S.O.S

S.O.S

frozen forest

ساعت از دوازده شب گذشته بودو اون هیچ ایده‌ای نداشت کِی و چجوری سر از انتهای جاده‌ای متروکه که ختم میشد به جنگلی با درختای بلند که هیچ نوری نمیتونست ازشون عبور کنه و جنگل رو که توی تاریکی محض فرو رفته مهمون روشنایی و نور کنه. اگه چند قدم جلوتر میرفت تاریکی ها اسیرش میکردن ولی فقط ایستاده بودو با چهره خسته و بی روحش به تاریکی جنگل چشم دوخته بود. باید برمیگشت میرفت یکم پایین تر جایی که ماشینشو پارک کرده. بدون حرکت دادن کل بدنش بدنش یه مقدار به پشت سرش چرخید. اینبار چند ثانیه به نور چراغای شهر نگاه کرد. همه توی شهر درگیر زندگی‌شون بود. زندگی؟ هاه چه کلمه دردناکی. صدای درختا و زمزمه‌ی جنگل، که انگار صداییِ از یه حفره توخالی، زوزه‌ی باد رو همراهی و آوای ترسناکی ایجاد کردن. ولی حتی سوز سرما هم نتونست فکر برگشتنو به سرش بندازه. باد موهاشو بهم میریخت و بی رحمانه سرما رو به صورتش میکوبید ولی اون حتی ذره‌ای تکون نمیخورد.نفس حبس شدشو بیرون دادو چشماشو بست. این صدای توخالی خیلی شبیه وجود خودش بود. وجود توخالی خودش که هر لحظه بیشترو بیشتر احساس پوچی میکرد. ولی چرا درد هم داشت؟ چرا چیزی وجود نداشت درد میکرد؟ چرا یه قسمت خالی درد میکرد؟

- اووو..پسرک بیچاره..

با صدای پیرزنی که مشخص بود انقدر پیر و فرتوته که تارهای صوتیش صدایی مثل صدای کشیدن ناخن روی تخته ایجاد میکنن چشماشو باز کرد. نگاهی به اطراف انداخت ولی کسیو ندید. اما دوباره اومد و اینبار حتی نزدیک‌تر..

- پسرک بیچاره..

اینبار وقتی چرخید درست پشت سرش عجوزه زشت و وحشتناکی با چشمای کاملا سیاه، موهای سفیدی که انگار یه قسمتش سوخته بودن با صورت پر از چروک و زگیل مواجه شد. این موجود زشت پا نداشت و در عوض توی هوا معلق بود. به نظر نمیومد سنش پیر باشه بیشتر شبیه یه دختری بود که توی اوج جوونی‌ش به این وضع افتاده بود. با خونسردی انگار که هیچ چیز عجیبی ندیده بهش خیره موند. حتی وقتی عجوزه دست استخونی و ناخنای تیزو بلندشو روی پوست سفید و صافش کشید هم تکونی نخورد. عجوزه نفس صدادارشو بیرون داد و صورتشو نزدیکتر کرد. 

- تو خیلی خسته شدی...خیلی خسته شدی..خیلی..

توی چشم بهم زدن پشت سرش قرار گرفتو دستاشو روی شونه‌هاش گذاشت.

- تو کلی تلاش کردی، برای همه چی، تلاش کردی توی همه چی خوب باشی ولی...افسوس که تو محکومی به شکست. 

ناخناشو توی شونه‌هاش فشار دادو نزدیک گوشش زمزمه کرد.

- قبول کن، قبول کن که همیشه بهتر از تو هست و تو هیچ وقت نمیتونی بهشون برسی. قبول کن که دوست داشتنی نیستی، برای کسی مهم نیستی، کسی حتی بهت فکرم نمیکنه..چقدر عشق دادی و هیچ کس بهت برش نگردوند. چقدر تلاش کردی و همه‌شون بی نتیجه موند. تو کافی نیستی هیچ وقت نبودی و قرار نیست باشی. تو نتونستی انتظارای پدر مادرتو براورده کنی. تو فقط با کارا و حرفات بقیه رو اذیت میکنی. وجودت اونا رو آزار میده..نگاه کن خودتو..تو چیزی جز سیاهی و منفی بودن نیستی. اوه طفلکی..حتی اگه بمیری هم کسی خبردار نمیشه کسی ناراحت نمیشه بچه ها قراره از روی مزارت بپرن و لگدمالش کنن...

عجوزه همزمان با اوج گرفتنش خنده گوشخراشی سر داد.

- نگاش کن، داری میلرزی..چقدر تو ضعیفی..تو همیشه میخواستی قوی بمونی ولی واقعیت اینکه که تو ضعیف‌ترینی. 

پایین اومد و روی صخره نشست.

- همه اونایی ک دوست داشتی ترکت کردن.

با این حرف پرده اشکی روی چشماش نشست که سعی کرد با زود پلک زدن مخفیش کنه ولی هیچ چیز از چشم اون عجوزه پنهان نمیموند..

- دیدی..تو بی فایده‌ای تو هیچی نیستی.. تو فقط به مرگ فکر میکنی..همه چیز اطرافت بوی مرگ داره.

همون لحظه باد تندی وزید و چند تا گلبرگ دیگه از تنها رز باقی مونده روی بوته خشک شده رو هم کند و با خودش برد.

- تو دیگه قلبی نداری، نمیتونی چیزی حس کنی، نمیتونی لذت ببری...تنها چیزی ک حس میکنی فقط و فقط دردِ و غم!

با اون حرفا احساس میکرد همه زخمایی که تو بدن و روحش بود سر باز کردنو حالا کل وجودشو خون گرفته. حس میکرد بهش وزنه بسته شده. دوست داشت همه درداشو بالا بیاره. دوست داشت فقط این درد تموم شه. دیگه توانشو نداشت طاقتشو نداشت ظرفیتش رو نداشت.

- ساکت شو...فقط ساکت شو...برو و دست از سرم بردار..

بلاخره به حرف اومد. آروم ولی محکم حرف میزد.

- من فقط من میخوام به تویی ک انقدر بی‌پناه و درمونده‌ای کمک کنم، میخوام دردتاتو بگیرم. میخوام بری سمت اون جنگل به آغوش آرامش. تا کی میخوای سرما رو تحمل کنی؟ قلبت یخ زده و سنگی شده. چشمات داره از عذاب میسوزه، نمیخوای راحت شی؟

نور مهتاب رفته رفته داشت توسط ابرهای سیاهی محو میشد و چهره گرفته پسرو توی تاریکی میبرد.

- تو حتی شکل درست حسابی‌ای هم نداری، هیچ خوشایند نیستی که حداقل بخاطر زیباییت بهت توجه شه ولی هیچکی هیچ توجهی بهت نمیکنه. تو الان میخوای کسی با تمام وجودش بغلت کنه طوری که تو بقیه رو بغل میکردی ولی..کسی نیست..کسی نییییست.

عجوره جمله اخرشو با سرخوشی چندش آوری گفت و دور پسر چرخید.

- یالا، چرا معطلی؟ برو، برو توی دل تاریکی هیچ‌کس حتی خودت نمیتونه نجاتت بده فقط منم که میدونم چجوری از درد رها بشی.

اون خوب میدونست که اگه بره هیچ راه برگشتی نیست اگه بره دیگه زنده برنمیگرده، حتی نمیشه جسمشو پیدا کرد..ولی، همین خوب بود نه؟ بهتر بود نباشه، بهتر بود تسلیم بشه، بهتر بود برای همیشه محو بشه...

شاید واقعا همین میتونست دردا رو ازش بگیره، دیگه تحملش به سر رسیده بود.

شاید واقعا اون عجوزه راست میگفت

شاید...

Report Page