توهم دانایی

توهم دانایی

محمد پورفر


اما فیلم خوشبختانه، در سطح فکر و زاویه دید این «متوهمین دانایی» باقی نمی‌ماند. کسانی که عادت کرده‌اند همه چیز را در سطحی‌ترین و بی‌پشتوانه‌ترین لایه ببینند و فکر می‌کنند آنچه در قالب فرهنگ عمومیِ معاشرت و اجتماعات انسانی به آنها آموخته شده، علمی است که چون همگان از آن پیروی می‌کنند پس لابد باید درست باشد، حال آن که بروز کوچک‌ترین لرزه‌ای بر بدنۀ شاکلۀ این فرهنگ و این اجتماعِ به ظاهر متمدن، چه طبیعی باشد و چه انسانی، کلیت این دانسته‌های هرز را به آنی واژگون می‌کند، طوری که انگار هیچ شناختی در هیچ زمانی از هیچ پدیده‌ای وجود نداشته.

چرا که تمامیت این علم از طرف مرجع قدرتی به آنها داده شده، که خودش هم یک انسان است، همچون همین پدر، اما شاید یک انسان ماشین‌گونه، و برنامه‌ریزی شده؛ ولی بهرحال جزوی از «طبیعت»، و ماهیت دانشی هم که این مرجع و مراجع قدرت به آن دسترسی دارند چیزی نیست جز شناخت ناقص یک موجود انسانی، در قالب «شناسنده»، از خودش. گویی در طول تاریخ کسی هرگز توانسته باشد به شناخت کاملی از «خود» برسد، تا به تبع آن طبیعت پیرامون خود را بازشناسد.

به همین سبب در نمای بعدی، زمانی که دختر منزوی به همراه دوستان‌اش به سمت ماشین می‌رود، از همه عقب‌تر است و دوربین هم با فاصله‌ای نزدیک او را دنبال می‌کند طوری که در ابتدا گمان می‌بریم این هم یک نمای ذهنی و خودشناسنده، مربوط به دختر باشد، حال آن که کمی بعد با فاصله گرفتن دوربین، سوار شدن دخترها به ماشین و در ادامه نگاه پدر دختر به خود دوربین، متوجه می‌شویم این یک نمای نقطه‌دید است. نقطه‌دید فردی که فیلم تا کنون به ما معرفی نکرده، پدر هم او را نمی‌شناسد، و به نظر یک تعقیب‌کنندۀ مرموز و خاموش می‌رسد.

از بین سه دختر، تنها کسی هم که متوجه حضور او و اتفاقات غیرطبیعی در حال رخ دادن پشت ماشین می‌شود، همان دختر منزوی است که برخلاف دو همکلاسی‌اش، در عوالم خیالی خود نیست و اتفاقات پیرامون را با دقت زیرنظر دارد. اما این او را از مخمصه‌ای که دچارش شده‌اند مصون نگه نمی‌دارد: دو دختر دیگر، تازه پس از گذشتن لحظاتی از سوار شدن مرد غریبه متوجه او شده و بلافاصله با یک اسپری توسط او بیهوش می‌شوند. خود مرد غریبه ماسکی را به چهره می‌زند تا از تأثیرات گاز اسپری مصون بماند.

در اینجا یک بار دیگر نمایی مشابه نخستین نمای فیلم را از دختر درونگرا می‌بینیم. یک ”دالی‌شات“ دیگر که این بار برخلاف بار قبل بسیار هم سریع اتفاق می‌افتد، و حکایت از این دارد که دختر پی برده، ترس و اضطرابی که در جشن تولد دچارش شده بود بی‌دلیل نبوده. انگار «حسی درونی» به او نسبت به چنین حادثه‌ای پیش‌آگهی می‌داده. شاید هم در ابتدای فیلم، زمانی که به نقطه ای خارج از قاب خیره شده بود، این مرد را رؤیت کرده بوده. بهرحال در این نمای خودشناسنده؛ نمایی که بدن دختر را از کلیت محیط پیرامونش مجزا می‌کند، او این را می‌دانست.

چون صندلی جلو نشسته، از تأثیر گاز اسپری هم مصون می‌ماند. اما نه این جلو نشستن و نه آن پیش‌آگهی کمکی به حفظ مصونیت او نمی‌کنند: از آنجا که مرد غریبه ظاهراً توجهی به او ندارد، فرض را بر این می‌گذارد که می‌تواند فرار کند. اما به محض باز شدن در، مرد غریبه او را هم به سرنوشت دیگران دچار می‌کند: ”به دنیای من خوش آمدی“ دنیایی که درست پیش از ورود به آن، عنوان فیلم یعنی «گسیخته» (Split) که در اصطلاحات رایج روانشناسی می‌توان آن را به «دوپاره» نیز ترجمه کرد روی سیاهی حک می‌شود. این دوپارگی و از هم گسستگیِ دو (یا چند) دنیا، درست در مرز بین دنیای بیرون و دنیای درون مرد متِعرّض حک می‌شود.

دنیایی که در آستانۀ به هوش آمدن دختر، آن را به شکل راهروهایی طولانی و پیچ در پیچ در زیرِ زمین می‌بینیم. جایی که می‌تواند تداعی‌گر رحم یک مادر باشد. برای لحظاتی صدای تپش یک جنین هم به گوش می‌رسد. شاید یک نوزایی، پس از عبور از بحران؟

شاید هم تولدی دیگر در دل یک وضعیت بحرانی.


ادامه دارد...


Report Page