Sss

Sss

پروفسور فرید🧐🧐👨‍🔬

پارت_۳۲۳

💫🌸دختر حاج آقا🌸💫


 تا عید چیزی نمونده بود و ایمان حتی سعی نکرد یه پیام خشک و خالی به من بده و ماجرای اونشب رو از دل من دربیاره.....

یه جورایی نرم نرمک از هم دور شده بودیم....واسه همین اصلا حال و حوصله نداشتم.....

یلدا اول خونه ی ایمان هفت سین چید و بعد اومد بالا ....واسه چیدن سفره ی عید حال و انگیزه نداشتم چون بازم مثل کله پوکها همش تو فکر ایمان لعنتی بودم....

اینجوری اما لحظات واسم حروم میشدن واسه همین سعی کردم خودمو مشغول نشون بدم...مامان رفته بود میوه بخره و فقط و من و یلدا خونه بودیم....آینه رو روی سفره ی پهن شده روی میز گذاشتم و بعد قرآن رو هم گذاشتم رو به روش...یلدا دور تنگ ماهی یه روبان قرمز بست و گفت:

-از همین حالا وقتی روزی که قراره برگردیم اصفهان فکر میکنم دلم میگیره!

نشستم رو صندلی و مشغول طرح کشیدن روی تخم مرغها شدم و همزمان گفتم:

-تو که اونجا کلی دوست و رفیق داری...مهین وشهین و اقدس پیچ گوشتی و امبردست!

یلدا خندید و گفت:

-دیوونه! بابا من که هرروز اونارو نمیبینم...هرازگاهی که میریم بیرون چشم به چشمش میفته! اخ یاسی نمیدونی چقدر دوست دارم خونه مون بیاد تهران!

-خب بیاین!

با افسوس و حسرت گفت:

-دست من بود که تاحالا هزار مرتبه اومده بودیم....نمیشه...کار و بار و شرکت مهندسیشون اونجاست....الکی که نیست همه چیو ول کنن بیان اینجا....ولی....اگه خونه مون همینجا بود خیال من خیلی راحت میشد چون اون موقع میتونستم کارای ایمان رو انجام بدم....خودشم که اصلا بفکر نیست...گفتم مهین رو بهش معرفی میکنم لابد خوشش میاد....

کنجکاوانه گفت:

Report Page