روان‌پزشک یا جن‌گیر؟

روان‌پزشک یا جن‌گیر؟

محمد پورفر

”ما اینجا بیدار شدیم“ نخستین جمله‌ای است که از زبان دخترها در این دنیای جدیدی که به آن پا گذاشته‌اند می‌شنویم. جایی که «کِیسی» دختر درون‌گرا پس از بیدار شدن، شروع به بازشناسی اشیاء آن می‌کند. غیر از حمام که عادی و آشنا به نظر می‌رسد، در و دیوار سنگی و چوبی، تخت‌ها و چراغ‌ها همگی مختص به ”این دنیا“ هستند. دنیایی که البته به نظر چندان هم برای کیسی بیگانه نیست.

از این رو، زمانی که صاحب این دنیا، مردی که آنها را ربوده، وارد شده و «کِلِر» را با خود بیرون می‌بَرَد، کیسی در یک آن به او می‌گوید که خودش را خیس کند. تمیز بودن سرویس حمام دلالت‌گرِ این بوده که احتمالاً مرد برای نظافت اهمیت زیادی قائل است. و پس از آن که مرد با حالتی سراسر انزجار کلر را بر می‌گرداند معلوم می‌شود که درست هم حدس زده. اما او از کجا می‌داند؟ آیا قبلاً با چنین افرادی آشنایی داشته، یا این صرفاً یک درک شهودی است، که به واسطۀ درون‌نگری به آن دست پیدا کرده؟ یعنی به نوعی با این مرد آشناست، هرچند که تا کنون او را ندیده و نشناخته.

اما آنچه از صحنۀ بعدی برداشت می‌شود این است که کیسی نه او، بلکه فردی همچون او را در کودکی می‌شناخته. فردی درشت‌اندام که ظاهراً دایی اوست و نخستین حرفی که از زبان‌ش می‌شنویم در مورد یک هیولاست که قبلاً در جنگل با او مواجه شده و به او شلیک کرده. آنچه که دو دختر دیگر هم از مرد آدم‌ربا برداشت می‌کنند یک هیولای دهشت‌آور است که اصلاً مشخص نیست در دایرۀ آدم‌ها قرار می‌گیرد یا نه. و طرح آنها برای مواجهه با او مانند طرح دایی کیسی، حمله و کشتن اوست، آن هم صرفاً به واسطۀ آن که یکی‌شان شش ماه آموزش کاراته دیده است.

اما کیسی به یاد می‌آورد که در همان زمان هم پدرش صحبت‌های دایی را لاف‌زنی و گزافه‌گویی خوانده بود. هم‌چنین در حین آموزش تیراندازی به او در مورد زیرک‌تر بودن گوزن‌های ماده نسبت به نر گفته بود و این که آنها شم بهتری برای حفاظت از خود دارند. درست مثل آدم‌ها. کیسی به یاد می‌آورد که این حرف او را خوشحال کرده بود و موجب شده بود تا فکر کند از پسرها بهتر است. از این رو در پاسخ به دعوت دخترها برای همکاری هم، که رویکردی «مردانه» و فیزیکی را برای مواجهه انتخاب کرده‌اند، می‌گوید: ”شما حتی هنوز نمی‌دانید با چه چیزی مواجه‌اید.“

و درست هم می‌گوید، چون در صحنۀ بعد مرد آدم‌ربا را در شکل و شمایلی کاملاً متفاوت و منش و رفتاری به کلی دگرگون شده در مواجهه با زنی مسن می‌بینیم که ظاهراً درمان‌گر اوست. نقاشی‌هایش را برای او آورده تا نشان‌ش دهد. درمان‌گر هم او را تشویق می‌کند و از دیدن پیشرفت «بری» در کارهای‌ش راضی است. این که او در محیط کارش توانسته برای مدت 10 سال ”مثل یک فرد عادی“ کار کند، آنچه هیچ یک از مراجعین او که اختلال بری را داشته‌اند قادر به انجام‌ش نبوده‌اند. اما چیزی که تردید او را برانگیخته هم‌زمانی دیدن اخبار مربوط به ربوده شدن دخترها از تلویزیون و ایمیل بری به او بوده که در آن درخواست ملاقات فوری کرده بود.

بری ابراز نگرانی می‌کند از زمانی که شاید درمان‌گر به واسطۀ سن زیادش روزی دیگر نباشد، و فرد دیگری نتواند از او حمایت کند، که نشان از وابستگی او به شخص درمان‌گر است. او همچنین خودش را «ما» می‌نامد، شخصیت‌هایی که غیر از فرد درمان‌گر کس دیگری به وجودشان واقف نیست. اختلال شخصیت از هم گسیخته، که زمانی تحت عنوان اختلال شخصیت چندگانه شناخته می‌شد، و دست‌مایۀ بسیاری از فیلم‌های سینمایی بوده است، و نه بی‌جهت؛ چرا که خود فرایند تماشای فیلم هم به نوعی همانندسازی با شخصیت‌های مختلف است که هر یک در «خودِِ» ما جایی را باز می‌کنند یا بخشی را دچار دگرگونی می‌کنند. همان‌گونه که لکان می‌گوید: ”خود حاصل جمع تمامی همانندسازی‌هایش است“ (سمینار دو)

درمان‌گر به بری بابت جانشینی که در صورت نبودن‌ش برای خود انتخاب کرده اطمینان خاطر می‌دهد. همچنین در هنگام رفتن بری به او اطلاع می‌دهد که دانشگاه پاریس از او خواسته در مورد بری برای‌شان سخنرانی کند، تا دیگران هم به او اعتقاد پیدا کنند. به این که فردی با داشتن چنین اختلالی توانسته در جامعه «موفق» باشد و به ثبات برسد.

اما در عین حال تردیدهایش در مورد بری، به خصوص به دلیل ترک ناگهانی جلسه و جا گذاشتن نقاشی‌هایش که معمولاً ”خیلی روی آنها حساس است“ بیشتر می‌شود. آیا او واقعاً در درمان بری «موفق» بوده؟ تردیدی که کمی بعد با زن همسایه‌اش نیز در میان می‌گذارد، اما به شکل یک اطمینان و باور، به این که این افرادی که آنها تحت عنوان «زیردست» درمان‌شان می‌کنند به واقع «بالادست» آنها هستند. واجد قدرت‌هایی که در آدم‌های عادی دیده نمی‌شود.

اما نکته‌ای که به نظر حائز اهمیت می‌رسد این است که او در این صحنه لباس کار قبلی خود را به تن ندارد و با لباس راحتی داخل خانه با همسایه‌اش گپ می‌زند، که به نظر می‌رسد دوستی نزدیکی با او داشته باشد، و نحوۀ صحبت آن دو با هم نیز به گونه‌ای است که انگار روان‌پزشک دارد به یک امر ماوراء‌طبیعه و شاید خرافه‌گونه اشاره می‌کند، طوری که انگار رازی را با دوست‌ش در میان می‌گذارد و همسایه‌اش که یک زن مسن نه چندان تحصیل‌کرده است در مقام فردی منطقی می‌گوید ”من به آن باور ندارم.“

در صحنۀ بعد دخترها از لای در شمایل زنی را می‌بینند که لحظه‌ای گمان می‌کنند فردی غیر از بری باشد، ولی با ورود او به اتاق صرفاً با یکی دیگر از شخصیت‌های او آشنا می‌شوند که لباس زنانه‌ به تن کرده؛ زنی خوش‌برخورد که به نظر می‌رسد ویژگی‌های رفتاری‌اش شباهت‌هایی با زن روان‌پزشک داشته باشد. و پشت هم قرار گرفتن تصویر او بر تصویر روان‌پزشک نیز بر همین امر دلالت می‌کند. به دخترها دلداری می‌دهد و می‌گوید فردی که آنها را ربوده حال‌ش خوب نیست، اما او می‌تواند با وی صحبت کند و میانجی‌گری کند. اکنون دخترها متوجه می‌شوند که کیسی تا چه اندازه حق داشته و با چه وضعیت پیچیده‌ای مواجه شده‌اند.

اما مسئول این وضعیت کیست؟ چه کسی به واقع این دنیای مخوف زیرزمینی را ساخته و این مرد را به این وضع دچار کرده؟ آیا او صرفاً هیولایی است که بر طبق روایت دایی کیسی ناگهان در جنگل پدیدار شده، یا فردی که مانند کیسی، احتمالاً در کودکی‌اش لطمه‌هایی دیده، و یا آن که دست‌پخت ماجراجویی‌ها و خیال‌بافی‌های یک روان‌پزشک است؟

روان‌پزشکی که در ادامه مورد سرزنش همکارش نیز قرار می‌گیرد، فردی که به او گوشزد می‌کند شواهد او برای اثبات نظرات‌ش کافی نیستند. این که یک سگ در مقابل دو شخصیت متفاوت یک بیمار واکنش متفاوتی داشته چیزی را ثابت نمی‌کند. این افراد صرفاً بیمارانی هستند که در وضعیت‌های بحرانی قرار داشته‌اند، نه آن گونه که «کارن» فکر می‌کند افرادی با استعدادهای فراطبیعی. اما کارن می‌گوید شاید همین که آنها در این وضعیت قرار گرفته‌اند باعث شده که قادر به انجام کارهایی باشند که آدم‌های عادی توان انجام‌ش را ندارند.

برای توجیه حرف‌های‌ش هم صحبت از اسکن‌های مغزی که از وضعیت‌های مختلف شخصیتی این افراد انجام شده می‌کند و آنها را مدرکی برای اثبات حرف‌هایش می‌داند، چیزی که البته بعضاً از برخی روان‌پزشک‌ها زیاد می‌شنویم، انگار که برای اثبات هر مدعایی پیدا کردن مدرک و مکان‌یابی آن پدیده در مغز و سیستم اعصاب کافی باشد، و دیگر شاخه‌های علوم، علی‌الخصوص علوم انسانی و روان‌شناسی و علوم اجتماعی فاقد اعتبار باشند، چرا که داخل مغز مکان‌یابی نشده‌اند.

اما پدیده‌ای که کارن به آن اشاره می‌کند را فروید در روان‌کاوی «دستاورد ثانویه از بیماری» می‌نامد. جایی که فرد تلاش می‌کند حتی بیماری‌اش را هم به نفع خودش تغییر دهد و از آن بهره‌برداری کند (1933). اما به چه قیمت؟ زمانی که بدانیم خرسندسازی فردی و حفاظت از خویشتن همواره به بهای ناخرسندی یک «دیگری» تمام می‌شود، و در عین حال زمانی که با این موضوع آشنا باشیم که اختلال شخصیت از هم‌گسیخته را خیلی وقت‌ها خود درمان‌گرها در مراجعین‌شان ایجاد می‌کنند یا به آن دامن می‌زنند، باید به تمامی این صحبت‌ها شک کنیم.

البته برای کارن هنوز زود است که شک‌هایش را به یقین تبدیل کند چرا که از ماجرای ربوده شدن دخترها توسط بری خبر ندارد. همۀ آنچه او می‌بیند در ظاهر و سطح چیزهاست: این که بری ده سال به شکل مداوم سر کارش حاضر شده و صاحب کارش از او راضی است. این که او قادر است در هر زمان به عنوان یک «سازوکار دفاعی» برای محافظت از خویشتن، خودش را در قالب یکی از شخصیت‌ها در بیاورد و به طور کامل هم به آن چیزی که در لحظه هست باور داشته باشد و غیره.

اما واقعیت بری در این زیرزمین تاریک رقم می‌خورد که می‌توان گفت نمادی از درون ذهن او نیز هست. عملاً هیچ چیز برای بری تغییر نکرده، هیچ درمانی روی او انجام نشده. صرفاً با «حمایت‌گری» کارن به عنوان «درمان‌گر» یا بهتر است بگوییم به عنوان یک «مادر» و «والد» جای‌گزین توانسته ترفندها و مهارت‌هایی را برای نقش بازی کردن مقابل دیگران به دست آورد و آن‌قدر در این کار خبره شود که حتی از ماهرترین بازیگران هم سبقت بگیرد و به طور کامل در شخصیت‌های گوناگون‌ش غرق شود. یک‌پارچه‌سازی شخصیت به عنوان یکی از اهداف درمان تبدیل به حالت عکس خود یعنی پاره‌پاره کردن و تجزیۀ آن شده. اما شاید با این هدف که در نهایت دوباره در قالب یک شخصیت واحد، اما نیرومند و واجد قدرت‌هایی فوق‌العاده درآید؟

شخصیتی که تصویرش را هم در نقاشی‌هایی که روان‌پزشک در پروندۀ بری نگه داشته می‌بینیم. یک هیولا که از دهان‌ش خون می‌چکد انگار که در حال خوردن موجود زنده‌ای باشد. کمی قبل‌تر هم از زبان «دنیس» (شخصیت آدم‌ربا) شنیده‌ایم که با «پاتریشیا» (شخصیت زن) صحبت کرده و نادم است از این که به دخترها دست زده، چرا که آنها ”خوراک مقدس“ هستند.

اما این شخصیت‌های گوناگون چه کسانی هستند؟ آیا یک فرد واحد همگی آنها را عامدانه در خود تولید کرده؟ یقیناً چنین نیست، چرا که آنها بخش‌هایی از «خود» پاره‌پاره شدۀ یک فرد هستند. «خود»ی که به وسیلۀ همانندسازی با چیزها و آدم‌های مختلف در طول زندگی‌اش شکل می‌گیرد، و اکنون که مجزا شده، شاید بتوان رگه‌هایی از هر یک از این آدم‌های مختلف را در هر یک از این شخصیت‌ها یافت. به همان‌گونه که «پاتریشا» به نظر بیشترین شباهت را با شخص روان‌پزشک دارد. روان‌پزشکی که اگر این هیولای مورد بحث در نهایت در وجود بیمارش حلول کند، باید برای جلوگیری از بروز فاجعه، حرفه‌اش را به ناچار از درمان‌گری به ”جن‌گیری“ تغییر دهد، تا ”روح شیطانی“ و شرارت‌آمیز را از کالبد او بیرون بکشد، هرچند که بعید است او برای چنین کاری تعلیم دیده باشد.


ادامه دارد...









Report Page