Smart

Smart

𝐻𝑒𝑙𝑒𝑛


لعنتی به سوهیون فرستاد و قدم‌های بلند و سریعی سمت آسانسور برداشت.

با فشردن دکمه‌ی طبقه‌ی بیست و ششم که محل جلسه‌ی سهامداران بود، نیم‌نگاهی به سر و وضعش داخل آینه‌ی قدی آسانسور انداخت.

هوف کلافه‌ای کشید و به طرز وسواس گونه‌ای ساعتی که تاخیر پانزده دقیقه‌ایش رو نشون می‌داد، چک کرد.

فحشی زیرلب به مزاحمت بی‌موقع نامزدش فرستاد و دستی بین موهاش کشید.

با رسیدن آسانسور به طبقه‌ی مورد نظر، چند قدم باقی‌مانده تا درب دفتر رو دوید و بعد از دو ضربه‌ی کوتاه، در رو باز کرد.

چشم‌های متعجبی که بخاطر ورود ناگهانیش به اتاق، کنجکاوانه براندازش می‌کردن، سلول‌های عصبیش رو تحریک می‌کرد اما لبخندی زد و رو به جئون بزرگ، تعظیم کوتاهی کرد.

مشاورِ نابغه‌ی جئون جونگهوی بزرگ؛ مدیر عامل شرکت حمل و نقل سوآن (Swan) که به دقت و وقت‌شناسی معروف بود، حالا زیر نگاه‌های سنگینِ اعضای هئیت مدیره احساس بدی داشت.

- تهیونگ! کجا مونده بودی پسر؟ می‌دونی که از همه توقع تاخیر دارم به غیر از تو!

با شنیدن صدای جئون بزرگ، نفس آسوده‌ای کشید و با ریلکس‌کردن عضلاتش، نیشخندی زد و سمت صندلیش که کنار صندلی جئون بزرگ بود، قدم برداشت.

– می‌دونی که هیچ‌وقت بی‌دلیل تأخیر ندارم پیرمرد! خب... مهمون ویژه‌مون کجاست؟

نگاه متعجب اعضای هیئت مدیره و سهامداران، باشگفتی به پسر جوانی که به‌راحتی با رئیسش شوخی می‌کرد، دوخته شده بود.

صدای آروم صحبت‌های درگوشی و اعصاب خردکن باقی سهامداران، به گوش‌های تیز پسر جوان‌تر می‌رسید. چشم‌غره‌ای رفت و ابرویی برای جئون بزرگ بالا انداخت.

خنده‌ی بلند پیرمرد، باعث قطع‌شدن صداهای ریز دور و بر شد.

- به روبه‌روت نگاه کن پسر؛ یعنی متوجه نشدی بین این همه پیرمرد خرفت، جونگ‌کوک من می‌درخشه؟!

البته که متوجه شده بود!

از زمان ورودش به اتاق، به‌خوبی متوجه چهره‌ای جوان و زیبا که کنار جئون بزرگ ایستاده و دست‌هاش رو بهم گره کرده و روی قفسه‌ی سینه‌ش قفل کرده بود، شد.

اما برای حفظ ظاهر، کمی داخل اتاق چشم چرخوند و بالأخره، روی چشم‌های مشکی و براقی که بهش خیره شده بود، متوقف شد.

چهره‌ی زیبا و چشم‌های براق و گرد پسرک، آشنا به‌نظر می‌رسید اما تهیونگ بخاطر نداشت این چهره‌ی جذاب با لب‌های بوسیدنی رو کجا دیده.

قدم کوتاهی برداشت و سمت جونگ‌کوک خم شد. با دیدن جلو اومدن دست پسر رئیسش و لبخندش که عمیق شد، نیشخندی زد و به لب‌های بوسیدنیش خیره شد.

نگاه گیج شده‌ی جونگ‌کوک بین چشم‌ها و دست‌هایی که هنوز داخل جیب شلوارش نگه داشته، در گردش بود و تهیونگ سعی در به‌یادآوردن این چهره‌ی دلنشین داشت.

بعد از دیدن نگاه معذب جونگ‌کوک، پوزخند کوچکی روی لب‌های خوش‌حالتش نشست و ابرویی بالا انداخت. بی‌توجه به دست پسر، سمت صندلیش چرخید و نشست.

– به اندازه‌ی خودت خوشتیپ نیست پیرمرد، نکنه فقط برای اینکه دستش رو بند کنی آوردیش و کار هم بلد نیست؟

پوزخندی زد و خیره به چشم‌های گرد، کمی خمشگین و شاید حتی ناامید و ناراحت پسری که لب‌های سرخش با پیرسینگ تزئین شده بود، ادامه داد:

– چون اصول رقابت رو بلد نیست!

پوزخندی روی لب‌های پسرک جوان‌تر نشست و ابرویی بالا انداخت.

+ من اصول رقابت رو بلدم و رقبام رو می‌شناسم. تو رقیبم نیستی کیم، حتی اگر بودی هم رقیب لایقی نبودی!

- می‌بینی ته؟ کوک فقط معصوم به‌نظر می‌رسه اما خوب بلده بازی کنه!

تهیونگ ناباورانه از شنیدن جواب دندان‌شکن پسر، همراه جئون بزرگ خندید. دست‌هاش رو به‌نشانه‌ی تسلیم بلند کرد و روی صندلیش جابه‌جا شد.

– مخالفتی ندارم، اما باز هم این دلیل قانع‌کننده‌ای نیست که اداره‌ی یکی از مهم‌ترین شعبه‌هامون رو بسپاریم بهش پیرمرد. فکر نمی‌کنم تنهایی از پسش بربیاد.

اخمی بین ابروهای جئون جونگهو نشست و بادقت بیشتری به موقعیت پیش‌روش فکر کرد. بعد از مخالفت سریع تهیونگ به‌عنوان مشاور اصلیش، حالا باز هم صدای زمزمه‌های مخالفت بلندتر از قبل به‌گوش می‌رسید.

از اولین لحظه‌ای که جونگ‌کوک‌‌ رو برای سپردن شعبه‌ی نیویورک شرکت به کره دعوت کرده بود، تقریباً اکثر سهامداران با تصمیمش مخالفت کرده بودن.

در همین زمان، جونگ‌کوک‌ با نگاهی خصمانه، به تهیونگی که با نیشخند پیروزی شانه بالا می‌انداخت، خیره شده و نقشه‌ی قتلش رو می‌کشید!

- درست می‌گی تهیونگ، دقیقاً به همین خاطر تو باهاش می‌ری نیویورک که توی مدیریت کمکش کنی!

بعد از اتمام جمله‌ی مرد، سکوت داخل اتاق حکم‌فرما شد. همه منتظر ریکشنی از جانب تهیونگ که با چشم‌های ریزشده، به جونگ‌کوک‌ خیره شده و عصبانیتش رو می‌سنجید، بودن.

– باعث افتخاره، اما با سوهیون چی‌کار کنم؟ می‌دونید که بدون من دووم نمیاره!

جونگ‌کوک، نیم‌نگاهی به پسری که روبه‌روش نشسته بود انداخت و با دیدن رد رژ لب قرمزی که گوشه‌ی کوچکی از یقه‌ی پیرهن سفیدش رو کثیف کرده بود، چشم‌غره‌ای رفت.

+ فکر نمی‌کنم دوست‌دخترت اهمیتی به بود و نبودت بده تهیونگ.

تهیونگ، در جواب جونگ‌کوک‌ سکوت کرد اما با لبخند مسخره‌ای شانه بالا انداخت. پس جونگ‌کوک‌ خبر نداشت که تهیونگ، با دخترعموش نامزد کرده!

- خب... سوهیون و جونگ‌کوک‌ از بچگی دوست‌های صمیمی هم بودن، فکر می‌کنم اگر سه‌تایی برید خیلی بهتر بشه.

جونگ‌کوک‌ با تعجب به پدرش چشم دوخت و کمی زمان برد تا جمله‌ی مرد رو درک کنه. پس کیم تهیونگ، با دخترعموی لوسش توی رابطه بود. مجدداً نیم‌نگاهی به تهیونگ انداخت اما چیزی نگفت.

به کاغذهای مقابلش خیره شد و در سکوت شاهد ادامه‌ی مکالمات سهامداران، پدرش و تهیونگ راجع‌به حضورشون در شعبه‌ی نیویورک به دلیل بهبود شرایط شرکت و سودآوری بیشتر بود.

زمانی‌که جلسه به اتمام رسید با دیدن یونگی بیرون از اتاق، ذوق‌زده از جا پرید و بی‌توجه به نگاه‌های متعجب بقیه هیونگش رو در آغوش گرفت. یونگی از بچگی دوست صمیمیش به‌حساب می‌اومد و خیلی وقت بود که از هیونگ بی‌معرفتش خبر نداشت.

تهیونگ، به مسیر قدم‌های پسر چشم دوخت و بعد از مکث کوتاهی، به بقیه‌ی اعضای هیئت مدیره اطمینان داد که حضورشون موجب توسعه و پیشرفت روند سرمایه‌گذاری شرکت می‌شه.

زدن این حرف‌ها در حقیقت وظیفه‌ی جونگ‌کوک‌ بود، اما پسر کوچک‌تر زیادی مشغول به‌نظر می‌رسید پس مجبوراً تهیونگ مکالمه‌های فرمالیته‌ی همیشگی رو پیش می‌برد تا زودتر به‌دنبال پسر کوچک‌تر بره و سنگ‌هاش رو از همین اول وا بکنه.

جونگ‌کوک‌ هم‌قدم با یونگی، داخل راهروی شرکت حرکت می‌کرد و راجع‌به همه‌چیز باهاش صحبت می‌کرد. بعد از رفتنش به ژاپن، چندسالی می‌شد که از حال هیونگش خبر نداشت و حالا که به کره برگشته بود، باید بیشتر باهاش وقت می‌گذروند.

رابطه‌ی سرپرست تیم حقوقی شرکت با تنها وارث تمام مجموعه، چیزی فراتر از یک رابطه‌ی فرمالیته و کاری بود. یونگی، برادر نداشته‌ی جونگ‌کوک‌ بود.

- پس همه‌چیز خوبه؟ خیالم راحت باشه که باز هم دست گل به آب ندادی کوک؟ کوک؟

با شنیدن صدای یونگی که اسمش رو صدا می‌زد، لبخند معذبی زد و دلجویانه به مرد نگاه کرد.

+ ببخشید هیونگ. یک لحظه فکرم مشغول شد.

یونگی، لبخندی به صورت رنگ‌پریده‌ی جونگ‌کوک زد و نوازش‌وارانه، دستی روی بازوش کشید.

- ایرادی نداره کوک، درک می‌کنم. راستی... خبری از عروسی تهیونگ و سوهیون نیست؟ فکر می‌کردم تا الان دیگه باید برنامه‌ش رو چیده باشن.

با شنیدن جملات یونگی چشم‌های متعجبش رو به مرد دوخت و سعی کرد کلماتی که شنیده بود تحلیل کنه. تهیونگ با دخترعموش نامزد کرده بود؟!

+ تهیونگ و سوهیون؟

یونگی خندید و ضربه ملایمی روی شانه‌ش زد.

- پسر واقعاً وقتی ژاپنی از هیچی خبر نداری! سه ماه پیش نامزد کردن.

چشم‌های گردش رو از نگاه تیز یونگی هیونگش دزدید تا مرد به رفتارش شک نکنه. لبخندی زد و با سر تکون‌دادن گفت از برنامه‌هاشون بی‌خبره.

شنیدن همچین خبری، زیادی شوکه‌کننده به‌نظر می‌رسید.

از چهار سال پیش که تهیونگ به‌عنوان مشاور پدرش وارد شرکت شده بود، کراش ریزی روی مرد داشت و حالا که متوجه نامزدی مرد با دخترعموش شده بود، باید قید تمام افکار ریز و درشتش راجع‌به رابطه‌ای فراتر از همکاری طی سفر نیویورکشون رو می‌زد.

بی‌توجه به یونگی که همچنان به صحبت‌هاش راجع‌به شعبه‌ی نیویورک ادامه می‌داد، لبخند تلخی زد و سرش رو پایین انداخت و متوجه نگاه کنجکاوی که داخل راهرو دنبالش می‌گشت، نشد.

- از این سمت جناب کیم.

بدون حتی نیم‌نگاهی به منشی که با دست سمت اتاق یونگی راهنماییش می‌کرد، به چهره‌ی معصوم و مؤدب پسر که به صحبت‌های مین یونگی گوش می‌کرد، خیره شد و با نیشخند لب‌هاش رو تر کرد.

چند قدم باقی مونده تا جلوی درب اتاق یونگی رو سریع‌تر برداشت و با گرفتن مچ دست پسری که بین افکارش غرق شده و متوجه حضورش نشده بود، توجه‌ش رو جلب کرد.

– جناب مین اشکالی نداره اگه برای چند دقیقه جونگ‌کوک‌ رو ازتون قرض بگیرم؟

اخمی بین ابروهاش نشست و به مچ دستش که بین انگشت‌های کشیده‌ی مرد گیر افتاده بود، خیره شد. نیم‌نگاهی به لبخند روی لب‌های باریکش انداخت و مجدداً به یونگی هیونگش چشم دوخت.

- اصلاً مشکلی نیست اما سالم برش گردون.

چشم‌غره‌ای به چهره‌های خندان هردوشون رفت و با کشیدن دستش، پشت‌سر تهیونگ به‌سمت اتاقش حرکت کرد. بعد از بسته‌شدن درب اتاق، خودش رو روی مبل پرت کرد و چشم‌هاش رو بست.

+ حتی حوصله‌ی شنیدن یک کلمه از حرف‌هات رو ندارم تهیونگ. یه جوری رفتار می‌کنی انگار من رو نمی‌شناسی. تو واقعاً خودت رو زدی به حماقت یا یادت نیست دوسال پیش با کی لاس می‌زدی؟

مکثی کرد و این‌بار بعد از بازکردن چشم‌هاش، به نگاه وحشی و خمارِ چشم‌های کشیده‌ی مرد خیره شد و ادامه داد:

+ بعد جوری همه‌چیز رو پیش می‌بری که خودت هم باهام بیای نیویورک! فکر کردی این‌قدر احمقم که از نقشه‌هات سر درنمیارم؟ که مثلاً توی نیویورک نامزدیِ فیکت رو با سوهیون بهم بزنی که با من وارد رابطه شی و یک دفعه تمام ثروت پدرم رو بالا بکشی؟

تهیونگ، ابرویی بالا انداخت و با خنده‌ی بلندی، مقابل پسر کوچک‌تر روی مبل نشست. جونگ‌کوک‌ باهوش‌تر از تصوراتش بود!

– خب... چی می‌تونم بگم؟ دستم رو خوندی جونگ‌کوک‌! اما سوال من اینه...

با گذاشتن آرنج‌هاش رو زانوهاش، دست‌هاش رو ستون بدنش کرد و کمی به سمت صورت سفید پسری که نیشخندی به لب داشت خم شد. لب‌هاش رو تر کرد و خیره به پیرسینگ روی لب‌های پسرک، زمزمه کرد:

– وقتی همه‌چیز رو فهمیدی، این‌جا چی‌کار می‌کنی کوک؟ نکنه تو هم دلت می‌خواد باهام همکاری کنی که ثروت پدرت رو بالا بکشیم؟

نیشخندی که این‌بار روی لب‌های جونگ‌کوک‌ نشست، خبری خوبی برای جئون جونگهو نبود چراکه متحدشدن پسر باهوشش با مشاور نابغه‌ش، برای ورشکستگیش کافی بود!

+ این دقیقاً چیزیه که می‌خوام کیم! هستی؟

تهیونگ خندید و به دست دراز شده‌ی پسر کوچک‌تر چشم دوخت. این‌بار با گره‌زدن دستش با دست تتوشده‌ی جونگ‌کوک‌، موجب خنده‌ی پسر مقابلش شد.

– هستم کوک.

_________________________________________________

های لاوز^^

امیدوارم از خوندن اسمارت لذت‌ برده باشید و با قلب‌ها و نظرات قشنگتون ازش حمایت کنید.🌱✨

Report Page