Stalker
By T.me/Namjination- نگران نباشید جناب کیم، این بار هم مثل دفعات قبله و کسی توی منزل شخصیتون نیست
- ولی...
با پیچیدن صدای بوق توی گوشش نفس لرزونش رو بیرون داد و لعنتی نثار افسری که باهاش درحال مکالمه بود کرد. موبایلش رو روی نایت استند کنار تختش سُر داد و برای پیدا کردن چاقوی جیبی کوچکش دستش رو به زیر بالش نرمش لغزوند. کمی دستش رو زیر بالش حرکت داد و به محض اینکه انگشتهاش سردی بدنهی فلزی چاقو رو حس کرد اون رو توی مشتش گرفت و با قدمهایی آروم به سمت در اتاق رفت.
از بین در نیمه باز، راهروی کوتاه پیش روش رو از نظر گذروند و با دست آزادش در رو کمی بیشتر باز کرد و گامهای لرزونش رو به سمت جلو برداشت. با رسیدن به ورودی راهرو دستش رو روی دیوار حرکت داد و کلید برق رو با صدای تق آرومی به سمت پایین کشید. با روشن شدن الایدیهای آبی رنگی که توی کنافهای گجی سقف کار شده بود، چشمهاش رو اطراف سالن پذیرایی گردوند و چند قدم دیگه به جلو برداشت. تقریبا به نزدیکی مبلمان شیک و دوست داشتنیش که وسط سالن قرار داشت رسیده بود که با شنیدن صدایی از سمت آشپزخونه سرش رو به اون سمت چرخوند.
- کی اونجاست؟
صداش به شدت میلرزید و ترس و وحشتی که توی وجودش پیچیده بود رو به خوبی نمایان میکرد. روی پاشنهی پاش چرخید و همونطور که قدمهاش رو به سمت آشپزخونه تند میکرد تیغهی چاقوش رو از توی غلاف بیرون کشید و دستش رو توی مشتش فشرد.
سوکجین تقریبا به تعقیب شدن تا جلوی در خونش توسط ساسنگهای آزار دهندش عادت کرده بود ولی اینکه کسی بتونه رمز ورودی آپارتمانش رو هک کنه و وارد خونه بشه براش غیرقابل باور بود و الان این اتفاق افتاده بود.
نگاهش رو توی تاریکی نسبی آشپزخونش چرخوند و دستش رو برای پیدا کردن کلید برق روی دیوار کشید و با پیدا کردنش بدون معطلی اون رو به سمت پایین کشید و با پخش شدن نور شدید لامپ توی فضای سفید رنگ آشپزخونه ساعدش رو مقابل چشمهاش قرار داد تا نور رو از چشمهای سیاهش دور کنه. پلکهاش رو چندبار روی هم فشرد و وقتی روشنایی فضا براش عادی شد سرش رو به اطراف چرخوند تا بلکه متجاوز خونش رو پیدا کنه.
- کی اینجاست؟ بهتره خودتو نشون بدی تا به...
با برخورد شئ محکمی به پشت گردنش حرفش با فریاد خفهای ناتموم موند و بدن لمس شدش با کف سرامیکی و سرد آشپزخونه برخورد کرد. چشمهاش درحال بسته شدن بود که هیبت مردونهای در هالهای از تاریکی توی دیدش قرار گرفت. سعی کرد خودش رو از روی زمین بلند کنه ولی دردی که از سمت گردنش توی کل بدنش پخش شده بود توان حرکت کردن رو ازش گرفته بود. از بین پلکهای نیمه بازش نزدیک شدن مرد رو به خودش میدید و ترس قلبش رو تندتر به تپش وامیداشت.
- تا به پلیس زنگ نزدی! اینو می خواستی بگی کیم جین–شی؟
صدای بم مرد گوشهاش رو آزار میداد اما هیچ راهی برای فرار ازش نداشت. آب دهنش رو به سختی پایین فرستاد و باقی موندهی توانش رو برای بیان چند کلمهی بیهوده جمع کرد.
- تو... تو کی هستی؟
دیدش تار شده بود ولی گوشهاش تونستن صدای پوزخند کج و تمسخرآمیز اون مرد رو به خوبی بشنون و وقتی انگشتهای کشیدهی مرد بین موهاش قرار گرفت و سرش رو به نرمی نوازش کرد پلکهاش روی هم افتاد و هوشیاری کمی که داشت هم از بین رفت.
————————————————————————
با حس سردی قطرات آبی که به پوست صورتش برخورد میکرد نالهی آرومی از درد سر داد پلکهای لرزونش رو به آرومی باز کرد. خواست دستشو برای مالش گردنش حرکت بده که متوجه بسته بودن دستهاش با جسم محکمی شد. سرش رو به عقب کشید و با دیدن کمربند چرمش که دستهاش رو به تاج تخت قفل کرده بود نگاهش رو به سمت کمر شلوارش کشید و دستهاش رو برای آزاد شدن به هم کشید اما چیزی جز خط و خشی که لبهی کمربند روی پوست مچش به جا میذاشت نصیبش نشد.
- بالاخره بیدار شدی؟
به محض پیچیدن صدای بم مرد توی گوشهاش سرش به سمت صدا کج شد و برای چند لحظه محو هیبت و صورت پسر جوونی که کنار تختش ایستاده بود شد. موهای خاکستری رنگش که با فرق کجی روی سرش از هم باز شده بود، با زمینهی گندمی پوستش و چشمهای سیاه رنگش به خوبی کلمهی جذابیت رو توصیف میکرد.
پسر دستهاش رو از جیب شلوار جین خاکستری رنگش بیرون کشید و با قرار دادن زانوی راستش روی تخت، کف دستهاش رو روی تشک نرمش گذاشت و بدنش رو به جلو خم کرد.
- اینجوری خیلی از پشت صفحهی تلویزیون جذابتر به نظر میرسی کیم جین‐شی.
سوکجین که هنوز محو زیبایی و جذابیت پسر بود و چشمهاش روی عضلههای سینهی پسر که ورزیدگیش حتی از زیر تیشرت اورسایز و سیاه رنگش هم به خوبی نمایان بود قفل شده بود، با صدای پسر نگاهش رو بالا کشید. چشمهاش رو توی تیلههای سیاه رنگ پسر دوخت و بزاق جمع شده توی دهنش رو پایین فرستاد. نمیتونست نگاه اون رو بخونه، چشمهای سیاه رنگ پسر به شدت آروم بود و هیچ چیزی جز هیچی توشون دیده نمیشد.
- تو کی هستی؟
- من؟
پسر دستش رو روی رون پر و گوشتی سوکجین قرار داد و تا کمرش حرکتش داد و دوباره دستش رو به سمت پایین کشید. بدن سوکجین زیر لمسهای گرم اون پسر لرزید و لبخند کجی رو مهمون صورت اون کرد. لبخندی که چال عمیق لپش رو به نمایش میذاشت.
- نامجونم، مالک تمام و کمال تو.
سوکجین بازهم محو پسر شده بود و اینبار حس میکرد با دیدن اون چال لپ، قلبش از حرکت ایستاده. بازدمش رو به آرومی از بینیش بیرون فرستاد و سعی کرد خودش رو خونسرد نشون بده.
- چی از من میخوای؟ یالا بازم کن.
این غرور کاذب سوکجین نامجون رو به خنده انداخت. صدای بلند خندش توی اتاق پیچید و رون سوکجین رو چنگ زد.
- فکر نکنم توی این خونه چیزی ارزشمندتر از کیم جین معروف وجود داشته باشه.
نامجون هنوز هم آروم بود اما نگاهش الان دیگی هیچی رو توی خودش جا نداده بود. سوکجین هنوز هم معنی نگاهش رو نمیفهمید اما میدونست باید ازش بترسه. با این حال بازهم سعی داشت تا خونسردیش رو حفظ کنه.
- این دلیل خوبی برای بستنم نیست.
حرفهای سوکجین برای پسر قدبلند از جوک هم خنده دار تر بود و لحظه به لحظه پوزخندش رو پر رنگ تر میکرد. خودش رو روی تخت بالا کشید و همونطور که زانوهاش رو دو طرف رونهای سوکجین قرار میداد اسپنک محکمی به رونش زد و از صدای بلندش و نالهی دردناک پسر زیرش غرق لذت شد.
- برای اینکه چیزهای ارزشمند از دستت نرن باید بستشون هانی.
بدنش رو به جلو خم کرد یکی از دستهاش رو کنار سر سوکجین ستون کرد و لبهاش رو به گوشش رسوند و با صدای بم و آرومی زیر گوشش نجوا کرد.
- خصوصا اگه اون چیز ارزشمند یه موجود دوپا باشه و توان فرار داره.
دست دیگش رو بالا آورد و انگشتهاش رو از روی گردن سوکجین تا روی سینش حرکت داد و اولین دکمهی پیرهنش رو بین انگشتهاش به بازی گرفت. با باز شدن دکمهی اول نفس توی سینهی سوکجین حبس شد و چشمهای گرد و لرزونش رو به چشمهای آروم و وحشی نامجون دوخت.
صبر نامجون زیاد دوام نداشت و چند لحظه بعد جلوی لباس سوکجین کامل پاره شده بود و سینهی لختش توی دید نامجون قرار گرفته بود. با حرکت سیبک گلوش بر اثر پایین دادن بزاقش نگاه نامجون از روی سینش بالا اومد و با پایین آوردن سرش لبهاش رو روی برجستگی گلوی سوکجین قرار داد و گاز محکمی ازش گرفت که داد پسر رو بلند کرد.
- داری چیکار میکنی؟
- شئ ارزشمندی که به سختی به دست آوردم رو تصاحب میکنم.
بدون جدا کردن لبهاش از روی پوست سوکجین، لب زد و نفس گرمش رو روی پوست سردش بیرون داد. زبونش رو روی رد دندونهاش کشید با حرکت دادن لبهاش روی گردن کشیدهی پسر مکهای محکمی به پوستش زد و وقتی از کبود شدنش مطمئن شد مسیر لبهاش رو به سمت سینش تغییر داد.
سوکجین نمیخواست تسلیم بشه و با فشردن لبهاش روی هم نالههاش رو توی گلو خفه میکرد. برای اینکه از زیر لمسهای نامجون آزاد بشه شروع کرد به حرکت دادن بدنش و تقلا کردن اما این کارش فقط نامجون رو بیشتر عصبی و وحشی میکرد.
- ولم کن عوضی تو حق نداری همچین کاری با من بکنی.
اینبار دندونهاش دور نیپل سوکجین حلقه شد و اون رو محکم بین دندونهای ردیف و سفیدش فشرد و جیغ پسر زیرش رو بلند کرد. از روی بدنش بلند شد و روی رونهای پرش نشست و با چشمهای سرخ شدش و اخم ترسناکی که روی پیشونیش نشسته بود به صورت سوکجین خیره شد.
- انگار نمیخوای بذاری برای بار اول باهات ملایم رفتار کنم جین–شی.
با تکیه به زانوهاش کمی بدنش رو بالا کشید و چاقویی که تا یک ساعت پیش توی دستهای سوکجین قرار داشت رو از جیبش بیرون آورد و تیغش رو با یک لمس کوتاه روی قفلش از غلاف خارج کرد و با دست دیگش ضربهی آرومی به دیک سوکجین زد.
- نگران نباش بیبی به هر دومون کلی خوش میگذره.
— written by Rey