ss

ss

Farshad-Nabi

من از یک روستا اومدم اینجا. زندگی من بی خاصیت بود اگر همانجا مانده بودم. صبحها از خواب پا میشدم برای خواهر برادرام غذا درست میکردم و خونه رو تمیز میکردم. من میخواستم زندگیم بهتر از اونی که بود باشه برای همین اومدم شهر و دارم کار میکنم وبرای تحصیلم پس انداز میکنم. ولی حس تنهایی خیلی بیشتر از اونیه که فکرشو میکردم. من خیلی از خونه دورم. عصرها رو توی اتاقم توی یک خونه ی موقت میگذرونم. به جز فکر کردن به خانواده کار دیگه ای ندارم اون موقع. حدود یکسال هست که اینجا هستم ولی هنوز آدمای زیادی رو ندیدم چون همش در حال کار کردن هستم. همکار من نزدیکترین دوستم هست. اینجا دور از خونه اون جای مادرمو پر کرده. همیشه بهم یادآوری میکنه غذا بخورم داروهامو فراموش نکنم و به موقع بخوابم. خیلی حس خوبی داره وقتی یکی مواظب آدم باشه. نمیدونم اگه نبود چیکار باید میکردم.


Report Page