دندوناشو روی هم فشار بده. دیشب بعد از اینکه جیمین از اتاق دویید بیرون، مثل دیوونهها هرچی که دستش میومد رو شکوند و خورد کرد. حتی تختی رو که زمانی با عشق زندگیش روش میخوابید و باهم عشبازی میکردن، حالا تیکه تیکه شده بود وو چیزی جز تپهای از پنبه و پر ازش نمونده بود. چند ساعت که گذشت، درحالی که دستاش و لباساش توی خون غرق شده بود از اتاق اومد بیرون و فهمید جیمین رفته. در اتاق اینه باز مونده بود و تهیونگ با دیدن آینههای خورد شده کف اتاق، دوباره قلبش درد گرفت و بلاخره زد زیر گریه...
مثل بچههای پنجساله گریه میکرد... دستاشو روی صورتش گذاشته بود و صدای هق هق کردنش توی عمارت میپیچید. موهاشو میکشید و از درد فریاد میزد. درد قلبش اونقدر زیاد بود که خون روی سر و صورتش به چشم نمیومد...
هرطور بود اون شب رو صبح کرد و امروز با پاهای خودش به کلیسایی اومد که قرار بود توش اسم عشقشو کنار اسم کس دیگهای بزارن. همین حالا هم از درودیوار و ستونهای اون عمارت متنفر بود چون میدونست کسی که امشب روی اون فرش قرمز کنار جیمین قدم برمیداره، کسی غیر از کیم تهیونگه. حتی فکر کردن به این چیزا عذابش میداد...
دوتا پیشخدمت دیگه هم رد شدن و تهیونگ خودشو به دو مرد که کت و شلوار مشکی پوشیده بودن رسوند. بنظر مسئول اینجا میومدن و تهیونگ تصمیم گرفت نزدیکشون وایسه و گوش کنه
_داماد رو هنوز نیاوردن
~کی قراره بره دنبالشون؟
_راننده احمقش دوباره نیومده. معلوم نیست کدوم گوریه
~من برم دنبالش؟
_اره برو. من اینجا حواسم به کارا هست
~آدرس؟
_روی جیپیاس ماشین هست. فقط سریع باش!
مرد دوم سر تکون داد و با عجله دویید. تهیونگ خواست دنبالش بره ولی لحظهای صبر کرد، سرشو برگردوند و به یه پنجره بالای کلیسا خیره شد. خودشم نمیدونست چرا بهش خیره شده، فقط کاری که قلبش میگفت رو انجام داد. ولی هیچکس اونجا نبود...
نفس عمیقی کشید و دوباره دنبال اون مرد دویید. درست وقتی که سوییچ رو زد و خواست سوار شه، تهیونگ صداش زد
-اوه، ببخشید!
~بله؟
-متاسفم دیر کردم. سوییچ رو بدین خودم میرم
~اوه پس شما راننده شخصی آقای وانگ هستین؟
-درسته
مرد لبخندی زد و سوییچ رو داد: لطفا تا نیم ساعت دیگه اینجا باشین. جناب پارک منتظرن
تهیونگ از شنیدن جمله آخر لحظهای یخ کرد و در جواب مرد فقط سر تکون داد، سوییچ رو گرفت و سوار ماشین شد
“جناب پارک منتظرن” ؟! هه... جیمینِ من منتظره... ولی نه برای من...
این کلمات مغزش رو تصرف کرده بودن و کمکم ناراحتیشو به عصبانیت تبدیل میکردن. ماشینو روشن کرد و از روی جیپیاس سمت جایی که داماد بود راهی شد. چند دقیقه طول کشید تا روبهروی یه ساختمون بزرگ نگه داره و منتظر بشه. ماشین دیگهای توی محوطه نبود پس داماد راحت تشخیصش میداد
با انگشتاش روی فرمون ضرب گرفت و به فکر فرو رفت. یاد دیشب افتاد. حاضر بود قسم بخوره چشمهای جیمین فریاد میزدن که نمیخواد به این ازدواج اجباری تن بده. ولی کاری از دستش برنمیومد. عصبانی بود چون جیمین میتونست بجنگه و اینکارو نمیکرد! نمیفهمید چی توی پدرش دیده که اینقدر ازش میترسه و حاضر نیست جلوش وایسه
چند دیقه بعد یهنفر در ماشینو باز کرد و نشست. تهیونگ از آینه بهش نگاه کرد و باهم چشم تو چشم شدن
_اوه معذرت میخوام... فکر کنم اشتباه شده
-آقای وانگ؟
_بله خودمم...
-امشب من رانندتون هستم
_اوه... حتما ادوارد نتونسته خودشو برسونه
تهیونگ چیزی نگفت و در جواب فقط ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. شانس آورده بود اسم داماد رو از اون مرد شنیده وگرنه گیر میفتاد
ذهنش درگیر بود... اون یه زندگی قشنگ و رویایی برای جیمین میساخت و میتونستن تاابد کنار هم با عشق زندگی کنن. تااینکه یه مهره غریبه وارد بازی شد و تمام فانتزیهاشونو خراب کرد
ولی تهیونگ میتونست همهچیزو به حالت اول برگردونه. وقتی جیمین خبر عروسیشو بهش داد، حتما به این فکر کرده بود که دوست پسرش میتونه به راحتی اون عروسی لنتی رو به فاک بده و عروسشو بدزده! شاید جیمینم همینو میخواست... نه؟ کی میتونست عشق بین اون دوتا پسر رو انکار کنه. اونا برای هم هرکاری میکردن
پوزخندی به لبهای تهیونگ نشست. این افکار احمقانه از کجا میومدن؟ اونقدر عاشق بود که نمیدید معشوقهش داره از دستش میره و هیچکاری ازش برنمیاد. شاید فقط باید این داماد رو میرسوند و بعدم مثل یه مهرهی سوخته از زندگی عشقش بیرون میرفت
ولی هی... کی میخواست بفهمه مقصد این ماشین قراره کجا باشه؟ کی میخواست بفهمه هیچ دامادی قرار نیست توی اون عروسی باشه و هیچکس قرار نیست دست توی دست جیمین، از اون پلههای فاکی بالا بره و درآخر لباشو ببوسه؟ تهیونگ میتونست همینجا ملکه خودشو برداره و به راحتی اون مهرهی غریبه رو پرت کنه بیرون!
قلب و مغزش به جون هم افتاده بودن. یکی میگفت جیمین مال اونه و باید هرکاری برای پس گرفتن چیزی که مال خودشه انجام بده، ولی اون یکی توی گوشش داد میزد که اینکار درست نیست و جیمین رو به گریه میندازه. ولی جیمین بهرحال بدون تهیونگ گریه میکرد... نمیکرد؟...
_ببخشید، ولی کلیسا از اینطرف نیست
تهیونگ لباشو با زبونش خیس کرد و نگاهشو از جاده نگرفت. داماد که دید جوابی نگرفته، جلو اومد و با دست آروم روی شونهاش زد
_صدامو میشنوی؟
-لطفا عقب بشینین. ممکنه آسیب ببینیبعد پاشو روی پدال گاز کوبید و داماد با فشار روی صندلی عقب پرت شد. تهیونگ پیچید داخل خیابون فرعی و سرعتشو بیشتر کرد. چندبار دیگه هم دور زد و هربار داماد رو به دو گوشهی ماشین پرت میکرد
_میشه... یکمی...!!
تهیونگ روی ترمز زد و ماشین در یلحظه ایستاد. داماد به زور خودشو نگه داشت تا با صورت توی شیشه جلوی ماشین نره!
تهیونگ پیاده شد و سمت در عقب رفت. در رو باز کرد و به نشونهی احترام، تعظیم کوتاهی کرد
-بابت رانندگی معذرت میخوام. باید ترافیک رو رد میکردیم
داماد که هنوز نفس نفس میزد، با شنیدن این جمله سرشو چرخوند و متوجه شد ماشین رو پشت کلیسا نگه داشته. ازش پیاده شد و کتشو مرتب کرد
_نه... مشکلی نیست. ممنون کـــ..
حرفش با خم شدن تهیونگ و کم شدن فاصلشون نصفه موند. سرشو سمت گوش داماد برد و اروم زمزمه کرد:
-اگه یه مو از سرش کم شه، روزگارتو سیاه میکنم...
سرشو بلند کرد، لبخند محوی به لبهاش خشک شدش نشوند و با دست ضربهای به شونهی داماد که توی شوک رفته بود زد. بعد دستاشو توی جیب شلوار جینش برد و از اونجا دور شد
اروم قدمهاشو سمت جهتی مخالف کلیسا ادامه میداد. اصلا دلش نمیخواست بمونه و شاهد وصلت عشقش با کس دیگهای باشه
ولی قلبش دوباره صداش زد... امشب برای بار دوم، به حرفش گوش داد و سرشو برگردوند سمت همون پنجره. اینبار یه نفر داشت نگاهش میکرد
موهای نقرهای، کت و شلوار سفید، لبهای سرخ و گونههایی که با چند قطره اشک خیس شده بود و میکاپشو خراب میکرد. تهیونگ لبخند عمیقی از دیدن جیمینش توی اون لباس براق و درخشان زد. چقدر زیبا شده بود... درست مثل فرشتهها...
لب زد: خوشبخت شی
بعد با دو انگشت بوسهای براش فرستاد. آرزو میکرد میتونست اون بوسه رو با لبهاش بهش هدیه کنه، اما اینکار اشتباه بود. تهیونگ حالا یه غریبه بود. غریبهای که باید کاشیهای خیابون رو میشمرد تا به خونهش برسه، روی تختی که با دستای خودش داغونش کرده دراز بکشه و سالها تلاش کنه تا از فکر عشقش بیرون بیاد...
تهیونگ آخرین نگاه رو به چشمهای قرمز از اشک جیمین انداخت، برگشت و خودشو از عذابِ دیدن عروسی عشق ابدیش تبرعه کرد...
The End.