Star
Lixبا احساس سوزش دستش که ناشی از خاکستر شدن سیگار مابین انگشتهاش بود، از افکارش خارج شد.
ساعتها بود که از اون بالا، به کوچهی خلوت چشم دوخته بود. کوچهای که برای اولین بار عشق زندگیش رو اونجا بوسیده بود و همیشه آرزو داشت توی همون نقطه دفن بشه. از وقتی که سیگارش رو روشن کرده بود، نمیدونست چقدر گذشته و حتی یادش نمیاومد آخرین باری که دود سیگار رو توی ریهش حبس کرده بود، کِی بود.
وجودش به قدری سرشار از درد بود که جای سوختگی رو احساس نمیکرد.
نگاهی خالی از هر دردی، به دستهای خونیاش انداخت و خندید. دیوانهوار به نقطهای که حالا بهش رسیده بود، میخندید.
-هنوز هم زورم فقط به خودم میرسه. گناهش رو یکی دیگه میکنه و تاوان دادنش با منه.
از جاش بلند شد و روی لبهی طبقهی سیاُم ایستاد. شهر، مثل همیشه استوار و پابرجا بود؛ و البته زیبا!
با پشت دست، اشکهای روی صورتش رو پاک کرد تا دید واضحتری داشته باشه.
-آغوشِ خاک این شهر، تن خستهم رو میطلبه.
دستهاش رو از هم باز کرد و عمیق بو کشید. بوی خاک نمناک ناشی از نمنم بارون، زیباترین بویی بود که میتونست حس کنه.
-آه از دست این شهر دیوونه! داری برای من گریه میکنی؟
با احتیاط نشست و پاهاش رو از لبهی پشت بوم، آویزون کرد. آرامش عجیبی احساس میکرد. انگار اولین باری بود که قطرات خیس بارون رو احساس میکنه. انگار برای اولین بار در شب و در زیر نور مهتاب، شهر رو تماشا میکنه.
-با اینکه این همه سال نواختن موسیقی بخشی از وجودم بود، هیچ آهنگی به زیبایی صدای رعد و برق کبود و بارون شفاف نمیتونه باشه.
به شیشهی تقریبا خالی مشروب نگاهی انداخت. با ناامیدی شیشه رو سر کشید تا شاید کمی ازش مونده باشه.
گوشیش رو از جیبش درآورد و بدون فکر کردن، شمارهی مورد نظرش رو گرفت.
مخاطب پشت تلفن، پس از چند بوق جواب داد.
-الو؟ هیونجین؟
راه حنجرهش بسته شده بود. هنوز هم بعد از شنیدن اون صدا، تمام توانش رو از دست میداد.
-خوبی؟
-هیونجینا، تو دوباره مستی؟
بلند خندید. بدون اینکه کنترلی داشته باشه، قهقهه میزد. اون پسرِ لعنتی هیونجین رو خوب میشناخت. همونطور که پاهاش از لبه آویزون بود، به پشت دراز کشید.
-عجیبه مگه نه؟ فقط با یک کلمه حالم رو تشخیص میدی. جیسونگا، چهطور باور کنم دوستم نداری درحالیکه هنوز هم من رو مثل کتاب مورد علاقهت حفظی؟
-متوجه حرفهات نیستی. کجایی؟
-زیر بارون.
ترس تمام وجود جیسونگ رو گرفته بود. حال هیونجین به هیچ عنوان خوب نبود و معلوم نبود کجاست و چی میگه و داره چیکار میکنه!
-فقط بگو کجایی. لطفا هیونجین.
-میترسی و نگرانمی مگه نه؟ اون چی؟ همینطوری نگرانش میشی؟
-میدونی که از این بحث بیفایده متنفرم.
با تکیه دادن دستش، از روی زمین بلند شد و زیر پاش رو نگاه کرد. شناور شدن روی هوا چه حسی میتونست داشته باشه؟
-باشه باشه. جیسونگا، خوب بهم گوش بده. من آدمی نبودم که تو دنبالش بودی. اما میدونی که چقدر دوستت داشتم. برای من یه آدم عادی نبودی. نشد. هر کاری کردم نشد. آره دارم میزنم زیر قولم. بذار یه هیونجینِ بدقول باشم.
با قطع تلفن، اجازهی صحبت رو از جیسونگ گرفت. تماسها و پیامهای پیاپی روی صفحهی گوشیش نمایان میشد؛ اما کسی بود که پاسخی بده؟
لرزهای که به تنش افتاده بود، غیرقابل توقف بود. اون چی میگفت؟ چرا انقدر حرفهاش بوی غم میدادن؟
شبی که به نظر میاومد صبح نمیشه، صبح شد. خورشید طلوع کرده بود و گرمای ملایمش، تمام شهر رو دربر گرفته بود.
جسد خاکی و سرد پسر نوازنده، توسط آفتاب لمس میشد ولی هیچ گرمایی نمیتونست اون یخزدگی رو از بین ببره. چیزی احساس نمیکرد و با آرامش خوابیده بود.
و بالاخره چشمهای جیسونگ، روی تیتر روزنامه قفل شد.
"ستارهای که در آسمان، دفن شد"