ستاره

ستاره

YoonminIR

مشغول جمع‌کردن میز شام بود و پسرک ظرف‌ها رو توی سینک می‌ذاشت. چشم‌هاش هر از گاهی قفل پسر بزرگ‌تر می‌شد که هنوز پشت میز نشسته و به گوشیش نگاه می‌کنه. دست‌هاش رو شست و بعد از خشک‌کردنشون، کنار اون ایستاد.


_ یونگیا!


یونگی گوشیش رو خاموش کرد و دستش رو دور کمر اون گذاشت. همون‌طور که به چشم‌های تیلی و لب‌های سرخ‌شده‌اش خیره بود، پیشنهاد داد:

_ بیبی، نظرت چیه بریم امشب ستاره‌ها رو نشونت بدم؟


حین حرف‌زدنش بلند شد و اون رو به کانتر چسبوند که پسرک دست‌هاش رو دور گردن یونگی حلقه کرد. گونه‌های سرخ و لب‌هایی که توی دهنش می‌کشید رو به رخش کشید که یونگی سرش رو نزدیک‌تر برد.


_ ستاره‌ها توی چشم‌های توئه، من هر روز می‌بینمشون!


با لبخند عمیقی حرفش رو زد که یونگی قهقهه‌ی بلندی رو سر داد. اون رو توی بغلش گرفت و با همون صدای خنده‌هاش گفت:

_ شیطون کوچولوی من!


پسرک هم با خوشحالی اون رو بغل کرد که بعد از چند مکالمه کوتاه دیگه، وارد اتاق کار یونگی شدن. پسر عاشق این اتاق بود، پر از پوسترهای منظومه شمسی، ماه و ستاره و تمام سیاره‌هایی که از زیبایی‌هاشون متعجب بود. کتابخونه بزرگی از کتاب‌های علمی و حتی نوشته‌های دوست پسرش که به ثبت رسونده، مجسمه‌های کوچیک و بزرگ متفاوتی از کهکشان‌ها و هر چیزی که به اون سبک بود، قرار داشت.


_ جیمین، بیا اینجا.


یونگی درحالی‌که کنار تلسکوپش ایستاده بود، دستش رو به‌سمت پسرک گرفت و ازش خواست تا کنارش بره. جیمین قدم‌هاش رو به طرفش برداشت و دست اون رو گرفت که نوازش‌های آرومش رو روی پوستش احساس کرد. دستش رو فشار داد و لبخندی زد.


_ ستاره‌ها رو از توش ببین.


سرش رو خم و از توی لنز مخصوص اون نگاه می‌کرد. ستاره‌های کوچیک و بزرگی رو می‌دید که هر کدوم رو از یونگی می‌پرسید، براش توضیح می‌داد چه اسم و سنی رو دارن. جیمین همیشه عاشق این بود که پسر بزرگ‌تر براش از کار‌ی که از انجام می‌ده، حرف بزنه؛ شوق و ذوقی که توی حرف‌زدن درباره کارش بود، باعث می‌شد به وجد بیاد و عاشقانه کنار اون بودن رو بپرسته.


دست‌های اون رو روی شونه‌هاش احساس می‌کرد که ازشون رد می‌شد تا به مچ دست‌هاش برسه. اون‌ها رو به‌سمت قسمت تنظیم لنز برد و با کمی نزدیک‌کردنش و جابه‌جایی تلسکوپ، قسمت دیگه‌ای رو نشون داد که می‌تونست بدون اینکه خودش اون دور دست‌ها رو ببینه، بدونه کجا رو نشون دوست‌پسر کوچولوش نشون بده تا لذتی که خودش همیشه می‌بره رو اون هم تجربه کنه.


پسرک با دیدن هر چیزی ذوقش رو به یونگی نشون می‌داد و از زیبایی همه‌چیز شگفت‌زده می‌شد. کمی عقب اومد که توی آغوش پسر بزرگ‌تر جا گرفت. دست‌های مرد رو گرفت و دور کمر خودش حلقه کرد. سرش رو روی شونه‌اش قرار داد و گفت:

_ یونگیا! تو یه نابغه شگفت‌انگیزی، به خودم افتخار می‌کنم که تونستم چنین دانشمندی رو داشته باشم.


یونگی سرش رو پایین برد و روی گردنش رو بوسید. نفس عمیقی کشید و لب‌های کشیده‌شده از روی خوشحالی به‌خاطر اون حرف رو روی پوست نرم و لطیف جیمین به نمایش گذاشت‌. جسم کوچیک و نحیفش رو توی بغلش چرخوند تا به چشم‌هاش خیره بشه.


_ من باید افتخار کنم که تو این چند سال کنار من بودی...


دستش رو بالا آورد و درحالی‌که گونه‌‌اش رو نوازش می‌کرد، ادامه داد:

_ با اینکه به‌خاطر تمام این تحقیقات و علمی که به دستش آوردم، وقت خیلی کمی رو برات می‌ذاشتم... باز هم همراهم موندی و شکایتی بابتش نداشتی‌!


سرش رو نزدیک برد و لب‌هاش رو به چشم‌های جیمین نزدیک کرد که پسرک چشم‌هاش رو بست. پشت پلک‌هاش رو بوسه‌ای کاشت و پیشونیش رو به پیشونی اون چسبوند.


_ جیمین! هر کسی نمی‌تونه مثل تو شگفت‌انگیز باشه. تمام چیز‌‌هایی که من به علمشون رسیدم و تونستم حتی کشف کنم، باز هم به شگفت‌انگیزی و زیبایی تو نمی‌رسه...


لب‌هاش رو نزدیک لب‌های اون برد و درحالی‌که کمرش رو نوازش می‌کرد، زمزمه‌وار گفت:

_ پس من به داشتنت بیشتر افتخار می‌کنم، کهکشان کوچولوی من!


پسرک با خوشحالی عمیقی که بابت اون حرف‌ها به سراغش اومد، سریع‌تر فاصله چند میلی لب‌هاشون رو به صفر رسوند و با ولع زیادی اون دو تیکه گوشت به نظرش شیرین رو می‌مکید و مزه‌شون رو می‌چشید.


هر چقدر بوسه‌شون رو پیش‌تر می‌برد، عطشش سیری ناپذیرتر می‌شد که یونگی اون رو بلند کرد و با کنارزدن چند تا برگه‌ای که روی میزش بود، عشق بازی‌ای رو شروع کرد که می‌دونست بعد از اون همه رابطه‌های کوتاهی که داشتن، این لذت‌بخش‌ترین و شاید طولانی‌ترینشون باشه.

Report Page