Silver

Silver

@THVEvan

بعضي موقع ها كه خسته اي از اتفاقاي اطرافت و نمیدونی باید چیکار کنی ناخوداگاه اشک تو چشمات حلقه میزنه. درحالي كه نمیدونی کجایی داري راه ميري و يه لباس به رنگ سياهي شب تنته، از خستگي پاهات سست ميشه و روي زمين مي افتي و زانو میزنی. دستتو ميزاري روی قلبت از ته دل باصداي بلند گريه ميكني. با مشتاي كم جونت كه بر اثر فشار روانی روی شونه هات سنگینی میکنه ضعيف شدن ، سمت چپ سینت میکوبی و قلبت رو مخاطب قرار میدی و التماسش میکنی. 

-بسه ديگه، تمومش كن! خواهش ميكنم... لعنتي تمومش كن! به اون خدات بگو ديگه نميكشم! بگو بهش تنهام... 

از شدت هق هق هات نتونستی ادامه بدی و شروع میکنی به اشک ریختن.

قلبت وقتي اشكات رو ميبينه سمتت قدم برمیداره و از ناراحتی که نمیتونه آرومت کنه، بغض میکنه .

 اون لحظه تو تير كشيدن قلبت رو حس ميكني که ناراحتی که داره رو با این روش نشونت میده. 

همونطور که با قدم هاش بهت نزدیک میشه سعی میکنه با حرف هاش آرومت کنه .

-هي هي! آروم باش... لطفا... نميتونم كاري كنم كه تو ميخواي. بايد تحمل كني. بسه... خواهش میکنم! اشکات داره منو میکشه... 

همزمان مغزت دست به سینه به دیوار پشتش تکیه داده. کلاهش رو بیشتر پایین میده، انگار که با این کار میخواد مهم نبودن حالت برای خودش رو واضح تر نشون بده. 

صدای گریه ها و التماس هات که بالا میره، بلند و هیستریک شروع به خندیدن میکنه و سرش رو که تا اون لحظه پایین بود بالا میاره، با نیشخندی که گوشه لباشه به تو و قلبت که روی زمین خاکی زانو زدید خیره نگاه میکنه. 

چشماش از خشمی که متحمل شده بود برق ترسناکی میزد و این از دید قلبت که با صدای خنده هاش سرش رو با تعجب بالا آورده و نگاهش میکرد دور نمونده بود. 

-حقته! چند بار گفتم مراقب باش گوش ندادي!؟ حالا میتونی چشمات رو باز و خوب و با دقت نگاه كنی كه چطور قراره ذره ذره نابود بشی. حتما میخوای بپرسی که من چیکار قراره بکنم؟؟ 

صدای پوزخندی که بعد سوالش میزنه رو کاملا واضح رو میشنوی. اونجا با خودت فکر میکنی که چقدر صدای پوزخند یه نفر میتونه رو اعصاب باشه. 

وقتی به حرفش ادامه میده دستات رو طوری محکم مشت میکنی که سنگ ریزه های زمین زیر پاهات داخل دستات فرو میرن و شروع میکنه به خون اومدن ولی اون لحظه این مورد تنها موضوع بی اهمیتی هست که برات وجود داره.

-درسته! من هم با لبخند نگاهت میکنم و باورکن زجه هات دلم رو به رحم نمیاره عزیزم. به هر حال باید بفهمي تو اين دنيا بايد عاقلانه زندگي كرد نه عاشقانه! 

از آغوش قلبت که تا اون لحظه در حال آروم کردنت بود بیرون میای و به سمتی که مغزت هست و صداش رو شنیدی نگاه میکنی. انقدر اشک ریخته بودی و هق هق کرده بودی که صدات در نمیومد ولی با این حال با صدای ضعیفت التماس میکنی.

-راست ميگي. من معذرت ميخوام... الان كمكم كن! چيكارکنم؟! 

مغزت زبونش رو به داخل لپش از حرص فشار میده و سمتت میاد. روی یکی از زانوهاش جلوت میشینه. یکی از دستهاش روی شونت میزاره و میگه:

-از الان به بعد کاری از دستم بر نمیاد. نه من و نه حتی قلبت.

سکوتی طولانی برقرار میشه و از شدت خشم میلرزی. مشتت رو محکم تر میکنی و سنگ ریزه ها بیشتر داخل دستت فرو میره.

-چرا انقدر بی رحمی؟ چرا بویی از احساس نبردی؟اصلا میدونی احساسات چیه؟

قلبت بود که با بلند ترین تن صدای ممکن رو به مغزت فریاد میکشید.

یقه های لباس اتو کشیده شده مغزت رو گرفت و با تمام زوری که داشت بلندش کرد. محکم به عقب هلش داد، باعث شد مغزت از پشت روی زمین بیفته و تا بخواد به خودش بیاد، سیلی بود که سمت چپ صورتش با ضرب بدی نشست و گوشه لبهاش رو پاره کرد. مغزت، با دستش خون گوشه زخم شده لبهاش رو تمیز کرد و تک خنده ای زد.

-آقارو باش. جنتلمن! خوشم اومد.

از روی زمین با کمک دستهاش ایستاد و همزمان که خاک روی لباس و شلوارش رو تمیز میکرد ادامه داد.

-فرشته نجات! تا حالا کجا بودی؟! وقتی که داشتم از شدت فشار روش کم میکردم کجا بودی؟ من بی احساسم، نفهمم و اصلا هرچی تو بگی. قبوله!؟ فقط بگو اونموقع که بهت احتیاج داشت کجا بودی؟جز این بود که مثل ترسوها قایم شدی؟

محکم با دست خاکی شده اش به تخته سینه قلبت زد و به از دست دادن تعادلش که باعث شد قدمی عقب بره توجهی نکرد.

-د آخه احمق! جز این بود که وقتی هم اومدی باعث شدی عذاب و فشار ما دوتا ده برابر بشه؟ کارم رو سخت تر کردی. اومدی گند زدی به تمام تلاش هام که سعی داشتن قوی نگهش دارن. جنابعالی اومدی و با احساسات مزخرفی که ازش دم میزنی گند زدی به همه چی!

راست میگفت. نمیتونستی منکر این بشی که بعد از اعلام حضور قلبت باعث شد به بدترین حالت ممکن بشکنی، خودت رو در حالی پیدا کنی که روی زمین خاکی زانو زدی و از اعماق وجودت با درد فریاد میکشی، به پهنای صورتت اشک میریزی و هق هق میکنی. قلبت بدون اینکه حرفی بزنه فقط با حس کردن حضورش کنارت باعث شده بود به این حال بی افتی.

به جدال بین قلب و مغزت توجهی نکردی. در واقع اگر میخواستی توجهی بکنی هم به خاطر سردرد وحشتناکی که داشتی نمیتونستی. این جدال سال ها بود که ادامه داشت و تو هیچوقت تا اون زمان قادر به توقفش نبودی. همیشه با این بحث های بی سر و تهشون بیشتر احساس ضعیف بودن میکردی.

سعی کردی با کمک دست هات بایستی.قلبت زودتر متوجهت شد و بی توجه به داد و فریاد هایی که مغزت همچنان سرش میکشید، با چند قدم بلند خودش رو بهت رسوند و از پهلوهات تو رو گرفت تا کمکت کنه. 

با اینکه از سمت مغزت و گاهی هم خودت تحقیر میشد ولی هنوز هم قلب بود و تو رو عاشقانه میپرستید. تو رو همیشه قدرتمند تر از چیزی که الان هستی میدید و همه این ها قرار نبود تغییری کنه. هربار بیشتر عاشقانه بهت محبت میکرد و آغوشش همیشه برای تو باز بود، حتی اگر باز هم مغزت رو انتخاب میکردی.

سعی کردی به هیچ کدوم از حرف ها و اتفاقات رخ داده در این چند دقیقه گذشته توجهی نکنی و مثل همیشه همه رو به فراموشی بسپری.

کار دیگه ای از دستت فعلا بر نمیومد و تو بی انرژی تر از اونی بودی که بخوای تجزیه و تحلیل و یا حتی حلش کنی. فعلا انگار فراموشی بهترین کار بود و تو این کار رو خوب بلد بودی.

همین هم اتفاق افتاد و بعد از چند لحظه کوتاه نه صدایی از مغزت میشنیدی و نه حتی قلبت.

آغوشی هم دیگه در کار نبود. تو موندی و تنهایی که همیشه در حوالیت پرسه میزد. 

به کتاب هات پناه بردی. خیلی وقت بود که با کتاب هات اخت گرفته بودی و یه جورایی اون هارو همدم خودت میدونستی.

صفحه مد نظرت رو که علامت گذاشته بودی باز و قبل از اینکه شروع به خوندن کنی با خودت فکر کردی: 

"پس تاریکی مطلق همینجا بود!"


Report Page