Sim

Sim

Imfelixi
پارت اول


صدای چکیدن قطرات ریز و درشت رویِ کف‌پوش خونه، گوش‌های مرد رو پر کرده بود؛ که با بلند شدن صدای تلوزیون، صدای آرامش بخش قطرات در پس زمینه محو شد.


:مردم نگران و ترسیده‌اند، هر روزِ افراد بیشتری مفقود، یا اجساد سلاخی شده در جای جایِ شهر پیدا می‌شود. پلیس‌مرکزی در رابطه با این موضوع گفته است که اقدامات جدی‌ان...


بی‌حوصله از شنیدن خبرهای تکراری شبکه خبری، کانال رو به کی سیریس تغییر داد و منتظر پخش تیتراژ آغازینش شد؛ هنوز کمی تا شروع سریال مونده بود؛ پس تلوزیون روی حالتِ بی‌صدا گذاشت تا صدای پیام‌های بازرگانی روی مغزش رژه نرن.


با قطع شدن کامل صدا، حالا صدای قطرات و همینطور قل‌قل آب‌جوش تا هال واضح و رسا به گوش می رسید؛ علاوه بر این صداها، حالا صدای قدم‌های آرومی از بیرون شنیده می‌شد.‌‌‌ مرد با لبخند زیبایی خطاب به شخص دوم داخل خانه بیان کرد:


_آماده‌‌ی‌عزیزم؟ مهمونامون بالاخره رسیدن.


...


"190صحبت میکنه، بفرمایید"


"الو..الو..پلیس"


"بله بفرمایید، پلیس مرکزی بخش فاولا صحبت می‌کنه"


"کمک کنید، اینجا..."

صدای کرکننده داد؛ تا پشت گوشی هم رسید و باعث شد برای چند ثانیه پیرزن ساکت‌شه و با وحشت به در خونه‌ی دوستش‌فِرِد، خیره شه. مرد‌پشت اپراتور با فشردن عدد ۳ روی تلفن، به تیم امنیتی محلات فاولا اعلام آماده باش کرد...

و بعد دوباره پیرزن پشت تلفن رو صدا کرد:


"الو؟ خانم؟ صدام رو می‌شنوید؟! "


"لطفا زودتر خودتون رو برسونید، منطقه دَوِنک پلاک ۳۱۷"


"خانم محترم، لطفا آرامش خودتون رو حفظ کنین، همکارای من توی راه هستن و به زودی به اونجا میرسن."


مرد بعد از جواب دادن به زنِ ترسیده، به یکی از ماموران دستور داد که به مافوقشون هم اطلاع بده، مرد سری تکون داد و از اتاق - بخش پاسخگویی به تماس‌ها و ثبت‌جرایم- خارج شد و به سمت دفتر سرگرد‌کیم قدم برداشت.


با رسیدن به در نقره‌ای آهنی، با ریتم سه ضربه روی در زد. با شنیدن صدای بم‌مرد در رو باز کرد و وارد اتاق شد؛ در بدو ورودش تعظیم نظامیش رو کرد و کلاهش رو که زیر بغل گرفته‌بود، دوباره روی سرش گذاشت.


''قربان! در منطقه دَوِنک مورد مشکوکی رویت شده، سرگرد خواستن شما به این منطقه برای بازرسی برید"


قبل از اینکه سرگرد‌کیم جوابی بده، دوباره صدای در زدن توی دفترکار سرگردکیم پیچید و مرد به فرد پشت در اجازه ورود داد.


" سرگردکیم!"


سرباز با تحکم گفت و احترام نظامیش رو به جا آورد، در حالی که مرد بزرگتر داشت پالتوی کرمی رنگِ بلندش رو به تن می‌کرد. سری تکون داد و بهش اشاره داد تا حرف بزنه:


"گزارش شده که پنج جسد در کلیسای Sé دیده‌شده، هرکدوم به طرز وحشتناکی سلاخی شدن و جسد هاشون در چهار طرف ایوان، با میخ از ستون‌ها آویزون شده. "


کیم کلافه دستشو روی صورتش کشید، روز به روز به تعداد پرونده‌های قتل اضافه می‌شد و اون هیچ سرنخی نداشت. هرچقدر که تحقیق می‌کرد، چیز درستی عایدش نمی‌شد .

تنها چیزی که تا الان بهش پی برده بود، این بود که؛ این قتل ها کار یک‌نفر نیست.

هر کدوم از مقتول‌ها به یک‌روش متفاوت کشته شده بودن، حتی افراد قربانی به هم ربط نداشتن. از جوون گرفته تا پیر، مرد یا زن، بی‌نام یا مهم، فرقی نداشتن.

همه‌ی مقتول ها به طرز وحشیانه‌ای سلاخی می‌شدن.

سلاخی‌ها با چاقو، تبر، اَره، و... انجام می‌شد.

به تازگی مقتول جدیدی هم پیدا شده...

روی بدن فرد مقتول بریدگی‌های عجیب و وحشتناکی ایجاد شده بود و هنوز پزشکی قانونی جوابی برای این که این زخم های عجیب با چه وسیله‌ای ایجاد شده، ندارن.


سرگردکیم رو به دستیارش‌رایان شروع کرد به دستور دادن.


_ به همراه دو‌نفر دیگه به وِنک برو و اونجا رو نقطه به نقطه بازرسی کن و ببین چه‌خبره!..

و تو!! ده نفر رو آماده کن، به کلیسا می‌ریم.


حرف بعدیش رو؛ رو به مامور دوم پایان داد و بی‌توجه به اون دو که مجددا تعظیم می‌کردن، بله قربان رو با تحکم و بلند به گوش مافوقشون می‌رسوندن؛ با عجله از اتاق خارج شد‌.


چه خبر بود!؟ هر روزِ تعداد بی‌سابقه‌ای از قتل یا گم شدن افراد به پایگاه گزارش می‌شد، پلیس هرچقدر تحقیق می‌کرد؛ در آخر دست و پا شکسته و بدون پیدا کردن کوچکترین سرنخی، سرافکنده به پایگاه برمیگشتن و مورد توبیخ شدیدی قرار می‌گرفتن.!


حالا نوبت به سرگردکیم رسیده بود! بعد از اینکه سه‌نفر از برترین ماموران بخش جنایی در این پرونده پیچیده شکست خورده بودن، پرونده به اون سپرده شده بود. باید تحقیق می‌کرد، باید اون قاتل‌های روانی رو پیدا می‌کرد و تک‌تکشون رو خودش به بدترین شکل شکنجه و بعد به دست دولت می‌سپرد.


بعد از اینکه سرگردکیم و سربازلی همراه هم با چند نفر دیگه به سمت کلیسا راه افتادن؛ رایان، یکی از ماموران پایگاه به همراه دو نفر دیگه به سمت محله وِنک راهی شدن.


رایان؛ در طول راه مشغول برق انداختن کُلت‌ مشکی رنگش با دستمالِ پارچه‌ای بود و بعد از ساییدن هر قسمت، اون رو جلوی چشم‌هاش می‌گرفت تا از تمیز بودنش مطمئن بشه. با رسیدن به منطقه‌ی مورد نظر، آروم از ماشینِ مدل F_150 پیاده شد، برای اینکه جلب توجه نکنند ماشین رو یک کوچه بالاتر از جایی که گزارش کرده بودند، پارک کردند.


مرد به همراه دو نفر از همکارهاش به سمت خونه‌‌ای که گزارش شده بود، راه افتاد.

همون‌طور که محتاطانه به سمت آدرسی که گذارش شده بود، می‌رفتند. نگاه‌هاشون با کنجکاوی اطراف رو کنکاش می‌کرد و همه‌ی قسمت به قسمت محله‌ رو با احتیاط تا رسیدن به مکان موردنظر طی می‌کردند،

ونک؛ منطقه‌ای از مناطق فقیر نشین شهر بود و اون منطقه، خونه‌های خالیِ زیادی داشت. افراد زیادی بخاطر ترس از حیوانات وحشیِ جنگلِ پشتی، از زندگی کردن در این منطقه رو برگردونده بودند.

ولی حالا هیولا‌های زیادی، خیلی بی‌رحم تر از حیوانات اون جنگل، داخل شهر قدم می‌زدند و مردم رو به وحشتناک ترین روش، به قتل می‌رسوندند‌.


با رسیدن به آدرس مورد نظر، چند نفری که اونجا جمع شده بودند سریع جلو اومده و برای تأیید به خونه‌ی روبه‌رو اشاره کردند. مرد درحالی مه سرش رو برای فهمیدن تکون می‌داد، دستور داد که اون منطقه رو خالی کنند و زودتر به خونه‌هاشون برگردند.


بیشترِ اون‌ها سریع اطاعت کردند و در عرض چند دقیقه کوچه رو ترک کرده بودند ولی زن مسنی که با پایگاه تماس گرفته بود؛ هنوز روبه‌روی خونه ایستاده بود تا خبری از دوستش فرِد بگیره.


یکی از مأمور‌ها از دیوار بالا رفت و در رو برای دو نفرِ دیگه باز کرد، هرکدوم به سمت مخالفی از خیاط رفتند و آروم به سمت ورودیِ خونه قدم برداشتند؛ رایان کنار در، درحالی که اسلحه رو کنار سرش گرفته بود، به مأمور روبه‌رویش اشاره کرد بیرونِ خونه منتظر بمونه و به مأمور دیگه فهموند از طریق پنجره وارد خونه بشه.


ثانیه ی بعد هردو مأمور وارد خونه نسبتا متوسط آقای فِرِد بولین، جراح بازنشسته شدند.


تاریکی مطلق خونه، باعث شد تا از چراغ‌ قوه‌هاشون برای روشن کردن فضا کمک بگیرند‌.

هر دو مأمور با دقت شروع به بازرسی اطراف کردند. وجب‌به وجب دورو بر رو از نظر می‌گذروندند و به دنبال ردی از شخص یا حیوونی داخل خونه‌ی تاریک بودند.


صدای غل‌غلی مثل جوشیدنِ آب با حرارت بالا و صدای سوت کشیدن قوری‌ای که بخار‌هایش را با فشار در هوا پخش می کرد‌، از طبقه‌ی بالا شنیده می‌شد!


با چرخش یکی‌ از مامور‌ها نور چراغ قوه‌اش سمت چپ را هدف گرفت، و به اون قسمت روشنایی بخشید.


اسمیت از شدت شُکّ و وحشت روی زمین افتاد و صدای جیغ‌ خفه‌اش رایان رو متعحب کرد،


چراغ قوه‌ی مرد روی زمین غلط خورد و نورش را کاملا به سمت چپ اتاق متمرکز کرد.


رایان با شنیدن صدای اسمیت به عقب برگشته و با صحنه‌ی هولناکی مواجه شد.


اون جا یک جسد بود.!!


جثه‌ی مردی  که از سقف به واسطه مچ پاهایش آویزون شده، و از سینه تا زیر شکمش شکافته شده بود. هیچ‌کدوم از اعضای داخلی بدن فرد مقتول سر جایش نبودند؛ و حتی در اطراف جسد هم دیده نمی‌شدند.


سر مقتول از تنش جدا شده بود و خون گرم که نشون دهنده‌ی تازگیِ صحنه‌ی جرم بود؛ از طریق گردن بی سرش، شکم و سینه سَر باز کرده‌اش روی زمین می‌چکید و کف‌پوش‌های اتاق رو غرق خون کرده بود.


صدای سوت کشیدن قوری بلند‌تر شده و صدای غل‌غل آب داشت فضا رو خوفناک‌تر جلوه می‌داد. رایان به مأمور اسمیت سپرد تا بقیه‌ی اتاق‌ها رو دوباره و با دقت چک کنه، خودش به سمت مقصدی که صدای غل‌غل آب می‌ومد؛ قدم برداشت.

پس از سر سری چک کردنِ پذیرایی، بالآخره وارد آشپزخونه‌ی طبقهٔ دوم شد.


در قدم اول نکاهش قابلمه و قوریِ روی اجاق رو، شکار کرد، شعله‌ی گاز روشن بود و غذا در‌حال پخت.


با بررسی اطراف محتاط اما با ترس کمی، چند قدم باقی مونده رو تا جلوی اجاق طی کرد و شعله زیر قوری رو بست.

زمانی که تصمیم گرفت شعله‌ی زیر قابلمه رو خاموش کنه، رشته‌های سیاهِ بیرون زده‌ از درب قابلمه، باعث کنجکاوی‌اش شد. پس دستگیره‌ی چوبی درب قابلمه رو به دست گرفت و آروم در قابلمه رو باز کرد تا به محتویات قابلمه نگاهی بندازه‌.


با دیدن محتوای داخل قابلمه، با وحشت به عقب قدم برداشت و درب قابلمه از دستش رها و باعث ایجاد صدای بلندی شد. داخلِ قابلمه سر و انگشت‌های مقتول درحال پختن بودن!


با ترس عقب‌عقب رفت یک‌لحظه با برخورد کمرش با جسمی تیز، نفس در سینه‌اش حبس شد؛ ترسیده و لرزون به عقب برگشت، میز شیشه‌ای وسط آشپزخونه شکسته و گوشه‌های برنده‌ای هر سمتش ایجاد شده بود، با هول و شتاب از میز فاصله گرفت.


آروم خم شد و با ترس چراغ‌قوه رو از روی زمین برداشت. ایستاد و برگشت تا از آشپزخونه خارج بشه که با دیدن همکارش،‌ اسمیت، ‌که در یک قدمی‌اش بود، هردو همزمان جیغ نه چندان مردانه‌ای کشیدن.


دو مرد جوان، ترسیده به سمت پله‌ها دویدند.

به سرعت پله‌ها رو به سمت پایین طی می‌کردن که با شنیدن صدایی از اتاق طبقه‌ی بالا، اون‌هم درست اتاقی که جسد داخلش بود؛ سر‌جاشون وسط پله‌ها خشکشون زد.

نگاهی رد‌وبدل کردن؛ هیچ کدوم نمی‌خواستن تو این خونه‌ی نفرین شده تنها بمونن؛ پس درحالی که آب دهنشون رو به آرومی قورت می‌دادن، سرشون رو به نشونه‌ی تاکید فکر هم‌دیگه تکون دادن.


خواستن باهم به سمت اتاق برن که یهو موسیقی آروم و ترسناکی از طبقه پایین شروع به پخش شدن کرد و بعد صدای قدم زدن هم به صدای موزیک تو طبقه‌ی پایین اضافه شد. انگار یک نفر دیگه هم توی خونه بود...

بر خلاف میل باطنیش، رایان به اسمیت سپرد که اتاق رو چک کنه و خودش از پله‌ها پایین اومد.


وقتی به طبقه‌ی پایین رسید، به دور‌ و بر نگاهی انداخت و با دیدن تلویزیون روشن، تعجب کرد. با ترسی که دوباره به جونش افتاده بود، به اطراف نگاه اجمالی دیگه‌ای انداخت. با دیدن کلید برق که کنار در ورودی بود، به اون سمت حرکت کرد.

کلید رو به بالا و پایین فشار داد اما لامپا روشن نشدن!

همه‌ی برق ها قطع بودن ولی تلویزیون روشن بود!! و اون موسیقی عجیب همچنان داشت از تلوزیون پخش می‌شد.

کابل تلویزیون رو از برق کشید و توی کسری از ثانیه خونه دوباره ساکت شد.

دور‌وبر رو با دقت از نظر گذروند، تک تک اتاق ها، کمد ها و حتی زیر تخت رو کامل چک کرد ولی چیزی ندید. کمی وسط هال ایستاد و بعد از یه نگاه کلی دیگه؛ دوباره پله هارو طی کرد و به طبقه بالا رفت.


قلبش با سرعت بالایی داخل قفسه سینه‌اش می‌کوبید. آروم و با تردید وارد اتاقی که جسد رو داخلش دیده بودن؛ شد. با استفاده از نور چراق قوه دوروبر رو از نظر گذروند. ایندفعه اول به سمت چپ چرخید و نور رو به اون قسمت انداخت.


با ندیدن جسد آویزون، قلبش محکم تر شروع به تپیدن کرد؛ نفس نفس زدنش به وضوح داخل اتاق شنیده می‌شد، با تردید زیادی، آروم آروم به سمت راست چرخید، جسد قبلی اونجا نبود؛ ولی حالا جسد همکارش؛ اسمیت روی تخت دیده می‌شد!!


داد بلندی کشید و چراق قوه از دستش افتاد.

دیگه نمی‌تونست تحمل کنه، نمی‌تونست حتی یک ثانیه بیشتر این مکان خوفناک رو تحمل کنه؛  پس با بیشترین سرعتی که سراغ داشت، از اتاق خارج شد و پله‌ها رو دو تا یکی طی کرد و به طبقه‌ی پایین رسید.

خودشو به در ورودی خونه رسوند و دستگیره رو پایین کشید؛ اما در باز نشد!!

با وحشت، سریع، چندین بار دستگیره و بالا و پایین کرد ولی در باز نشد!

می‌تونست صدای قلبش رو توی گوش‌هاش بشنوه. آب دهنش خشک شده‌بود، تمام بدنش می لرزید و واقعا دلش می‌خواست گریه کنه....


با شنیدن صدای قدم‌های محکمی از پشت سرش،  شروع کرد به کوبیدن روی در چوبی. اسم ماموری که تو حیاط بود رو فریاد می‌زد.

اشک‌های سمج، بی‌اجازه روی صورتش جاری می‌شدن...


"رود! رودریک!...رووود. این در لعنتی رو باز کنن. چرا جوابمو نمی‌دی عوضییی. روووود!!"


_جایی میخوای بری عزیزم؟!


صدای عمیق و بمی از پشت سرش به گوشش رسید که مو به تنش سیخ کرد. این صدای بم، مامور جوان رو بیشتر از قبل ترسوند.

تازه با دیدن اینکه با هردو دستش روی در می‌کوبید، این رو فهمید که اسلحه‌اش رو جایی توی خونه گم کرده.

رایان هیچ ایده‌ای نداشت کِی و کجا اون اسلحه رو گم کرده.


_مهمونی که تازه شروع شده...


صدای قدم‌ها نزدیک‌تر می‌شد. رایان ترسیده به عقب برگشت. در تاریکی فضا فقط تشخیص هاله‌ای از اندام عضله‌ای مرد روبروش براش ممکن بود و نمی‌تونست صورت یا چیزی رو که توی دستای مرد روبه‌روش بود، ببینه...


با قلبی که دیوانه‌وار خودشو به دیواره‌ی سینه‌اش می‌کوبید و بدنی که از شدت ترس و هیجان می‌لرزید، به در تکیه داد. پاهاش دیگه تحمل وزنش رو نداشتن، پس رایان بی اراده سُر خورد و روی زمین نشست.


نیم بوت‌های چرمی مرد، جلوی دیدش قرار گرفتن؛ رایان بی‌حال سرش رو بالا گرفت و...


***


"جیمین! "


با شنیدن صدای آشنایی سرجاش‌، وسط محوطه دانشگاه ایستاد و چشماش رو بخاطر اینکه همکلاسیش صداش زد و می‌دونست قراره چی‌بگه چرخوند و به عقب برگشت.


پسر با رسیدن بهش دستشو روی شونه‌اش قرار داد و با لبخند مضحکی پرسید:

"هوفف، پسر تو چرا اینقدر سریع میری.

خب؛ امروز چه‌کاره‌ای؟ وقت خالی که برا من داری؟ بچه‌ها امشب یه پارتی کوچیک ترتیب دادن، تو هم باهام میای. "


جیمین درحالی که سعی می‌کرد لبخند فیکی رویِ لبش بیاره، تا تنفرش رو نسبت به این پسر به اصطلاح دوست نشون نده؛ با پشت دستش دست پسر رو از روی شونه‌اش پس زد.

و بعد بی‌حوصله جواب داد:


_نه! ممنون.


"آه جیمین! تو هیچوقت هیچ جایی باهامون نمیای. بیا یکم بریم خوش بگذرونیم پسر! پوسیدی اینقدر که تفریح نداشتی..!"


جیمین اخمی به لحن تند و غلیظ برزیلی پسر کرد، درحالی که سعی می‌کرد آرامشش رو بخاطر لمس های کثیف پسر که حالا به کمرش رسیده بود، حفظ کنه؛ دست پسر رو دوباره پس زد و قدمی به عقب برداشت.


_گفتم نه انزو! من...


"مطمئن باش خوش‌میگذره. اصلا تو بیا بریم اگه دوست نداشتی، همون لحظه بیرون میایم و خودم تا خونه‌ات می‌رسونمت."


_هوف، چه اصراریه آخه؟!


انزو خوشحال از اینکه جیمین قبول کرده، دستشو گرفت و اون‌ رو به دنبال خودش کشید.


همراه انزو وارد پارکینگ شدن .

انزو یکی از کلاه‌کاسکت‌های موتور سیکلتش رو برداشت و دست جیمین داد و بعد مشغول بستن بندکلاهِ خودش شد .


عصر بود و جیمین حدس می‌ز‌د پارتی تا نیمه‌های‌شب قراره ادامه داشته‌باشه.

آهی‌کشید و کلاه‌ رو روی دسته‌ی‌موتور برگردوند .

فعلا نیاز داشت که هوای تازه رو حس کنه .

سرش از صبح به شدت درد می‌کرد و همه این اتفاقات سردردش رو بیشتر هم می‌کرد.

واقعا نمی‌دونست، چرا قبول کرد که با همچین آدمی به پارتی بره.


بعد از نشستن انزو، پشت سرش روی موتور سیکلت جای گرفت و دست به سینه شد، انزو تک‌خندی زد و با صدای غلیظ و رو مخش بهش گفت که دستاشو دوربدنش حلقه کنه وگرنه می‌افته.


ولی جیمین همچنان فاصله‌اش رو باهاش حفظ کرد و با اخم به چشماش زل زد. اون از حرفش پایین نمی‌اومد.

پسر دید که جیمین سرتق‌تر از این حرفاست؛ تصمیم گرفت، با از جا کندن موتور با سرعت زیاد، جیمین رو بترسونه و اونو به سمت خودش بکشونه.


اما حتی این شروع ناگهانی و سریع هم باعث نشد مثل همه دراماها جیمین یهو بهش بچسبه؛ بلکه هنوز هم مثل قبل دست به سینه بود و بدون توجه به چیزی از رقص موهاش همراه با باد و هوای کمی خنک برزیل که فقط در این ماه از سال پیدا می‌شد، لذت می‌برد.


برزیل برخلاف بقیه کشورها، همه ماه‌های سالش بسیارگرم بود، تنها در ماه ژوئن در سائوپائولو کمی هوا معتدل‌تر و قابل تحمل‌تر می‌شد.

هوای این‌جا اونقدر با بقیه‌ی کشورها متفاوته که گاها وسط زمستون میبینی هوا بالای°40ست، درحالی که پاییز یا تابستونش دما به °25 یا °27 درجه هم می‌رسید!


با رسیدن به خونه‌ای که انزو می‌گفت خونه دوست و همکلاسیشون آگینا هستش، از روی موتور پایین پرید و موهاش‌ رو که باد به عقب برده بود دوباره روی پیشونی‌اش ریخت.


انزو موتور رو جلوی خونه‌ای که صدایِ موزیک هایپ و بلندی ازش پخش می‌شد نگه‌داشت .

هردو از موتور پیاده شدن و بعد از درست کردن سرو وضعشون و حالت دادن به موهاشون به سمت خونه حرکت کردن .


انزو زنگ‌ در رو فشرد و دقیقه‌ای بعد در به واسطه آگینا باز شد.


آگینا از هر دونفر استقبال کرد و اون دو رو به داخل خونه راهنمایی کرد.

تک لوستر خونه خاموش بود و خونه تنها با رقص نور چراغ‌های رنگی که روی اسپیکرها، روشن شده بود. هم‌دانشگاهی‌های زیادی درحال رقص و مشروب‌خوری دیده می‌شدن.


و جیمین، فقط به این فکر می‌کرد که در این‌موقع از عصر که تازه کلاسشون تموم شده بود، چطور بچه‌ها هنوز انرژی داشتند و اومده بودند که پارتی و بزن بکوب راه بندازن!؟


اگه انزو انقدر مثل کنه بهش نمی‌چسبید ، جیمین الآن داخل خونه‌اش در رخت‌خوابش توی خواب عمیقی سیر می‌کرد و تازه به ملاقات شاه سوم رفته بود.


کلافه به رقص افراد نگاه خیره می‌شد، و گاها به حرف‌های دو نفر کنارش گوش می‌سپرد؛ انزو کمی بعد با دو لیوان مشروب کنارش روی مبل راحتی نشست و یکی از لیوان‌ها رو به دستش داد .


جیمین تشکر کرد و لیوان رو از دست انزو گرفت، در تمام طول مدتی که پسر برزیلی درحال نوشیدن مشروبش بود؛ لیوان رو آروم می‌چرخوند و خیره به چشم‌های انزو غرق در افکار خودش بود، زمانی‌که انزو برای گذاشتن لیوانش روی میز، به جلو خم شد

سریع محتویات لیوان رو پشت مبل خالی کرد و لیوان خالی رو روی میز گذاشت.


از‌ جاش بلند شد و خواست به بچه‌های درحال رقص بپیونده که انزو مچ دستش رو گرفت و اون رو به سمت خودش کشید؛ با برگشتن سریع جیمین به سمت انزو و افتادنش روی اون، پیشونی‌هاشون برخورد محکمی باهم داشت.


جیمین محکم و با شتاب پسر رو پس زد و دستش رو روی سرش قرار داد‌، شقیقه‌هاش و پیشونی درد‌مندش تیر می‌کشیدند و پسر کم‌کم داشت بی‌حال می‌شد، از صبح سردرد کمی داشت‌ و حالا داشت بد و بدتر می‌شد!

دیگه تحمل کردن سردرد براش غیرممکن شده بود.


"جیمین؟ خوبی!؟"


انزو خم شد تا جیمین رو چک کنه که به عقب هل داده شد.

جیمین باید یه جای آروم پیدا می‌کرد ، همین الان.

و تنها جایی که الان به ذهنش می‌رسید آشپزخونه بود که کسی داخلش دیده نمی‌شد و دری به سمت حیاط پشتی داشت؛ پس سریع از جاش بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت. بخاطرِ سردردش تلو‌تلو می‌خورد و با رسیدن به آشپزخونه‌، به دیوار کنارش تکیه داد؛ سعی کرد نفس‌های عمیق و طولانی بکشه تا نفس‌هاش رو منظم و آروم کنه.


همه‌ چیز دور سرش می‌چرخید و صدای جیغ می‌شنید؛ نفس‌نفس زنان از سرجاش بلند شد و به سمت یخچال رفت تا کمی آب خنک پیدا کنه و بنوشه.


انزو با گیجی و تعجب به رفتار عجیب دوستش خیره بود؛ بالآخره به خودش اومد و از روی زمین بلند شد، خواست دوباره لیوانش رو از مشروب پر کنه که با صدای جیغ‌های بلندی از پشت سرش، هراسان لیوانش رو روی میز پرت کرد و از جاش بلند شد.!


.....................


در سردخانه رو برای سرگرد کیم باز کرد و اون به‌همراه چندنفر واردِ اتاق شدند؛ جسد‌ سیزده دانشجو روی تخت قرار داشت.


سرگرد دونه‌دونه تخت‌ها رو تا انتها طی کرد و گزارش زیر دستش که براش گفته بود رو در ذهنش مرور کرد: طبق شواهد و گزارشاتِ یکی از کار‌گاهان، فرد مظنون اول با چا‌پ‌استیک گردن قربانی‌ها رو مورد هدف قرار داده؛ و در یک حرکت دانشجوها رو به کام مرگ کشونده‌، در اون پارتی فقط پنج‌نفر از دانشجوها تونستند از دست قاتل در برند.


همه‌ی دانشجوها با یک روش و اون هم از طریق چا‌پ‌استیک کشته شدن، بجز یک‌نفر!

"انزو فری‌را"

بیست ساله، دو تبعیتی برزیلی _ آمریکایی؛ وقتی پنج سالش بوده همراه خونوادش به اینجا نقل مکان کرده و تا ساعاتی پیش دانشجوی رشته‌ی هنر بوده. خوانواده‌اش و دوست صمیمی‌اش، کیم‌جیمین ، اظهار می‌کردند؛ که انزو فردی دوست‌داشتنی بوده و دشمنی با کسی نداشته که بخوان اون رو این‌طور بی‌رحمانه به قتل برسونه

سابقه‌اش رو هم چک کردیم و اون هم چیز خاصی رو نشون نمی‌ده.


بر اساس کالبد شکافی ها میشه گفت قاتل قبل از قتل، چشم‌های انزو رو از کاسه درآورده؛ بعد از اون تک‌تک انگشت‌هاش رو با چکش خرد کرده و بعد با ساطور قطع کرده. در ادامه قاتل اجزای صورت انزو رو هم مثل انگشت‌هاش  خرد کرده و بعد سرش رو از تنش جدا کرده.


همچنین روی دیوار خونه، پشت‌ِ سرِ انزو با خون‌اش نوشته شده بود که اون حق نداره لمس‌اش کنه!

این طور که به نظر میاد؛ قاتل در اون مهمونی یک‌نفر رو برای خودش می‌خواسته و انزو اون رو لمس کرده!


سرگرد‌کیم با انزجار نگاهی به صورت نابود‌ شده‌ی انزو کرد و به مامور کنار تخت اشاره کرد پارچه رو روی جسد برگردونه.


به سمت جسد دانشجوی دیگه حرکت کرد و مامور پارچه رو از روی سر مقتول برداشت .

سرگرد‌کیم با استفاده از دو انگشت اشاره و شصتش، چونه‌ی مقتول رو گرفت و سرش رو به سمت چپ چرخوند .

روی گردن جسد زخم کوچک و نسبتا عمیقی بود، همچنین رد انگشت‌های بزرگی هم در جلوی گردن دیده می‌شد!

افسرکیم در حالی که همچنان به گردن مقتول خیره بود با سر به پزشک اشاره کرد تا داده‌های خودش رو در اختیارش بزاره. 


"روی گردن مقتول،  یه سوراخ کوچک ولی عمیق دیده میشه. با توجه به ناهمواری دور زخم می‌شه گفت این زخم با شیِٔ بُرّند‌ه‌ای ایجاد نشده و قاتل از یه شئ غیر معمول برای قتل استفاده کرده . قطر زخم در حدود ۲.۶ سانتی متر هست و عمق زخم ۱۵ سانتی متره ، و این اطلاعات با چاپ استیکی که توی  صحنه‌ی جرم پیدا شده، مطابقت زیادی داره؛ پس حدس می‌زنیم قاتل از همون چاپ‌استیک به عنوان سلاحِ سرد استفاده کرده .

روی گردن مقتول رد انگشت‌ هم دیده می‌شه، از روی میزان کبودی می‌شه گفت که به قصد خفه کردن نبوده و احتمالاً فقط برای ثابت نگه داشتن گردن مقتول، این کار رو انجام داده .

در ضمن از روی اثر انگشت‌ها و جهت برخورد چاپ استیک، می‌شه گفت قاتل چپ دست بوده .

این تمام اطلاعاتیه که فعلا تونستیم بهش برسیم."


افسر کیم سری به نشونه تایید تکون داد و شروع کرد به برسی تک‌تک مقتول ها . همه‌ی اون‌ها مرگشون به یک‌صورت بوده؛ سریع و در یک ضرب.!

آهی کشید و همراه با کارآگاه خُبره پایگاه -کیم جونگین- فردی کره‌ای - از سردخانه خارج شد


_نظرت چیه؟!


"هیچی!

هیچ سرنخی نداریم؛ تنها چیزی که پیدا کردیم، یه چاپ‌استیک نقره‌ایِ آغشته به خون هست که هیچ اثر‌انگشتی روش نیست"


"و... یه‌چیز دیگه!"


کارآگاه و سرگرد‌کیم به سمت دستیار کارآگاه برگشتنو با تعجب منتظر موندن که حرفش رو ادامه بده:


"هر چهارده مقتول یه انگشتر مثل هم داشتن."


"چه ربطی داره آخه احمق! شاید انگشترای دوستین."


"ولی اون پنج نفر دیگه همچین‌چیزی نداشتن؛

و حتی اولین بارشون بود که اون انگشترا رو می‌دیدن!"


_چجور انگشتری بود!؟


"انگشتری سفید و ساده. هیچ طرح یا علامت خاصی روشون نبود."


_نمیدونم، ولی از هیچ‌چیز چشم‌پوشی نکنید. تحقیق کنید، ببینید اون حلقه‌ها از کجا اومدن و معنی خاصی دارن یا نه.حلقه‌ها رو بفرستین برای تیم تحقیقات تا ببینن می‌تونن اثر انگشت یا DNAای روش پیدا کنن؟!"


"بله قربان!"


_خوبه؛ من به بیمارستان سر می‌زنم تا ببینم کالبد‌شکافی پدر‌‌ روحانی اطلاعاتی بهم می‌ده یا نه.

رایان رو نمیبینم، کجاست؟ قرار بود بعد از بازرسی بخش فاولا به کلیسا هم بره و گزارشا رو برام بیاره.


"از سه‌روز پیش، خبری ازش نیست، قربان."


دست سرگردکیم روی دستگیره در‌ِ دفتر کارش خشک شد و رو به مامورِ جوان کرد.


_منظورت چیه خبری ازش نیس!؟


"بعد از اینکه برای بازرسی به ونک رفت، دیگه پیداش نشد. با چندنفر به اونجا سر زدیم، ولی جز ماشین، چیز دیگه‌ای پیدا نکردیم."


سرگرد، عصبی، نفس عمیقی کشید. موهاش رو کلافه، با یک دست به عقب فرستاد و درحالی که دست دیگه‌اش رو داخل جیبش می‌برد؛ با صدای بلند، شروع به حرف‌زدن کرد:


_ رایان سه روزِ بعد از بازرسی صحنه جرم ناپدید شده و شما حالا دارین به من می‌گین، احمقا!؟

شصت نفر رو همراه کارآگاه سیلوا به وِنک بفرست و بگو تا اثری از مامورهایی که فرستادیم، پیدا نکردن، حق ندارن برگردن!!


"چشم قربان!"

Report Page