Slave

Slave

-𝑨𝒗𝒐𝒐𝒄𝒂𝒅𝒐🥑

_خوش اومدید مستر سئو.

صدای نازک خدمتکار، توی گوش‌هاش پیچید.اما حواس اون خون‌آشام جای دیگه‌ای بود.

_هیونجین دیگه دردسر درست نکرده؟

خدمتکار درحالیکه، سرش هنوز پایین بود، لب زد.

_چند‌باری سعی کرد خودش رو بکشه.

چانگبین، نگاه سردش رو به خدمتکار داد، ابرویی بالا انداخت و گفت:

_باز هم؟

خدمتکار خواست چیزی بگه، اما چانگبین با قدم برداشتن به سمت اتاق هیونجین، مانع شد.

نمیتونست اون پسر رو درک کنه، همه امکاناتی در اختیارش گذاشته بود حتی قلبش، اما اون باز هم باهاش بداخلاقی میکرد و همیشه سعی میکرد به خودش آسیب بزنه یا فرار کنه و چانگبین هم از اینکاراش خسته شده بود هم متنفر بود.

بدون اینکه در بزنه، نفس سردش رو بیرون داد و وارد شد.هیونجین روی تخت دونفره‌ی قرمز رنگشون نشسته بود و زانو‌هاش رو در آغوش گرفته بود.

با شنیدن صدای باز شدن در، هیونجین سرش رو بالا گرفت و با دیدن چانگبین اخمی کرد.

چانگبین، دستش رو توی جیب شلوارش فرو کرد و با قدم‌هایی که هیونجین صداشون رو میشنوید به سمتش رفت.

هیونجین نمیتونست، از اینکه از چانگبین میترسید رو انکار کنه اما میتونست ادای اینکه ازش نمیترسه رو دربیاره.

_بیبی.

پرده‌ی گوش هیونجین هم از شنیدن صدای دورگه‌ی چانگبین میترسیدن.

هیونجین چیزی نگفت و فقط به طوری که اون خون‌اشام نفهمه، لرزید.

_باز‌هم به خودت آسیب زدی؟

هیونجین بالاخره سرش رو بالا گرفت و برعکس قلبش که از ترس میلرزید با گستاخی به چانگبین گفت:

_چیشده آقای سئو؟ میترسی بیبیت بمیره و شبا نتونی سکس داشته باشی؟

چانگبین پوزخندی زد، هیونجین معنی اون پوزخند ترسناک چانگبین رو به خوبی میدونست.

چانگبین با سرعت سریعی که داشت خودش رو به کشوی چوبی توی اتاق رسوند، در کشو رو باز کرد و یکی از شلاق‌های توی کشو رو در آورد.

بغض به گلوی هیونجین چنگ زد، الان فهمیده بود چه‌ گندی زده.با صدایی لرزون گفت:

_ارباب....من...

چانگبین چشم‌هاش رو بست و درحالیکه میگفت"هیش"انگشت اشارش رو به معنای سکوت، جلوی بینیش قرار داد.

_چیزی نگو، هر چقدر حرف بزنی همونقدر شلاق میخوری.پس بهتره زیاد حرف نزنی.

هیونجین خواست چیزی بگه که چانگبین با صدای نسبتا بلندش مانع شد.

_لخت شو.

هیونجین از سر جاش بلند نشد و فقط با ترس به چانگبین نگاه میکرد.

_چانگبین مگه‌ دوسم نداری؟

چانگبین که عصبی شده بود، بزرگ شدن نیش‌هاش و تغییر رنگ چشم‌هاش رو به وضوح حس کرد.با سرعتی که داشت به سمت هیونجین رفت و تن صداش رو بالا برد.

_خفه شو هیونجین، خفه شو.بخاطر تو هر سدی که جلوم بود رو شکوندم.حتی اگه به ضررم تموم بشه باز هم بخاطر تو انجامش میدم، مثل کشتن مادرم، من بخاطر تو، بخاطر رد اشکی که توی چشم‌هات دیدم مادر خودمو کشتم، بعد تو الان داری ازم میپرسی که دوست دارم؟

چانگبین مکثی کرد و ادامه داد.

_نه...معلومه که دوست ندارم، من میپرستمت هوانگ هیونجین.

چانگبین این رو گفت و از سر جاش بلند شد.

_تا ده میشمارم، اگه لخت شدی که اوکیه، اما اگه لخت نشدی بهت قول میدم جوری بکنمت که نتونی راه بری.

چانگبین این رو گفت و بلافاصله شروع کرد به شماریدن.

_یک...

هیونجین به سرعت از جاش بلند شد و مشغول در آوردن لباساش شد، اشک‌هاش بی وقفه میریختن و میدونست چه دردی در انتطارشه.

کاش به حرف اربابش گوش میکرد، کاش میشد اونم عاشق سئو چانگبین بشه اما‌تنها حسی که بهش داشت ترس بود.

بعد از اینکه لخت شد، از سرمایی که فضای اتاق رو پر کرده بود و از ترسی که توی وجودش غلته میخورد، میلرزید.

بدون اینکه چیزی بگه، نگاه پر بغضی به چانگبین انداخت و بعد با بدنی برهنه، روی تخت دراز کشید.

چانگبین بعد از دراز کشیدن هیونجین به سمت تخت رفت و با زنجیر‌هایی که به تخت بسته بودن، دست‌ و پاها‌ی هیونجین رو به محکمی بست.

_خیلی وقته بیبی بویم رو تنبیه نکردم.

چانگبین این رو گفت و با شلاق، ضربه‌ای به باسن خوش فرم و سفید هیونجین زد.

_آهه...

اشک‌های هیونجین شدت گرفتن، سرش رو توی بالش فرو کرد و با صدایی ناواضح برای طلب بخشش اربابش رو صدا میزد.

_ارباب...معذرت میخوام.

چانگبین بدون وقفه، ضربات محکمی به باسن هیونجین میزد، به التماس‌ها و گریه‌هاش هم اهمیتی نمیداد.

_چطور میتونم تو رو ببخشم هوانگ هیونجین؟ توی این چهار سال برات هر کاری کردم اما تو حتی لبخندت رو ازم دریغ میکنی و بچه‌ای که توی شکمت ازم داشتی رو...

چانگبین مکثی کرد، ضربه‌ی محکمتری زد‌ که باعث شد هیونجین از درد جیغی بزنه و به خودش بپیچه.

چانگبین ادامه داد:

_سقطش کردی...

هیونجین دیگه نمیتونست درد رو تحمل کنه، و از اینکه چانگبین هی بهش یاداوری کنه که بچه‌ی خودش رو کشته متنفر بود.

_ارباب...لطفا.

چانگبین شروع کرد به محکم و تند تند شلاق زدن و تا وقتی که حس کرد اگه ادامه بده هیونجین از هوش میره، شلاقش میزد.

شلاق رو گوشه‌ای انداخت و انگشتش رو روی باسن پر از خون هیونجین کشید، انگشتش رو توی دهنش قرار داد و خون خوش عطر و طعم هیونجین رو لیسید.

_فقط منم ک اجازه دارم بهت آسیب بزنم و یا روی بدنت ردی از زخم و خون بزارم، این هشدار آخرمه بیبی بوی، اگه یه بار دیگه سعی کنی به خودت آسیبی بزنی و یا فرار کنی، قلبت رو از توی سینت در میارم.فهمیدی؟

هیونجین با صدای ضعیف و ناتوانی به اربابش گفت:

_چشم...ارباب سئو.

Report Page