Sinful Vampire 🍷

Sinful Vampire 🍷

t.me/BTSNSFW


برای چندمین بار انگشت های کوتاهش که با ناخن های لاک زده ای تزیین شده بودن رو روی کلاویه های پیانوی گران قیمت سلطنتی به رقص در آورد که صدای تاسف بار مرد رو برای اجرای اشتباه نت های ساده شنید. 


"دوباره از اول دایانا"


دختر نفسش رو عمیق تر توی سینه داد و به عقربه های کند ساعت آونگ دار قدیمی التماس کرد تا کمی تند تر بگذره و نجاتش بده، مجدد انگشت هاش رو فشار داد. 


"اشتباهه... از اول"


دختر با ترس لب پایینش رو گزید با اضطراب دست عرق کردش رو به پیراهن پف دار ایتالیایش کشید و بعد پاپیون صورتی رنگی که موهای خرمایی رنگش رو اسیر کرده بود سفت کرد. خودش هم می‌دونست چقدر بد عمل می‌کرد. تا مراسم سالانه ی شکرگذاری چیزی نمونده بود مراسم بزرگ و باشکوهی با میزبانی نجیب زادگان خب اونها هم یک خانواده بود البته فقط کاش همین بود! 

دایانا هیچوقت نمی‌تونست از زیر بار اسم شاهزاده لویی خارج بشه، اون پرنسس هیچ گناه نداشت که عموزاده ی ولیعهد جوان بود!

 این هفته به معنای واقعی فقط وقت تلف کرده بود و به جای تمرین و تمرین نت ها شیطنت می‌کرد! اون از سر لجبازی با پدرش که به زور اون رو به این کلاس روونه می‌کرد اصلا همکاری نکرده بود، هیچ نمی‌فهمید چرا باید همه ی دخترهای خاندان سلطنتی به پیانو مسلط باشن؟ چرا اصلا باید اون عضوی از گروه موسیقی شکر گذاری می‌شد وقتی دلش می‌خواست اون بیرون، بیرون قصر یکم بین چمن های سبز برقصه و بین گندم زار بدوه و با خرگوش سفید رنگش بازی کنه!

اما چیزی که معلومه این بود‌؛ خودش هم حالا بدجوری درون حاله ی پشیمانی دست و پا می‌زد دایانا فکرش رو هم نمی‌کرد استاد کیم همچین مرد عبوسی باشه، مردی که..!

بار ششم...


"اشتباهه"


بار هفتم... 


"لعنتی، هیچ معلوم هست چه غلطی می‌کنی دایانا؟"


استاد کیم، تنها نوازنده ی بی حدو مرز پیانو. تنها کسی که شخصا مسئول گروه نوازندگی دربار سلطنتی بود و اون فقط می‌تونست بدون ترس اون دختر معصوم رو با جسارت خطاب کنه.


 "م.. متاسفم استاد کیم.." 


با هر تلنگر مرد، نجیب زاده بیشتر زانو هاش رو داخل هم جمع می‌کرد . هیچ دلش نمی‌خواست داستان چند جلسه پیشش تکرار بشه! اصلا علاقه ای نداشت که دوباره خودش رو بین یه درد عجیب اعتیاد آور پیدا کنه. 

تهیونگ بلند شد و پشت سرش ایستاد. خوب می‌دونست چرا روز های اول با شوق تمریناتش رو انجام می‌داد و سر وقت مقرر سر کلاس حاضر بود و شبیه یک پرنسس جوان با نزاکت و جسورانه به کلاس خصوصیش می اومد... اما حالا نه. می‌دونست اون دختر لطیف با ساق پاهای کشیده و اغواکننده از چی وحشت کرده و متنفر شده بود!

تهیونگ با قامتی بلند حرکت کرد. قدم های مردانه و استوارش رو روی سنگ فرش عمارت حرکت داد کت و شلوار مشکی رنگش ابهت استادانه اش رو بیشتر از پیش به چشم می آورد، هر چند نشان افتخاری که از شخص امپراطور روی سینه ی می‌درخشید جلوه ی خداگونه ی بهش بخشیده بود. 

بالاخره ایستاد با غرور انگشت های کشیده اش رو روی شونه ی ظریف پرنسس گذاشت و کمی فشار داد.


"دوشیزه دایانا! قرارمون این بود که نت های جدید رو تا امروز یاد بگیرید. ..تا الان چیکار می‌کردید؟ شیطنت؟"


تهیونگ از سکوت دایانا چندان رضایت نداشت، توده ی از خاموشی تمام اون بخش عمارت رو درون خودش بلعیده بود؛ پس با فشار بیشتر دستش که مچاله شدن صورت دختر رو به همراه داشت ازش خواست تا جواب بده. 


"متاسفم استاد....من نتونستم.."


استاد کیم با وقاحت تمام نیشخندی زد و همون انگشت های هنرمندانش که لقب دست های طلایی رو داشت داخل موهای دوشیزه فرو برد که رایحه ی شویینده شیرین همیشگیش بیشتر پخش شد...

دستش گناه آلودش روی لب های سرخ و دخترانه ی شاگرد چموششکشید که قطع شدن نفس دایانا رو بهمراه داشت. 


 "اما پدرتون، لرد ادوارد گفتن کل هفته رو خونه بودید.. نکنه دوست ندارید به کلاس بیایید؟هوم پرنسس؟" 


دایانا هیچ به لحن بازجویانه ی مرد توجهی نداشت شاید چون فقط به لمس سرمای فلز روی لب هاش فکر می‌کرد ...این بهترین راه چی بود؟ چه طور می‌تونست از دست احساسات عجیبش به استاد کیم خلاص بشه؟ اون هر بار با دیدن رینگ نقره ای داخل انگشت دست چپ مرد و دیدن دختر چند ماهش به خودش می‌فهمند که باید از شر این کشش گناه خلاص بشه. 

گناهی که به ضررش بود. علاقه ای که هیچ درست نبود با هیچ دینی و منطقی با هیچ رسم و آیینی... یک پرنسس نمی‌تونست با شخص غیر سلطنتی ازدواج کنه الخصوص اگه اون مرد نوازنده کیم تهیونگی باشه که همسر و بچه داره!

 اما چطور باید این رو حالی قلب افسار گسیختش بکنه مخصوصا از وقتی که استاد عزیزش از این علاقه ی ابلهانه آگاه شده بود و خوب بهش حالی می‌کرد که خیس شدن پنتی یک دوشیزه ی نجیب زاده داخل کلاس موسیقی یعنی چی!


دستی به زیر گلوی دخترک کشید و لبش رو به گو‌شش چسبوند، دایانا دوباره نت هایی که روی کاغذ کرم رنگ جلوی چشم هاش می‌رقصیدند و بی معنی به نظر میومدند رو از چشم گذروند، شاید راه فراری نداشت و بزم لذت بخش هوس و بی بند و باریِ نَفْس در خون هر جفتشون جولان می‌داد.

 دستش رو مشت کرد و با باز کردنش برای چندمین بار اون رو روی کلید های براق پیانو فشار داد. با اشتباه زدن دوباره ی نت دست تهیونگ زیر گردنش رو گرفت و به عقب کشید تا نگاه ترسیدش رو به چشم ببینه، سرش رو به شکمش چسبوند. 

دکمه های پیراهن مخمل گران قیمتش رو تا روی سینه های دست نخورده اش باز کرد. با لبخند مکعبی زیبایی یک دور انگشتش رو داخل دهان پرنسس چرخوند و به سمت نیپل های برجسته و صورتی رنگش برد. 


"قرار بود توی کلاس کمتر به پایین تنه ی من فکر کنی.. نکنه بازم دلت می‌خواد تنبیه بشی، شاهزاده؟!"


" نه نمیخوام اس.."


با فشرده شدن سینه های ظریفش بین انگشت های استخوانی نوازنده حرف توی دهانش ماسید و آه کوتاهی از بین لب هاش فرار کرد. 


"دوباره تلاش کن.. اما این بار درست انجامش بده"


دایانا با حالتی که دست هاش از هیجان و توجه به وضوح می‌لرزید نفس کوتاهی رو توی ریه اش جاداد و دوباره انگشت هاش با اشتیاق عجیبی جای اشتباهی رو برای نشستن انتخاب کردن، با درد عجیبی که در سینه اش پیچید دستش رو روی دست های تهیونگ گذاشت. 

 مرد یقه ی لباس پرنسسیش رو گرفت و بلندش کرد.


"تو می‌خوای نوازنده کیم رو دست بندازی؟" 


تهیونگ با خشونت گفت و جاش رو با عجله با دایانا عوض کرد و دختر رو روی پاهای عضلانیش خوابوند، دایانا شوکه از این تغییر مکان سعی داشت از زیر دست های قدرتمند تهیونگ خلاص بشه اما فایده ای نداشت.


"استاد..نه.. لطفا"


"میخوام بهت درس بدم دوشیزه ی بی استعداد"


نوازنده خیلی زود دامن پف دار و سنگین دختر از سر راهش کنار زد که با پدیدار شدن پایین تنه ی گرد و سفید دایانا، باعث شد برای تنبیه اون نجیب زاده مصمم تر بشه.


"آه تهیونگ ما توی عمارتیم..."


نوازنده که از شنیدن اسم کوچکش اصلا خوشش نیومده بود ضربه ی محکمی بهش زد و موهاش رو کشید.


"می‌خوای تنبیهت رو سخت تر کنی؟ بگو...پرنس، پرنس تهیونگ."


"دوشیزه ی من..."


نوازنده لب برچید و با نفس های کشنده ای که سعی در کنترلشون داشت دختر رو صدا زد ولی با نگرفتن جواب موهای پاپیون خوردش رو رو محکم کشید و غرید. 


"دایانا...شاهزاده ی گناهکار" 


"ب..بله..استاد کیم" 


دایانا چشم هاش رو روی هم فشار داد کمی به اون جهش لذت در پایین تنش واکنش نشون داد دخترک در حال غرق شدن بود که نوازنده با حرفی که زد همه چیز رو بهم ریخت. 


 "از اول شروع کن بشمار... یک ..." 


و ضربه هاش رو که مهر سرخ انگشت های استخوانیش رو روی بدن دایانا جای میذاشت رو از سر گرفت.


" ی..یک.. دو... سه.. اهه استاد... چهار.. پنج.."


نوازنده حریص، کفش های ورنی واکس خوردش رو روی رون های پر و نرم دختر فشار داد که دایانا از درد پایه ی چوبی پیانو رو چنگ زد. 

تهیونگ با مهارت پاش رو روی قسمت خصوصی پرنسس حرکت می‌داد و با دادن یک لذت کوتاه محتاج ترش می‌کرد. تهیونگ معشوقه ی کم سنش رو روی ساعدهای قویش بلند کرد و سمت تخت سفیدی که با لحفه های حریر و صورتی پوشونده شده بود برد. کلاس اونها همیشه داخل اتاق خواب اون و همسرش برگذار می‌شد ولی اینبار نوازنده می‌خواست کمی جسارت و شجاعت به خرج بده برای همین از اتاق شخصی دایانا اون هم در قصر استفاده کرده بود. 

تهیونگ شاید هیچوقت شبیه به یک گرگینه اصیل زاده رفتار نمی‌کرد ولی شاید هزاران بار از تمام نجیب زادگان و شاهزاده ها زیبا تر و شجاع تر بود با قلبی مملو از غرور پر از خویی سلطه گری و حتی حکم رانی! 

با گذاشتن اون جسم سبک الهه گونه از کیف چرم قهوه ای رنگش که ورق های نوشته شده از نت ها پرش کرده بود، چشم بند سیاه رنگی رو برداشت و به سمت اون تخت سلطنتی برگشت. با نگاه آتشین به صورت ترسیده و بدنی که مدام به سمت تاج تخت کشیده میشد چشم دوخت و گفت. 


"من یه مرد متاهلم، یه خوناشام وحشی..."


در ادامه لب هاش رو جمع کرد و ادامه داد.


"یه زن زیبا با سینه های درشت و بدن سفید دارم ... یه کشیش زاده که هر شب قبل اینکه کنارم توی تخت بخوابه با سنگی که از معبد خورشید آورده دعا می‌خونه، دعا می‌خونه تا بخشیده بشه، دعا می‌خونه تا خدای آب رو ملاقات کنه و آخر سر بدون اینکه حتی بهم نگاه کنه شمع روی میز رو فوت خاموش می‌کنه می‌خوابه. بدون اینکه بفهمه شوهری هم داره... اما می‌دونی اون سنگ به اصطلاح مقدس دلیل نمی‌شه من قلب و جسمم روکنترل کنم و نتونم تورو، شاهزاده رویایی که خیلی ها حسرتش رو می‌خورن با خودم به تخت نکشونم!"

دایانا با شنیدن حرف های تهیونگ بیشتر ترسید. نمی‌خواست اینطور بشه، نمی‌خواست خودش رو در اختیار مردی بزاره که نمی‌دونست اصلا جای در قلبش داره یا نه! اصلا اون دژ آهنین بی احساسی چیزی بعنوان عشق رو هجی کرده بود؟ یا فقط خودخواهی و خود بینی بود؟


تمام این مدت ازش دوری می‌کرد تا متوجه علاقه اش نشه، تا نفهمه رایحه ی عطر سنگیش باعث طوفان و رعدو برق در جنگل سبز و آرومش می‌شه. وقتی سر کلاس بهش فکر می‌کنه، وقتی توی اون لباس شق و رق می‌بینمتش، وقتی انگشت هاش با کلاویه ها عشق بازی می‌کنن... 

اما شد. خوناشام همه چیز رو می دونست همین هم باعث شد تا شاگرد زیباش با اون چشم های جادویش از این تنبیه های ارباب گونه جون سالم به در نبره.

دکمه های پیرهن بژرنگ دختر رو تا انتها باز کرد، دست هاش رو شال مخمل سرخ دور گردنش به تاج تخت و چشم هاش رو هم با چشم بند مخصوصی بست.


"التماس می‌کنم .. لردکیم... لطفا..من...من هنوز..." 


"می‌دونم تو یه دوشیزه ای"


تهیونگ با خنده ی خبیثانه ای گفت و به کارش ادامه داد، دامن چین داری که با پارچه ی مرغوبی کوک خورده بود رو از دوک تنگ بالا تنه ی دایانا جدا کرد و پنتی و جوراب های توری گلدوزی شده ی دخترک رو کامل کند و کنار انداخت. 

روی تخت نشست، دایانا از اینکه نمی‌دونست می‌خواد چی سرش بیاد بیشتر می‌ترسید. فقط دائم توسط نوازنده لمس می‌شد و صدای زمخت چند رگه ی هیس کشیدنش رو می‌شنید، اون چشم بند لعنتی همه چیز رو بدتر کرده بود.

دیدگانش رو نسبت چشم های وحشی تهیونگ کور می‌کرد و اون دستبندها انگار باعث می‌شدن طوق بردگی یک نجیب زاده مقابل آدمی دون پایه ای به صحنه کشیده بشه. هیچ وقت فکر نمی‌کرد از نوازنده طلایی قصر متنفر بشه...ولی اینطور شد. 

از وجود تهیونگ فقط قلبش رو می‌خواست همونطور که استادش هم همین رو می‌خواست ولی توی این دستگاه امپراطوری باید بدری تا دریده نشی، بای بکشی تا کشته نشی...تهیونگ قبل هر چیزی باید پاکی پرنسس بی همتاش رو بگیره نه چیز دیگه ای، اون عمارت باشکوه که هر جایش خبر از اصالت میداد جای عشق بازی با شاهزاده ای نبود که اجازه دست زدن به پرنس متاهل از پک جنوبی رو نداشت!

تهیونگ آروم دستش رو روی شکمش حرکت داد که دایانا تکون بدی خورد و باعث خندش شد اون دختر بقدری ناتوان بود که نوازنده برای لحظه ای خواست خم بشه و تمام اون جسم شکننده رو بین بازوهاش بگیره و با زدن بوسه ای روی موهای مواجش بهش ابراز عشق کنه ولی دست سرنوشت اونهارو در موقعیت اشتباهی باهم آشنا کرده بود، اون درست عین خرگوش توی دست های شکارچی جذابی گیر افتاده بود. 

دستش رو اطراف عضو نرم و زیباش تکون داد که باعث ناله های کوتاه و لرزش های گاه گاه معشوقه اش شد، با خیس کردن سرانگشت هاش هنرمندانه اون عضو خیس رو لمس کرد. دایانا ناخداگاه بر اثر خجالت رون هاش رو بهم فشرد اما نوازنده دلش می‌خواست شهد اون گلبرگ های تازه و باکره رو خودش بچشه.

حرکاتش رو پی در پی رو شروع کرد که ناله های دختر هم توی اتاق ساکت بیشتر پخش شد، تمام اون کاخ مجلل جوری در سکوت فرو رفته بود که انگار آجر به آجرش منتظره ناله های مسخ کننده ی شاهزاده ی اغواگر زیر دست استادش بود.

سرعت دستش رو بیشتر کرد تهیونگ در حال تجاوز شهادتمندانه و کشور گشایی بود و دخترک معصوم در حال فدا کردن هر چیزی که داشت... نوازنده ناگهان عضو دایانا رو رها و گاز سوزناکی به پایین شکمش زد.


"قرار نیست لذت ببری..شاگرد های بازیگوش آزار می‌بینن. "


نوازنده آرشه ای که در گوشه ی اتاق بود رو از کنار ویولن برداشت. ترکه ای چوبی با قطر چند سانت و نازک رو بین دستش به بازی گرفت، باهاش چند ضربه ی آروم به کف دستش زد و روی دختر خم شد.

یکی از سینه هاش رو توی دست گرفت، آرسه ی نازک رو روی عضو گرمش حرکت داد؛ حتی همون سرمای ناچیزش و نا آگاهی باعث می‌شد تا ساعت ها به خودش بلرزه. 


"حالا بهت نشون می‌دم خواستن نوازنده ی دربار عاقبتی داره دختر بد."


جملش هنوز توی گوش ملتهب دایانا نرفته بود که آرسه رو کمی داخل ورودی دختر کرد؛ اون رو بین دیواره های عضوش می‌کشید که دایانا از درد نالید؛ تکون ها‌ش فقط وضع رو بدتر می‌کرد و این درد لعنتی رو همه جاش، پخش می‌کرد. اون هیچوقت اینکار رو نکرده بود حتی فکرش رو هم نمی‌کرد که روزی پایین تنه ی دست نخوردش توسط آرسه ی ویلون مورد علاقش فتح بشه.

چند بار آرسه بالا و پایین شد تهیونگ سعی کرد جلوی خودش رو برای لذت بردن از دیدن قیافه ی پر درد شاگردش بگیره و کمتر زجرش بده، اما می‌دونست نمی‌تونه ؛ با بیرون کشیدن آرسه زبونش رو بهش کشید و پایین تخت پرتش کرد. دندان های نیش آماده اش رو به پشت گردن دختر نزدیک و با گاز گرفتن سطحی اون پوست شبیه به گل باعث شد قطرات سرخ و لذیذ خون به بیرون بجهه، لرد جوان بدون کمی لطافت زبان خیسش رو به سوراخ های ریز ایجاد شده نزدیک و مک زد...دلش عمیقا خون بیشتری می‌خواست اما الان وقت هیچ چیزی نبود.


"کی فکرش رو می‌کرد خون وشیزه دایانا انقدر خوشمزه باشه!"


مرد سیگارش رو بین لب هاش گذاشت و روشنش کرد، با فاصله ای که کام می‌گرفت به دختر اجازه ی تنفس داد.

چرخی توی اون اتاق بزرگ زد اونجا شبیه قطعه ای از بهشت زیبا و مجلل بود با وسایل عتیقه و با ارزش اما هیچوقت تهیونگ دلش زندگی داخل قصر رو نمی‌خواست! اون دلش می‌خواست از این بند اشرافی از این زجر انسان هایی که خودشون رو برتر می‌دونن رها و توی کلبه ی کوچک و گرمی داخل یک روستا زندگی کنه... اون هم شاید با دایانا!


از بین لوازمی که روی میز آرایش شاهزاده بود قوطی شیشه ایی کم قطری برداشت کمی توی دست چرخوندش و با فهمیدن جایی برای نگه داشتن عطر درپوشش رو باز کرد، اون جسم شیشه ای استوانه ای رو جلوی بینی استخوانی و زیباش گرفت و بویید. بوی خودش بود، عطر خودش بود، همون رایحه ی بشدت مرگ بار که تهیونگ می‌خواست تا ابد روی تنش به جا بمونه...که می‌خواست شب ها با استشمام اون توی جرگه خواب قدم بگذاره.

با سرمستی کمی از اون عطر رو روی شاهرگ گردنش پاشید و دوباره با همون ابهت رعب آورش به سمت تخت برگشت. مهم نبود که دایانا نمی‌دونه چی توی دست هاش داره! همین که مردش چیز خوبی برای داخل کردن پیدا کرده بود، فوق العاده بود. نوازنده بعد از اینکه اون استوانه رو چند باری به داخل دهان دخترک هول داد بعد از مطمئن شدن از خیس شدن اون، شیشه ی عطر رو به دور ورودی دایانا تاب داد و در گوشش پچ پچ کرد.


"درد داره...ولی من دردشو دوست دارم..."


دوشیزه با عجز نالید چرا هیچ کس نمیومد مگه نباید تا بحال زمان کلاس پیانو تموم شده باشه؟!


"استاد.. تورو به مسیح"


تهیونگ با دست سیلی محکمی بهش زد که دیگه نتونست جلوی گریه اش رو بگیره، مچ دستش به قرمز تیره تغییر رنگ داده بود و گریه تنها راه خالی شدن از این درد بود.


"ساکت شو دایانا...من به مسیح اعتقادی ندارم."


و بلافاصله با کشیدن و خارج کردن کمربند از دور کمرش ضربه ای دردناک رو روی سینه و بعد بین پاهای دختر بجا گذاشت. 

اون قبل از انجام اینکار لب هاش رو روی لب های دخترک گذاشت تا مبادای صدای فریاد و بی شرمی شاهزاده کل عمارت رو خبر دار کنه.

دایانا می‌لرزید و با همون دست های زنجیر شده کتف مرد مورد علاقه اش رو چنگ زد. به درستی نمی‌تونست از اون لب های باریک جدا بشه چون ناخواسته به آرزوش رسیده بود و اون نوازنده ی مغرور بوسیده بودتش...حال دیگه هیچ چیز مهم نبود جز قربانی ای که پرنسس، پیامبر گونه برای نزدیک تر شدن به خدای کوچک روی زمینش در حال فدا کردنش بود. 

بکارت چیزی بود که باید تقدیم این درگاه ملکوتی و هنرمندانه می‌شد! تهیونگ با دیدن التهاب بنده ی عزیزش لیسی به عضو دخترانه اش زد و سوزشش رو با بزاقش بیشتر کرد. شیشه استوانه ای رو بدون معطلی توی سوراخش فرو کرد که دایانا از درد اون ورود بی مقدمه گمان کرد در حال بیهوش شدنه.

خوناشام خندید و اولین انگشتش رو هم واردش کرد سپس با خودکامگی انگشت دوم و سوم رو مهمان اون فضای خیس و گرم کرد، دایانا که نفسی برای فرو بردن نداشت مظلومانه نالید.


"چرا حتی الانم انقدر دوستت دارم پرنس تهیونگ..."


خوناشام با شنیدن اون جمله قالب تهی کرد. 

(دوستت دارم!) اون هرگز چنین چیزی رو هیچ گاه نشنیده بود...با بالا رفتن دمای بدنش کمی به رعشه افتاد، دست هاش می‌لرزید، و عرق سردی تمام پشتش رو فرا گرفته بود. خواست چیزی بگه اما قادر به تکلم نبود! بنابرین فقط به آهستگی زمزمه کرد.


( اگه دوست داشتن این حس رو می‌ده؛ پس تا ابد دوستم داشته باش زیبای من.)


استوانه تا ته فشار داد و بیرون کشید نمی‌دونست چه حسی داره فقط می‌خواست خالی بشه، به صحنه ای که با رنگ قرمز بهش جلوه داده بود خیره شد، ورودی ملتهب و زخم شده ی شاهزاده. وقت تصاحب نبود...تصاحب باید روی تخت خودش، داخل خونه ی خودش اتفاق می افتاد... نه اینجا و نه حالا!

 انگشتش رو به سوراخ قرمزش کشید و توی دهنش چرخوند.


"فکر کنم خوب درست رو یاد گرفته باشی گربه ی چموش!"


نوازنده هنوز از گفتن اون جمله خلاص نشده بود که ناگهان صدای بلند تقه ای به در اتاق همه چیز رو نابود کرد.


"پرنسس دایانا...شما برای رفتن آماده اید؟!"


دختر که بخاطر همون چشم بند کمی گیج بنظر می‌رسید بزور نیمخیز شد و برای بلند شدن یقه ی لباس تهیونگ رو چنگ زد، با تردید لب زد و گفت.


"ک...کجا باید برم؟"


گرگینه که تا اون لحظه سعی کرده بود چیزی به شاهزاده بروز نده ناتوان پاهاش رو از لب تخت آویزان و ساعدش رو روی تشک نرم گذاشت خودش رو بالا کشید و سرش رو روی پای دایانا گذاشت. از اون زاویه ی پایین به صورت مغموم و پرسش گر و چشم های بستش نگاه کرد.


" اگه بگم بعنوان هدیه ی دربار پک شمالی به من داده شدی چی می‌گی؟"

.

.

.

ادامه دارد...

Report Page