Sky

Sky

#Shano

نگاهی به خودش توی آینه انداخت.

همونطور که دلش می‌خواست به نظر میرسید، ساده و مهربون.

پیرهن سفید و کت نقره ای رنگش، کنار هم به زیبایی نشسته بودن.

کفش و شلوار مشکی رنگش، تضاد قشنگی با بالاتنه اش برقرار کرده بودن.

با صدای زنگی که توی گوشش پیچید، دستش رو بالا آورد تا قدرت این هفته اش رو بفهمه.

پرواز...

خب بین تمام قدرت هایی که هر هفته بهش داده میشد، این یکی از همه بهتر بود!

توی دنیایی که بعد از ۱۸ سالگی، هر هفته یک قدرت فرا انسانی جدید رو امتحان میکنی تا بالاخره قدرت خودت رو پیدا کنی، این قدرت میتونست بهترینشون باشه.

انقدر تو افکارش غرق شده بود که متوجه ظاهر شدن بالهای روی کمرش نشد.

لبخندی زد و تکونی به اون بالهای نقره ای رنگ داد.

کمی از قدرتش رو به بالهاش داد و منتظر موند تا بعد از بالا رفتن، زمین بخوره چون هرچقدر هم که تلاش کنی، اگه قدرت واقعی خودت نباشه، نمیتونی توی تلاش اول موفق شی.

اما در کمال تعجب، به نرمی بالا رفت و با کمی تلاش، تونست تعادلش رو حفظ کنه.

_نکنه این قدرت منه؟

خوش شانس ترین حالت ممکن بود اگه این اتفاق می‌افتاد، ولی خب هنوز نمیتونست نظر قطعی بده.

نگاهی به ابر ها انداخت و اوج گرفت.

همیشه دوست داشت از کنار ابر ها به زمین و هر اتفاقی که می‌افته نگاه کنه؛ حتی رعد و برق!

با یادآوری موقعی که قدرت صاعقه داشت، لرزی به تنش افتاد.

اون روز نزدیک بود یک فاجعه به بار بیاد!

تقصیر ا/ت نبود؛ کنترل قدرتی که با تو همخوانی نداره و اونقدر قویه کار خیلی سختیه...

در واقع، دولت از اون دختر ممنون بود که فاجعه ای به بار نیاورده.

به هرحال دنیاشون بود و دردسر های خودش...

با دیدن دسته ای از پرنده ها، از فکر بیرون اومد و لبخند بزرگی زد.

پرنده ها با نظم عجیبی کنار هم پرواز میکردن. برای یک لحظه، دختر احساس کرد که اگه خط کش داشت و فاصله اونها از هم رو اندازه میگرفت، از نظمشون بیشتر از این شگفت زده میشد.

با لبخندی که روی لبش جا مونده بود، به پرواز ادامه داد.

با صدای خنده بلند کسی، ترسیده به اون سمت رفت.

هرچقدر که نزدیک تر میشد، از صدای قشنگ اون پسر بیشتر تعجب میکرد.

+چقدر بدمزه است!

پسری که با پوست سفید و موهای مشکی رنگ، روی ابری نشسته بود نشون میداد که قدرتش پروازه...

پسر که متوجه ا/ت نشده بود، با خودش زمزمه کرد:

+ شاید بهتره برای جلوگیری از مرگ بر اثر گرسنگی از اون احمق های زمینی غذا بخرم.

دختر اروم خندید و بالاخره توجه پسر رو جلب کرد.

+هوی! تو چجوری اومدی اینجا؟

ا/ت اشاره ای به بالهاش کرد.

_ با اینها.

پسر اخمی کرد.

+ امکان نداره! هیچکس به غیر از ادم هایی که قدرت اصلیشون پروازه نمیتونن به اینجا برسن.

و با صدای بلندتری ادامه داد:

+ و بعید میدونم تو جز کسایی باشی که این قدرت اصلیشونِ، چون من همه رو میشناسم.

دختر خجالت زده خندید.

_ خب نیست، قدرت این هفته من پروازه.

پسر که محو خنده قشنگ ا/ت شده بود اروم گفت.

+ فکر کنم قدرتت پرواز باشه.

دختر سوالی ابرویی بالا انداخت.

+ فقط کسایی که پرواز با خونشون پیوند خورده میتونن تا اینجا برسن.

ا/ت لبخندی زد.

_ خودمم حدس میزدم قدرتم این باشه

و بعد دستی به موهاش کشید.

_ شنیدم که نتونستی غذای خوبی درست کنی، میخوای کمکت کنم...؟

+ یونگی، مین یونگی.

دختر سری تکون داد‌ و دستش رو به طرف یونگی دراز کرد.

_ خوشبختم یونگی، منم ا/ت هستم.

پسر دست ا/ت رو گرفت و با یک حرکت توی ابر ها انداخت.

دختر با دیدن خونه مجهزی که داخل ابر ها بود، نیشخندی زد.

_ پس این همون خونه فوق‌العاده قدرت پروازه.

+ و تو قراره یکیشون گیرت بیاد.

یونگی گفت و چشمکی زد.

_ حالا نوبت اشپزی.

ا/ت گفت و شروع به اشپزی کرد.

بعد از یک ساعت، ظرفی رو جلوی یونگی گذاشت که هوش از سر پسر برد.

+ چقدر بوی خوبی میده.

دختر دستی به موهاش کشید.

_ من رو دست کم نگیر.

یونگی لبخندی زد.

+ واقعا خوشحال میشم اگه قدرتت پرواز باشه، چون میتونم همیشه غذای به این خوشمزگی بخورم.

_ اره منم خوشحال میشم که برات اشپزی کنم.

پسر توی یک لحظه تصمیمی گرفت.

+ اگه قدرتت پرواز بود، باهام بیا سرقرار.

ا/ت خندید.

_ چرا اونوقت؟

پسر خجالت زده، دستی به گردنش کشید.

+ چون نمیتونم بیخیال تو و دستپختت بشم.

_قبوله!

با صدای زنگی که نشون دهنده این بود که فرد قدرتش رو پیدا کرده، هردو لبخندی زدن.

Report Page