Spy.
Light_Bts_Ocean by LibraPt. 1
طناب رو با دستهای قدرتمندش کشید که باعث تکون خوردنِ بدنِ پسر شد
پوزخندی روی لبهاش نقش بست و گوشهاش به صدای نالههای کوتاه و درد زدهی پسر دعوت شدن
دور صندلی چرخید و چوب دستیشو روی زمین تکیهگاهِ تنش کرد
با جدا شدنِ پلکهای پسر از هم ، صورتش رو با پوزخندی تزئین کرد
-صبحبخیر.
پسر خواست حرکتی به بدنِ کوفته شدهش بده ولی طنابها مانعش شدن
نالهای کرد و چشمهاشو از روی چوبدستیِ خوشتراشی که روبروش بود تا روی صورتِ مرد کشید
پوزخندش پررنگتر شدو چوبدستیش رو روی پای پسر گذاشت و بدنش رو مماس با بدنِ زخمیش نگه داشت
حالتی به خودش گرفت که انگار به پای پسر فشار وارد میکنه ، اما اینکارو نکرد
با نفس داغش صورتِ سردِ پسر رو لرزوند و بعد ازش فاصله گرفت
دور صندلی چرخید و دستشو روی شونهش کشید
-متوجه دردی توی پایین بدنت نشدی؟
جلوی پسر قرار گرفت و پشتشو به دیوار تکیه داد
متفکر به سقف و بعد پاهاش خیره شد و تظاهر کرد وجود ندارن
-اوه درسته... چیزی اونجا نیست که بخوای حسش کنی
جنگ روانی شروع شده بود! اون پسر قرار بود حسابی بترسه
ولی پسر مغرور تر از اونی بود که به همین سادگی ذهنشو به مردِ بلند قامت ببازه
مرد سری تکون داد و لیوان آبی ریخت و جلوی چشم پسر گذاشت
چشمهای نیازمندش روی لیوان افتاد و جوشش خون رو توی بدنِ مرد راه انداخت
لیوان رو برداشت و روی لبهای پسر نگهش داشت و تا بخواد تکونی به خودش بده فقط خیسیی وسوسهانگیز روی لبهاش بجا گذاشت
پسر باز هم غرورش مانع لهله زدنش شد و خودش رو حفظ کرد
مرد که اصلا ازین کارش خوشش نیومده بود سمت میزش رفت و شمعی برداشت
با قدمهای محکم و بلند به صندلی رسید و شمع رو بین طنابهای کشیده شده روی سینهی پسر قرار داد و جاش رو بین طنابها محکم کرد
انگشتهای کشیدهش رو روی پیرهنِ سفیدِ پسر گذاشت و دکمههاش رو دونهدونه باز کرد
به تنِ سفیدش پوزخند زد و پیرهن رو کنار زد
بستهی کبریت رو از جیبِ کتش خارج کرد و دونهای بیرون کشید
صدای کشیده شدنِ کبریت روی تنهی پاکتش تلفیق خوفآوری با صدای نفسنفس زدنِ پسر ساخت؛ سمفونیِ زجری که روحِ مرد رو ارضا میکرد
کبریت روشن شد و نورش دقیقا جلوی چشمهای به تاریکی عادتکردهی پسر قرار گرفت
توی لحظهای که چشمهای پسر از بیقراری در برابر نور بسته شد ، کبریت رو به شمع رسوند و روشنش کرد
چشمهای پسر با شتاب باز شد و به شمعِ سیاهی که وسط سینهی سفیدش میسوخت نگاه کرد و نفسهاش سنگین شد
مرد عقب رفت و روی مبل چرمیش نشست
چوب دستیش رو بین انگشتاش چرخوند و به چشمهای کشیده و ترسیدهی پسر نگاه کرد
مدت زیادی نگذشت که پارافین قطره قطره روی شکمِ پسر فرو چکید و تن کبوترگونش رو نقاشی کرد
صدای نالههاش اتاق رو پر کرد و حالا دوباره وقتِ آزار روانی بود
-پس پادشاهِ بیعرضهات اطلاعاتِ مارو میخواست
پسر که از شنیدنِ این حرف عصبی و ترسیده شده بود نفسی کشید و به مرد خیره شد
اما همون لحظه با چکیدنِ قطرهای داغ روی سینهش ، چشمهاش بسته شد و صدای دردمندش بالا رفت
-یه بچهی مردنی رو برای همچین کارایی میفرستن؟
پوزخندی زد و ادامه داد
-مسخرست... میتونم با یه دست استخوناتو خورد کنم.
سری تکون داد و با اعتماد به نفس صاف نشست
-مثلا پادشاهه ، انتخاب تو دیگه تهه احمق بودنه
اخمهای درهم کشیده شدهی پسر و چشمهای خشمگینش حالِ مرد رو بدجوری خوب میکرد
-حالا اطلاعاتیم گیرت اومد؟
زبونشو توی لپش کشید و بعد انگاری که چیزی یادش اومده نیشخندی زد
-اوه راستی امنیت سرزمین ما مثل شما دست یه مشت بچه نیست
چوب دستیشو جلو برد و روی گردن پسر قرار داد
-گردن کوچولو و باریکت برای کباب شدن بینظیره! پادشاهِ من قطعا خیلی ازش لذت میبرن
دوتا شمع دیگه برداشت و دقیقا زیر دستههای صندلی تنظیمشون کرد
روشنشون کرد و اجازه داد ذرهذره کفِ دستِ پسر رو بسوزونن
با بلند شدنِ فریادِ پسر قهقهای زد
-وقتشه برام حرف بزنی ، جاسوسِ کثیف...