Start
Vallyاو پی برده بود که اغلب آرزوهای آدمی بسیار دیر تحقق مییابند، آنگاه که آدمی دیگر پیر و کم و بیش تهی از آرزو شده است
—————————————————————
تاریکی شب جوری بود که حتی چراغ ماشین هم برای روشن کردن جاده کفاف نمیداد
شاید چشمای لیام بعد اینهمه سال سخت کار کردن ضعیف شده بودن یا شاید واقعا خوابش میومد
سرعتشو بیشتر کرد و تقریبا به ماشین زین و زارا که چند مایل ازش جلوتر بودند رسید
بیسیمش رو برداشت
_ هی زین صدامو داری
+زارام و زین در حال رانندگی ولی صداتو داریم چیزی شده؟
_خسته و گرسنهم و واقعا نیاز به یکم خواب دارم هنوز تا پایتخت سه ساعت دیگه راه مونده
+ خیلی خب الان میزنیم کنار و استراحت میکنیم
پسر با خوشحالی نفسش رو بیرون داد و ماشین افرود سفیدِ مالیک ها رو دنبال کرد
.
.
.
.
.
زین آروم در پشتی ماشینو باز کرد و از زارا خواست که یکم اونجا استراحت کن بعد از شام نصف نیمهای که خورده بودن ،لیام کنار آتیش نشسته بود و زارا کاملا خوابش برده بود.
آروم به سمت آتیش و همراهش حرکت کرد یکی باید بیدار میموند و نگهبانی میداد، این همیشه کار زارا بود و بخاطر همین زین از خوابیدن اون دختر بعد این مدت خوشحال بود
ز: هی پسر تو نبودی که خوابت میومد؟ برو بخواب دیگه من هستم
ل: وای امیدوارم ناراحت نشی زین ولی اگه یه شبگرد بهمون حمله کنه از پسش بر میای؟
ز: واقعا نه نمیخوام الکی امید بهت بدم و اینکه باید بیشتر واسه ناراحت کردن من تلاش کنی پینو
ل: پینو؟
ز: پینو
لیام خندهی بی صدایی کرد و سرشو به طرفین تکون داد این حرکتش باعث زینم لبخند بزنه.
ز: برو بخواب جدی میگم صورتت داره خستگی رو فریاد میزنه و اینکه اگه هیولایی حمله کرد من داد زدنو بلدم و اینکه میتونم حداقل یکم سرگرمش کنم نه ؟
ل: خیلی خب خیلی فعلا هنوز گرسنهم، چیزی از ساندویچا مونده
ز: بیا از مال من یکم مونده ولی توش پر سسه
ل: مشکلی نیست
ساندویچو تو بغل لیام پرت کرد و سیگار واسه خودش روشن کرد
ل: هی دارم غذا میخورما
ز: خب میرم اونطرف میکشم
ل: نمیخواد حالا بعدا میتونی بکشی
زین به پسر خیره شد و سعی میکرد معنی حرکاتشو درک کنه.
سیگارشو یه گوشه از اون جاده خاکی پرت کرد
به آسمون سیاه زل زد و بعد به آتیش و بعدش به لیام و دوباره به شعلههای آتیش
ل: تو واقعا باید یاد بگیری چجوری از خودت دفاع کنی
ز: من میدونم چجوری از خودم دفاع کنم
ل: تیر اندازی ، تکواندو یا نمیدونم کنگ فو یاد بگیر
ز: خفه شو لیام
ل: اصلا خودم بهت یاد میدم
ز: نیمخوام
ل: من میخوام
ز: از هیجده سالگیم به اینور زارا نتونست کاری کنه من به اینجور چیزا علاقهمند بشم چرا فکر کردی که تو میتونی ؟
ل: چون من خیلی فرق دارم جناب مالیک، من صبورم ، حمله های سریع و در لحظه رو به تکنیکال بودن ترجیح میدم و بزات خلاصهش کنم، کاملا برعکس خواهرت عزیز و همیشه عصبانیم
زین سری برای پسر تکون داد و رو به روش نشست در حالی که صورتشو جلو میاورد و به چشمای پسر خیره بود
لیام دقیقا نمیدونست چه ریاکشنی باید داشته باشه ولی در کنار عمق تعجبش داشت یچیزایی رو حس میکرد
ز: جالبه،چرا نمیتونم چیزی از چشمات بفهمم
ل: چی
ز: چشمات..اونا اصلا با آدم حرف نمیزنن
ل: چشمای تو چی ؟
ز: چشمای من چی؟
ل: چشمای تو با کسی حرف میزنه؟
ز: آره من چشمام با مردم حرف میزنه گاهی حتی فریاد میزنه که هی من اینجام
ل: تو عجیبی زین مالیک
ز: واو تو بهم میگی عجیب ؟ پس احتمالا درکی از عجیب بودن نداری پینو ، من یه آدم معمولیم
لیام زاویهشو عوض کرد، به نیم رخ پسر نگاه کرد و دوباره گاز بزرگی به ساندویچش زد
ل : با یه قلب شکسته
ز: نه
ل: ایندفعه جملهم پرسشی نبود
ز: من تا به حال حتی عاشق نشدم که بخواد قلبم بشکنه
پسر بعد از گفتن این جمله دوباره سمت لیامی که گوشهی لبش و لپش کاملا سسی شده بود برگشت و لیامم نگاهشو به پسر داد
ل: حتما نباید عاشق شده باشی که اون عشق قلبتو بشکنه عشق همیشه درد داره چون تو روح و قلبت به دو قسمت تقسیم میشه و تو همیشه نگران اون قسمتی که دیگه پیش خودت نیست
نگران اینکه به اندازه کافی بهش توجه میکنی یا درست بهش عشق میورزی؟ حتی نگران آسیب دیدن اون قسمت دیگهای
و اگه بهش دقت کنی هر غمی تو این دنیا میتونه قلبتو بشکنه حتی خیلی خیلی قبل از اینکه روح و قلبت دو قسمت بشه
درک نشدن ، تنها موندن و غم هایی که توی دنیای لعنتی کم نیستن
هر کدوم کم کم فشار میارن تا وقتی اینی که توی قفسهی سینته تحمل نمیکنه و میشکنه
و انگشت اشارشو به قفسهی سینهی پسر فشار داد هر دو چشم به یکدیگر خیره بودن در حالی که اشکی یه لایه از چشمای هر دو پوشونده بود
اونا زیادی بهم نزدیک شده بودن و بغضی که گلوی زین رو فشار میداد فاصلهی صورتشونو بیشتر نکرد هیچ، نزدیک ترم شد
آروم دستشو بالا آورد و سسی که گوشهی لب پسر بودو پاک کرد.
ز: برو بخواب لیام
.
.
.
.
.
و بالاخره بزرگترینِ جهان
پایتخت منطقه ها و محل ظهور هر گونه بدبختی که واسه منطقه ها وجود داره
هر دوماشین رو به روی یه خیابون تمیز و مجهز پارک کردن
زا: میبینی زین اینجا هیچ شباهتی با محل زندگیمون نداره
ز: ولی من همین الانم دلتنگم
زا: تنها نیستی
لیام آخرین چمدونارو پایین آورد و کنار دوقلوها ایستاد
ل: خب به پایتخت شرقی خوش اومدید
ز: پایتخت شرقی؟
زا: پایتخت شرقی قلمروی AHWهاست
ل: چرا یجوری حرف میزنی انگار خودت جزوشون نیستی
زا: چونکه نیستم
لیام برای دختر چشم چرخوند و جلوتر حرکت کرد
ل: میریم خونه من
هردو پشت سر لیام راه افتادن و وقتی جلوی یه خونهی ویلایی تقریبا بزرگ متوقف شدن مشخص شد که رسیدن
لیام چمدون هارو جلوی در گذاشت ، دکمهای رو زد و مقابل دوربین ایستاد
چراغ دوربین از قرمز به سبز تغییر رنگ پیدا کرد و در باز شد
ز: واو بعد سیستم امنیتی ما در زدن رمزیایه که هیچکس یادش نمیمونه
زا: خب ما چاقو داریم
ز: راست مگی چطور فراموش کرده بودم
و هردو در حال خندیدن بودن ولی صحنهای که مقابل چشماشون رخ داد تقریبا هر دو لال کرد
دختر کوچکی با موهای ابریشمی و مشکی و مرتب که هیچ شباهتی به لیام نداشت از پله های خونه پایین دوید و خودشو تو بغل لیام انداخت
_ بابااااا کی اومدی ؟
لیام درحالی که اون دختر کوچولو تو بغلش بود به سمت زارا و زین که چشماشون داشت از حدقه در میومد برگشت
ل: زارا ، زین…معرفی میکنم دخترم تیفانی