Spy
Christopher Black [@CHCREED]- غذای مسموم؟ مسخره به نظر میاد!
- ولی واقعیت داره؛ هیچکس چیزی از اتفاق اون روز و مرگ اون دانشآموز یادش نمیاد.
- چرا باید کسی... هی، گفتی جونگین فکر میکنه یکی از مهرههای اصلی مدرسه پشت این داستانهاست؟
سرش رو در تایید تکون داد و به تماشای داییش نشست که حین فکر کردن و خیره موندن به نقطهای نامعلوم، دستش رو به چونۀ خوش تراشش میکشید.
- هوم... خیلی خب. شاید وقتش رسیده برای مدتی اعضای اصلی مدرسه رو زیر نظر بگیرم. گرچه بعید میدونم این احمقها حتی روحشون هم خبر داشته باشه که توی مدرسه چه اتفاقاتی داره میافته.
مینهو تک ابرویی بالا انداخت و دستهاش رو که روی سینهاش در هم گره زده بود، کنار بدنش رها کرد. عقب رفت تا به محافظ سنگیِ پل تکیه بده و بعد از اینکه دستهاش رو روی لبۀ سرد محافظ ستون کرد، پرسید:
- شخص خاصی رو در نظر داری دایی جان؟
- از بین کادر مدرسه؟ نه، ولی احتمال داره کارِ گروهی از دانشآموزها باشه. همونطور که گفتی اون پسر نارنجی هم مظنون به نظر میاد و احتمالا بهتره به حرف جونگین گوش بدی؛ باید مدتی زیرنظرش بگیرید اما زیاد نزدیکش نشید. هیچکس نمیدونه اون پسر ممکنه چقدر خطرناک باشه.
مینهو تایید کرد و به محض چرخیدن داییش به سمتی دیگه، با یادآوری موضوعی دوباره به حرف اومد.
- اون یه همدست هم داره؛ رئیس انجمن دانشآموزی مدرسه. سئو چانگبین.
خروج اون اسم از دهن مینهو باعث شد جهووک سر جاش متوقف بشه، نفس عمیقی بکشه و با صدای رو به زوال رفتهای جواب بده:
- از این یکی دور بمون، به هیچ جا نمیرسونتت.
- مطمئنی؟ به نظر میاد چانگبین کسیه که حتی اون پسر مو نارنجی رو توی مشت خودش داره.
این بار جهووک با صدایی بلندتر و لحن محکمتری جواب داد:
- از چانگبین دور بمون، مینهو. این پسر خطرناکتر از اونیه که تصور میکنی و خانوادگی به کارهای وحشتناکی که در طول تاریخ انجام دادن شهرت دارن.
هر دو ابروی مینهو ایندفعه بالا رفت و دیگه چیزی نگفت. به بدرقۀ داییش نشست و طولی نکشید که اون مرد قد بلند، انتهای پل در یک چشم به هم زدن ناپدید شد.
پسر مو شکلاتی نفسش رو کلافه آزاد کرد و بعد از اینکه سنگ ریزۀ مقابل پاش رو شوت کرد، به سمت مخالفِ جایی که داییش رفته بود قدم برداشت تا به داخل مدرسه برگرده. شک نداشت تا الان جونگین حسابی به خاطر تاخیر طولانیش شاکی شده.
حین عبور کردن از پل سنگی که به ورودی مدرسه ختم میشد و از روی یک رودخونۀ خشک شده میگذشت، به آخرین جملاتی که از جهووک شنیده بود فکر میکرد. چرا داییش با شنیدن اون اسم اینطور به هم ریخته بود؟ عادی بود که یه شیطان قدرتمند مثل اون، اینطور از یه گرگینۀ جوان و خانوادهاش بترسه؟
اصلا چانگبین رو چطور میشناخت؟ صرفا به خاطر شهرت خانوادهاش اون پسر رو شناخته بود یا پیش از این دیده بودش؟
دستش رو کلافه بین موهاش کشید و اونها رو به هم ریخت. سعی کرد تمرکزش رو روی هدف فعلیش بذاره، یعنی سرک کشیدن توی کارهای مشکوک هم مدرسهای مو نارنجیش و زیر نظر گرفتن اون پسر.
.
.
.
.
بعد از اینکه یکی از بچههای سال دومی به سراغش اومده و بهش گفته بود که کارن نیلسن، کتابدار مدرسه ازش خواسته به کتابخونه بره، به ناچار از جیسونگ جدا شده و حالا در مسیر رسیدن به اونجا بود. فکر میکرد کارن میخواد در رابطه با کتابها باهاش صحبت کنه؛ پس فقط امیدوار بود که بلایی سر کتابهایی که تا قبل از این امانت گرفته و بعد تحویلشون داده بود نیومده باشه و به این دلیل به کتابخونه احضار نشده باشه.
به در ورودی که رسید، نفس عمیقی گرفت و بعد از مکثی اون رو به داخل هل داد؛ اما بلافاصله چشمش به کوین و دوستهاش خورد که با دیدنش از پشت میزهاشون بلند شدن و به سمتش حرکت کردن.
به هیچ وجه انتظار دیدن اونها رو نداشت و از اونجایی که بعد از ناقص موندن کتککاری اخیرشون به خاطر دخالت مینهو، کوین اعلام کرده بود که بعدا باز هم سراغش میاد، دیگه نمیتونست اونجا بمونه. پس بیخیال کارن و کار مهمی که باهاش داشت شد و در رو رها کرد، عقب عقب رفت و به سمت یکی از راهروها دوید.
هنوز خیلی خوب دردی که بعد از موندن زیر مشت و لگدهای کوین چشیده بود رو به یاد داشت، با این تفاوت که این بار قرار نبود مینهو تصادفاً پیداش بشه و نجاتش بده؛ حتی جیسونگ هم همراهش نبود که برای نجات دادنش بخواد تلاش کنه و حواسشون رو پرت کنه!
همچنان توی راهروها میدوید و پشت سرش رو نگاه میکرد که مبادا کوین یا دوستانش دنبالش باشن. تا اینکه با تمام سرعت به کسی برخورد کرد و در نتیجۀ این اتفاق، هم خودش و هم اون شخص که مانعش شده بود زمین خوردن.
روی زمین بیاراده خودش رو عقب کشید و سرش رو که بالا آورد، با کتابدار مدرسه رو به رو شد در حالی که سعی داشت قسمتی از پیشونیش رو ماساژ بده.
به سرعت از جا بلند شد و به سمت اون زن مو طلایی رفت، کتابهایی که اطرافش پخش شده بودن رو جمع کرد و طولی نکشید که کارن پرسید:
- آه... سونگمین! هیچ معلومه حواست کجاست؟
کتابها رو روی هم چید و همون طور که همچنان انتهای راهرو رو با نگرانی بررسی میکرد، زیر بازوی کارن رو گرفت تا توی بلند شدن از روی زمین کمکش کنه.
- متاسفم خانم نیلسن، اصلا ندیدمتون. واقعا عذر میخوام.
- حتی اگه من هم با چنین سرعتی درحال دویدن بودم مطمئنم کسی رو نمیدیدم! از چیزی فرار میکردی؟
سونگمین بلافاصله خندۀ دستپاچهای سر داد و اخم کوچیکی روی پیشونیش نشست. به همین سادگی دستش رو شده بود؟
- چی؟ کدوم فرار؟! من... من اومده بودم شما رو ببینم، همونطور که ازم خواسته بودید.
حالا نوبت کارن بود که با تردید اخم کنه و همین پسر مقابلش رو نگرانتر کرد.
- من؟ ولی من که باهات کاری نداشتم.
سونگمین که آمادگی شنیدن چنین جوابی رو نداشت، با استرس چندین بار پلک زد و بلافاصله دو پسری که با قدمهایی آروم از پشت سرِ کارن وارد راهرو میشدن رو دید. کوین و دوست صمیمیش پیداش کرده بودن.
دستی روی کتابهای زن جوان کشید و همونطور که عقبگرد میکرد، خیره به دو پسر، جواب داد:
- خـ... خب... فکر کنم اشتباه از من بوده. میبخشید، دیگه باید برم.
کم کم به قدمهاش سرعت بخشید و چرخید تا دویدن رو از سر بگیره. بیتوجه به نگاه سوالیِ کتابدار، سراسیمه وارد راهروی سمت راستش شد و خیلی زود با دو پسر دیگه که سد راهش شده بودن، مواجه شد. حتی اونها هم جزو گروه دوستان کوین بودن.
بزاق دهنش رو با اضطراب فرو فرستاد و بیاختیار چند قدمی عقب رفت، به صورتهای خشک و جدی دو پسر خیره شد و پرسید:
- هی... شماها رو... قبلا جایی ندیدم؟
دستی شونهاش رو از پشت گرفت و بدنش رو با خشونت چرخوند. تصویر چهرۀ عصبانی کوین قاب دیدش رو پر کرد و ضربان قلبش رو بیش از پیش شدت داد.
- چرا، دیدی. البته که ما آخرین افرادی هستیم که قبل از مرگت هم میبینی!
دستهاش رو روی دست قدرتمند کوین که حالا سفت یقهاش رو نگه داشته بود گذاشت و سعی کرد جداش کنه، اما زور پسر هیکلی مقابلش بیشتر از این حرفها بود.
- مـ... منظورت چیه کوین؟ میدونی که توی مدرسه نمیتونی کسی رو بکشی!
- کی قراره بفهمه سونگمین؟ میتونم ازشون بخوام تو رو هم مثل بقیۀ اجساد بی سر و صدا دفن کنن.
اخمی روی پیشونی سونگمین نشست و دست از تقلا کردن نکشید. بزاق دهنش رو به طور واضحی فرو فرستاد و سعی کرد جملۀ آخر کوین رو برای خودش تحلیل کنه. اون داشت از چه کسانی حرف میزد؟ کی مسئول دفن کردن اجسادی بود که جدیدا توی مدرسه ظاهر میشدن؟
- متوجه... نمیشم.
- تو کسی بودی که چنین سرنوشتی رو برای خودت رقم زدی سونگمین، از همون روزی که اون موش لعنتی رو برای جاسوسی به اتاق من فرستادی.
صورت سونگمین در هم جمع شد وقتی که کوین یقهاش رو بالا کشید و راه تنفسش رو تنگتر از قبل کرد.
- قبلا بهت گفتم که... من جاسوسیت رو... نمیکردم کوین، قسم خوردم.
- جدا که پسر بانمکی هستی سونگمین! چرا باید حرفهات رو باور کنم؟ به خاطر تو، اونها فکر میکنن من چیزی که ازشون دیدم رو لو دادم و شک ندارم قراره تا ابد بابتش آزارم بدن... به خاطر توی حرومزاده و موش کثیفت!
کوین با خشونت چندتا از دکمههای یقۀ پیراهن خودش رو باز کرد و اجازه داد تا پسر مقابلش که صورتش به خاطر کم و کمتر شدن اکسیژن توی ششهاش به سمت قرمزی میرفت، گردن آسیب دیدهاش رو ببینه.
بخشی از پوست کوین درست مثل یک دستمال کاغذی خیس و نازک، روی ماهیچههای گردنش چروکیده شده بود و انگار که هیچ خونی در رگهای اون قسمت از پوستش جریان نداشت. سونگمین نمیدونست دقیقا چه بلایی سر گردنش اومده یا اینکه اصلا از چه افرادی حرف میزنه، اما خیلی خوب میدونست که اگه کوین تا چند لحظۀ دیگه یقهاش رو رها نکنه، به طور جدی ممکنه مرگ رو به چشم ببینه!
- امیدوارم حداقل یادت بمونه که چطور خودت رو به کشتن دادی کیم.
- بذارش زمین.
پیچیدن صدای ناآشنای شخصی توی راهرو، باعث شد تا کوین و همراهانش به عقب برگردن و با دیدن پسری که رگهای پیشونی و گردنش برجسته شده بودن، پوزخند بزنن. ظاهر اون پسر جوری به نظر میاومد که انگار به زور روی پاهاش ایستاده و نفس میکشه.
- و تو کی باشی؟
- بهت گفتم... بذارش زمین. همین الان.
- اوه، صبر کن ببینم؛ تو از دوستهای اون کثافتی، لی مینهو. درست میگم؟ قبلا کنار هم دیده بودمتون.
دستهای پسر مو طوسی مشت شدن و قدمهای آهستهای به سمت جلو برداشت. با وجود نفس تنگ شدهاش این بار فریاد کشید:
- این آخرین باره... که ازت میخوام بذاری سونگمین بره.
کوین نیشخندی زد و خیلی زود، بدن تضعیف شدۀ سونگمین رو به سمت یکی از دوستانش هل داد. آستینهاش رو بالا فرستاد و در جواب گفت:
- اگه این عوضی رو میخوای، باید بیای بگیریش.
پسر مو طوسی که همزمان با آزاد شدن یقۀ سونگمین سرش رو پایین انداخته بود، با نفسی عمیق و لبخندی دلهرهآور سرش رو بالا آورد. اجازه داد تا کوین درخشش چشمهای یاقوتیش رو به وضوح ببینه و برق روی دندونهای نیش بلندش رو تماشا کنه.
خیلی زود ابری ضخیم جلوی خورشیدی که سعی در روشن کردن راهروهای پر پنجرۀ پیلگریم داشت رو گرفت و تاریکیای نسبی در فضا حاکم شد. کوین با نگرانی به آسمون که یک آن ابری شده بود نگاه کرد و دوباره، نگاهش رو به اون پسر داد. بزاق دهنش رو محکم قورت داد و از خودش پرسید که یعنی به خاطر حضور شخص مقابلش این اتفاق برای آسمون افتاده؟ چنین چیزی اصلا ممکن بود؟
حالا که راهرو تاریکتر شده بود، کوین و دوستهاش بهتر از قبل میتونستن مردمکهای پسر مو طوسی که انگار درون دو شعلۀ قرمز رنگ میسوختن رو ببینن و این موضوع، ترس رو به وجودشون میانداخت.
دیگه حتی نمیتونستن صورت و اندامش رو که میزبان سایۀ تاریک راهرو شده بود درست ببینن و شاید هم به همین خاطر بود که به محض نزدیک شدن اون پسر به یکی از پنجرهها و تابیدن نوری ضعیف به بدنش، با دیدن بالهای بزرگی که از پشت کمرش خارج شده بودن، همگی دست و پاشون رو گم کردن.
کوین سکندری خورد و پا پس کشید، آب دهنش رو به سرعت پایین فرستاد و لبهای خشک شدهاش رو با زبونش مرطوب کرد. نفسهاش سرعت گرفته بودن و با هر قدم عقب کشیدنش، اون پسر جلوتر میاومد.
- تو... تو کی هستی؟
- برای تو، فرشتۀ مرگ!
طولی نکشید که همراهانش سونگمین رو روی زمین انداختن و با سرعت به طرف خروجی راهرو دویدن؛ اما پیش از اینکه کوین هم بتونه پا به فرار بذاره، شیطان چشم قرمز دست به کار شد و اجازۀ دویدن بهش نداد.
همونطور که با زبانی عجیب و غیرقابل فهم جملاتی رو زمزمه میکرد، جلوتر رفت و به تماشای پسر مو طلایی نشست که به رغم تلاشهاش واسه دور شدن، روی زمین به سمتش کشیده میشد؛ ولی این همۀ چیزی نبود که انتظار کوین رو میکشید و با شروع در هم شکستن اولین استخونهاش بود که فریاد از سر دردش راهروی خالی رو پر کرد.
صدای مشمئز کنندهٔ خرد شدن چندین استخون، گوشهای سونگمین و اهریمنی که بهش متصل بود رو پر کرده بود. فریادهای پسر مو طلایی قلب سونگمین رو وحشت زده میکردن و دیدن چشمهای تا انتها باز شدۀ کوین، وجود اون رو سستتر از قبل میکرد.
- تــ... تمومش کن جونگین...
جونگین اما که حالا توجهش رو به پسرِ در حال شکنجه شدن مقابلش داده بود، بیتوجه به درخواست سونگمین کارش رو ادامه داد و لبخندش عمیقتر از قبل شد. یکی از دستهاش رو بالا آورد و حالتی رو گرفت که انگار داره چیزی رو فشار میده، در نتیجۀ این کار گردن کوین توسط طنابی نامرئی فشرده شد و تقلا کردنهاش رو به خاموشی رفتن.
- جونگین! تو... شیطان لعنتی! تمومش کن!
با در هم شکستن پنج استخون دیگه از کوین، بالاخره سونگمین از جاش بلند شد و خودش رو به جونگین رسوند. بیمقدمه سیلی محکمی توی صورتش زد و با به عقب تلو تلو خوردن پسر مو طوسی، پروسۀ زجر کشیدن کوین هم به پایان رسید.
حالا جونگین با چشمهایی گرد شده و دستی که پایین لب زخمی شدهاش میکشید، به تماشای سونگمین نشسته بود و سعی داشت دلیل این کارش رو بفهمه.
پسر قد بلندتر همونطور که نفس نفس میزد، نگاهش رو از صورت بیهوش کوین گرفت و به سمت هماتاقیش برگشت. سعی داشت فراموش کنه که تا چند ثانیۀ پیش چه کابوسی رو حین بیداری داشته میدیده، وگرنه تا ابد امکان نداشت فراموشش کنه و شبی رو بتونه با روانی آسوده به خواب بره!
- صدات کردم ولی جواب ندادی، مجبور شدم بزنم توی صورتت چون داشتی میکشتیش.
جونگین با لحنی طلبکارانه و دستهایی که دو طرف بدنش روی هوا مونده بودن، جواب داد:
- شاید چون واقعا میخواستم بکشمش!
- تو نمیتونی کسی رو بکشی جونگین... در مورد قوانین زندگی کردنتون بین انسانها میدونم. شیاطینِ حاضر در دنیای ما، حق ندارن به کسی آسیب بزنن؛ درست میگم؟
نگاهش رو از اهریمن جوان گرفت و با پشت دست به نرمی روی لب زخمی شدهاش کشید. به محض دیدن خون روی پوستش، ابرویی بالا انداخت و زمزمه کرد:
- احتمالا بهتر باشه دفعۀ بعدی اینقدر محکم نزنم.
با ظاهر شدن جونگین در مقابلش، سرش رو بالا آورد و بلافاصله مچ پوشیده شده با آستین اون پسر روی لبش قرار گرفت. اهریمن جوان، اثر خون رو از روی لب سونگمین پاک کرد و بیتوجه به نگاه سوالیش گفت:
- انتظار تشکر ازم نداشته باش.
- ندارم، ولی میدونم که از مجازات سنگینی نجاتت دادم.
لبهای جونگین به نرمی کش اومدن و در نهایت لبخند کجی روی صورتش نمایان شد، سرش رو به نشونۀ تاسف تکون داد و پس سری آرومی به هماتاقیش زد.
بعد از دیدن لبخند متقابل اون پسر، ازش فاصله گرفت و بالای سر کوین ایستاد.
- از کجا در مورد قوانین زندگی شیاطین بین انسانها فهمیدی؟
سونگمین شونهای بالا انداخت و کنار جونگینی ایستاد که حالا بالای سر کوین روی زمین نشسته بود تا ضربان روی گردنش رو چک کنه. چهرۀ پسر مو طلایی رو از نظر گذروند و به حرف اومد:
- کتابخونۀ مدرسه کتابهای زیادی درمورد اهریمنها و شیاطین داره.
- جالب شد؛ حالا شاید جالبتر هم باشه که بدونی در واقع تو من رو از سلولی که به هدف مجازات کردنم سر همین قانون شکنیها ساخته شده بود، آزاد کردی.
سکوت که به استقبالش اومد، لبخندی زد و سرش رو به طرف بالا چرخوند تا بتونه چشمهای نگران سونگمین رو بهتر ببینه.
- مجازات سکس کردن با آدمها و کشتنشون! این اولین باری نبود که سعی داشتم یکی از همنوعانت رو بکشم.
- راستش... انتظارش رو داشتم.
جونگین سر کارش برگشت و با پایین کشیدن یقۀ کوین، اخم پر رنگی روی پیشونیش شروع به شکل گیری کرد.
- اوه، واقعا؟
- تو یه اهریمنی جونگین، درسته که کم سن و سال به نظر میای... ولی مشخصه که اهل پیروی کردن از قوانین هم نیستی. اعتراف میکنم که اوایل ازت میترسیدم، شاید هنوز هم یکم... بترسم.
- ظاهرا درموردت اشتباه میکردم، اونقدرها هم احمق نیستی. هر چی بیشتر ازم بترسی، برای خودت بهتره.
خیره به پوست آسیب دیدۀ کوین گفت و به فکر فرو رفت. این دومین شخصی بود که پوستش به چنین حالتی در اومده بود و جونگین اصلا نمیفهمید که چه موهبتی میتونه پوست رو به این حالت دربیاره. اصلا موهبتی وجود داشت که شخص با استفاده از اون بتونه خون بخشی از بدن دیگران رو بمکه؟
با این فکر که ممکنه خونآشامی بین دانشآموزها باشه، نیشخند تمسخرآمیزی به افکار خودش زد و از جا بلند شد. یه خونآشام توانایی این رو نداشت کاری کنه که فقط خون داخل بخشی از بدن قربانیش خشک یا کشیده بشه.
- گفتی این پسرها ازت چی میخواستن؟
پسر قد بلندتر با شنیدن این سوال، بیخیال فکر کردن به جملات آخر جونگین شد؛ نفس عمیقی کشید و نگاهش رو از کوین گرفت. به نیمرخ جونگین چشم دوخت و دستهاش رو توی جیبهای شلوار پارچهای یونیفرمش فرو برد.
- ماجراش طولانیه، فقط در همین حد بهت میگم که فکر میکردن من جاسوسیشون رو میکنم؛ میدونی... با کمک همون موشها.
اهریمن مو طوسی پاش رو روی بازوی کوین گذاشت و بعد از زمزمه کردن جملهای دیگه، ازش فاصله گرفت.
سونگمین که اون زمزمه رو احساس کرده و حتی اسم خودش و جونگین رو هم بینش شنیده بود، با تردید اخمی کرد و بعد از بیرون آوردن دستهاش از جیبهاش به دنبال هماتاقیش رفت.
- الان... چیکار کردی؟
- کاری کردم تمام خاطراتی که امروز توسط من و تو واسش ساخته شده بودن از بین برن.
اخم سونگمین باز شد و سرش رو که به سمت جونگین مایل کرده بود، بهت زده عقب برد. رفته رفته لبخندی روی لبهاش پدیدار شد و با شگفتی تک خندهای سر داد.
- واو! این خارقالعادهست.
- داشتی در مورد جاسوسی کردنت میگفتی.
- من هیچوقت جاسوسی کوین رو نکردم! اون موش... اسمش فِردیه؛ یه روز اومد پیشم و گفت که کوین چیرهایی درمورد خاک کردن اجساد بعضی از دانشآموزها توی قبرستان پیلگریم میدونه و سعی داشت مخفیانه این رو به هماتاقیش بگه؛ فِرِدی هم مکالمهشون رو شنیده بود و...
- به تو راجع بهش گفت و کوین که از موهبتت اطلاع داشت، این رو فهمید.
- درسته.
- اون موش بهت نگفت که چه کسانی اون اجساد رو دفن میکنن؟
- ظاهرا قبل از اینکه موفق بشه این قسمت از مکالمهشون رو بشنوه، کوین متوجه حضورش شده.
نیشخندی عجیب روی لبهای جونگین نشست و در ادامه گفت:
- جالبه، خیلی جالبه!
- تعجب نکردی؟ منظورم اینه که...
- تو تنها کسی نیستی که خیلی وقته در مورد دفن شدن اجساد دانشآموزها میدونه، کیم سونگمین.
.
.
.
.
دیلی اختصاصی اکلیپس: Link