Stem
𝒂𝑳𝒃𝑨از وقتی سرِ کار سابقش برگشته بود احساس بهتری داشت، این رو وقتی فهمید که برای یک هفته جای جدیدی مشغول به کار شد و متوجه شد، نمیتونه فضای اونجا رو تحمل کنه و مدام دلتنگ کارگاه نجاری کوچیک هیونگش میشه.
شاید هم همه ی این ها بهانه بود که بتونه دوباره پیش هیونگش برگرده تا با اون ادمِ عجیب که از وقتی باهاش اشنا شد روند زندگیش تغییر کرد، وقت بیشتری بگذرونه.
چند دقیقه ایی میشد که به اونجا رفته بود، طبق روتین هر روزهاش، اول به گلدون های هیونگش اب میداد و اگر نیاز به اب نداشتند با دستمال نمدارش برگ های سبز و روحدارشون رو تمیز میکرد.
از انجام دادنش لذت میبرد و باعث نوازش روحش میشد.
مشغول به نوازش و نمدار کردن گلبرگ های پتوس، یعنی گیاه مورد علاقهاش بود که متوجه باز وبسته شدن در کارگاه شد، و این یعنی بالاخره هیونگش هم رسید.
با شنیدن صدای قدم های اون مرد، ناخوداگاه لبخند محوی روی لبهاش نشست، خودش هم نمیدونست از چه زمانی؛ نسبت به کوچکترین حرکت از سمت هیونگش تاثیر پذیر شده بود و واکنش نشون میداد.
با نزدیک و نزدیکتر شدن صدای پا، ضربان قلبش بالا و بالا تر میرفت.. خودش هم دلیلش رو نمیفهمید
با این که اون تقریبا هر روز هیونگش رو ملاقات میکرد.
حس میکرد این روز ها بیشتر از هر روز دیگه ایی قلبش بی جنبه شده.
توی افکارش درحال غرق شدن بود که با شنیدن صدای اون مرد جایی نزدیک گوش راستش، برقی از تنش رد شد و باعث شد بدنش مور مور بشه.
_ جولگیِ من دوباره داره به بیبیهاش رسیدگی میکنه؟
فرو ریختن قلبش رو به وضوح حس کرد وقتی اون لقبِ شیرین رو از زبون اون مرد میشنید که عنوان ساقه رو به اون نسبت میداد.
بارها ازش پرسیده بود که چرا اون رو به این لقب صدا میزنه اما جز سکوت چیزی نصیبش نمیشد.
اب دهانش رو قورت داد و سعی کرد گلوش رو صاف کنه.
بدون این که به سمت مرد برگرده، به کارش ادامه داد و جواب مرد بزرگتر رو داد:
_ آه چه یهویی.. اره هیونگ
دیدیشون؟ حس میکنم امروز سرزنده ترن.
تهیونگ لبخند گرمی زد و چونهاش رو روی شونه ی جونگکوک قرار داد، نمیدونست با این حرکتش چه آشوبی توی دل پسر کوچکتر بهپا میکنه.
_ جونگکوکی خوشحالم که برگشتی اینجا.. راستش این مدت که نبودی حس میکردم یچیزی کمه و علاوه بر اون، این بیبیهات هم انگار بی حوصله و بی روح شده بودن.
دستمال نمدارش رو روی میز گذاشت و سعی کرد اروم توی جاش تکون بخوره و سرش رو سمت هیونگش برگردونه.
با جابجا شدن جونگکوک، تهیونگ هم
چونهاش رو از روی دوشش برداشت و مقابلش ایستاد.
_ منم حس بهتری دارم که برگشتم هیونگ.
ممنونم که اجازه دادی دوباره برگردم.
مرد بزرگتر دستش رو روی شونه ی جونگکوک گذاشت، چندباری ماساژش داد و در ادامه ی کارش جوابش رو داد:
_ اینجا میتونی راحت باشی.
راستی؛ سفارش اقای چوی رو تموم کردی؟
امروز زنگ زده بود تا از روند انجامش خبر بگیره، میگفت دخترش کلافهاش کرده از بس گفته " پس کی میتونم خرگوش چوبیم رو بغل کنم".
اون هیچوقت انتظار این رو نداشت که همچین لحن فان و بامزه ایی رو از اون مرد بشنوه، اونم وقتی داشت غرغر های یک دختر بچهی 5-6 ساله رو تعریف میکرد.
خنده ی ارومی کرد و سرش رو به چپ و راست تکون داد.
_ اره هیونگ اخرای کارشه
حدودا تا فردا عصر تموم میشه.
تهیونگ لبخند پررنگی زد و با انگشت اشارهاش ضربه ی ارومی به نوک بینیی جونگکوک زد.
_ میدونی چیه؟ سوهی ده هیچ از من عقبه.
بنظرت اگه موقع تحویل دادن؛ بهش بگم که من بجای یک خرگوش چوبی، یه خرگوش واقعی توی کارگاهم دارم.. ممکنه چه واکنشی نشون بده؟
شگفت زده از حرفی که هیونگش زده بود، چشماش درشت شد و با لحن متعجب و هیجان زده ایی پرسید :
_ اوه واقعا هیونگ؟ تو این مدت که نبودم خرگوش گرفتی؟
ولی چرا من ندیدم توی این چند روز؟
درحالی که سعی میکرد با کنترل کردن میمیک صورتش خندهاش رو پنهان کنه، با نگاه و لحن جدی ایی جواب پسر شیرین مقابلش رو داد:
_ اوه نگو که تاحالا ندیدیش!
اون همیشه همین دور رو بر هاست
چطور ممکنه؟
جونگکوک که یک درصد هم فکرش رو نمیکرد که منظور هیونگش از خرگوش درواقع خودش بود، هر لحظه متعجب تر از قبل میشد و با چشمهایی کاملا درشت شده شروع به گشتن اطرافش کرد.
تهیونگ با نگاه خریدارانه ایی مشغول تماشای حرکات اون پسر که بنظر سرگرم کننده و با مزه میومد بود.
حرکت بعدیش باعث شد بلند بخنده چون اون دقیقا خم شده بود و به طرز خنده داری داشت زیر میزها رو دنبال خرگوش فرضی میگشت.
با شنیدن صدای خنده ی هیونگش بلافاصله بلند شد و مقابلش ایستاد.
_ نکنه گم شده هیونگ؟
مطمئنی اینجاست؟
ولی چرا داری میخندی؟
مرد بزرگتر چند قدم بهش نزدیک تر شد و لبخند روشنی زد.
دستش رو زیر چونه ی پسر مقابلش برد و به نرمی اون نقطه از پوستش رو با انگشت شصتش نوازش کرد.
توی چشمهای پرسشگرش زل زد و با صدای بم شدهاش قلب جونگکوک رو هدف گرفت:
_ اره.. مطمئنم
اون دقیقا همینجاست.
جونگکوک که تازه متوجه ی منظور تهیونگ شده بود، خودش رو سرزنش کرد اما اون بیشتر از اون حس سرزنش شدن، داشت از نگاه های مرد بزرگتر از فاصله ی به اون نزدیکی که بین چشمها و لبهای خودش در گردش بود، ذوب میشد..
بدنش یخ کرده بود حس میکرد بخاطر اون نزدیکی، هرلحظه ممکنه زانوهای سست شدهاش بلرزه و روی زمین فرود بیاد.
توانایی انجام هیچ حرکتی رو نداشت
و اون اوج خلع سلاح بودن دربرابر اون مرد رو زمانی فهمید که تهیونگ، مستقیما توی چشمهاش، بدون هیچ پلک زدنی زل زده بود.
سعی کرد اب دهانش رو به ارومی قورت بده و بالا پایین شدن سیبک گلوش جلب توجه نکنه.
مردمک چمشهاش میلرزید و اون واقعا نمیدونست توی اون موقعیت چه کاری باید انجام بده.
تنها جمله ایی که ذهنش رسید رو به زبون اورد و منتظر شنیدن جواب مرد بزرگتر شد.
_ توی چشمام چی میبینی هیونگ؟
بدون مکث جواب داد:
_ جریان زندگی رو.
نفس کوتاه و بریده ای کشید و سعی کرد دستپاچه شدنش رو با منحرف کردن نگاهش به سمت دیگه ایی پنهان کنه اما مرد بزرگتر ناراضی از این حرکت، دستش که زیر چونه ی دونگسنگش بود رو حرکت داد و مجبورش کرد نگاهش رو به نگاه خودش بده.
به خوبی میتونست سو سو زدن ستاره ها رو توی چشمهای معصومش تماشا کنه.
با حرکت دست مرد بزرگتر، خون به سرعت توی قلبش جریان پیدا کرد و این باعث میشد ضربانش رو جایی نزدیک گوشش بشنوه.
زیر لب زمزمهی خفه ایی کرد اما از گوش های تیز تهیونگ دور نموند
_ داری با قلبم چیکار میکنی هیونگ.. .
لبخند محوی زد و دوباره با انگشت شصتش به ارومی پوست زیر چونهش رو نوازش کرد.
_ تو توی چشمای من چی میبینی؟
کمی مکث کرد و این بار جونگکوک کسی بود که بدون پلک زدن داشت به چشمهای تهیونگ نگاه میکرد.
_چشمای تو خیلی رازآلودن هیونگ..
نمیشه به چیزی تشبیهشون کرد.
اما نگاهت..
نگاهت حس پرواز کردن توی یه اسمون با ابرای خاکستری و تیره رو میده که همیشه، با رعد و برق هایی که توی دل خودش داره قدرتش رو به خوبی به نمایش میذاره . همیشه با خودم میگم، یعنی میتونم یه پرنده ی کوچیک توی اسمون نگاهت باشم؟
تهیونگ بعد از شنیدن صدای لطیف و زیبای پسرک مقابلش که مدتها بود دلش رو به اون باخته بود، بلافاصله جوابش رو داد:
_ نه نمیتونی، چون تو خود همون رعد و برقی!
سعی کرد فرو ریختن دوباره ی قلبش رو نادیده بگیره و حالا کنترل کردنش براش بشدت سخت شده بود.
_ ی-.. یعنی من باعث متلاطم شدن نگاهتم..؟
پلک ارومی زد و با ارامش خاصی سرش رو به طرفین تکون داد
_ تو باعثِ متلاطم شدن قلبمی جولگی.
همون رعد و برقی که، باعث میشه قدرت بگیرم.
اون حتی خوابش رو هم نمیدید که یک روز هیونگش اینجوری بهش ابراز علاقه کنه.. با خودش فکر کرد شاید هم یک رویای شیرین بود..؟
پلکی زد و بی اراده، با گرفتن یقیه ی کت خاکی رنگ مرد بزرگتر، سرش رو به سمت خودش کشید و لبهاش رو روی لبهای اون گذاشت.
نرمی لبهاش باعث دیوونه تر شدن قلبش میشد و حس میکرد چیزی فراتر از یه برخورد ساده رو میخواد.
اما فاصلهی کمی گرفت و جدا شد..
بی هیچ حرفی توی چشمهای تهیونگ زل و حالا این تهیونگ بود که بعد از چندثانیه بیدرنگ، دستهاش رو به پشت گردن و زیر فکش رسوند و بوسه ی عمیقی رو شروع کرد.
تهیونگ، لب پایینی جونگکوک رو بین لبهاش گرفته بود و به نرم ترین حالت ممکن مک میزد و شیرینی لبهاش رو به وجودش میکشید؛ چون فقط میخواست به اون ثابت کنه که واقعیه و اون داره میبوستش.
دستهای جونگکوک به ارومی دور گردنش حلقه شد و تهیونگ اون رو بیشتر به سمت خودش کشید و با بیشتر مکیدن لبهای دوستداشتنی پسر مقابلش، ارامش و همزمان هیجان بیشتری به قلب هردوشون تزریق کرد..
بعد از مدتها، بالاخره تونست به قلبش کمی التیام ببخشه..
حالا که بیشتر احساساتش رو به اون نشون داده بود..
ساقه ایی که مدت زمان زیادی مشغول آبرسانی به قلبش بود، اون حالا تبدیل به یه جوونه ی تازه رشد کرده، مثل گلبرگ یکی از همون گلدون ها شده بود.
_ The end