Shinigami
AJ & Vبکهیون به کارش وارد بود: گرفتن روح انسان ها. قرن ها، هزاره ها، شاید از اول تولد زمان، کارش همین بود. روال کار مشخص بود: انسان دم مرگ اون رو میدید، بکهیون با داسش جونش رو ازش میگرفت و میرفت سراغ انسان بعدی. پس وقتی بعد گرفتن جون ده نفر داشت از بیمارستان خارج میشد، طبیعی بود که یه صدای غریبه میخکوبش کنه.
-آقا؟
بکهیون برگشت سمت پسر، نباید بیشتر از بیست و خوردی سالش میبود. مرگ زودرس؟
+مریضی؟
-نه.
+قصد خودکشی داری؟
-نه.
+تصادف کردی؟ کما؟
-نه.
+مردی؟
-چی؟ نه.
+پس چطوری داری من رو میبینی؟
-با اون شنل سیاه بلند و دوتا بال پشتت، یکم نادیده گرفتنت سخته. میخواستم بگم پایین شنلت پاره شده.
+پاره شده؟
بکهیون لبهی شنلش رو گرفت و نگاه کرد.
+اوه...
-و درضمن، کاستومی که پوشیدی باحاله، ولی جشنها رو قاطی کردی. امروز ولنتاینه نه هالووین.
+چی؟؟
-بالهاتم یکم زیادی مصنوعین. من میتونم بهترش رو درست کنم.
+بالهام مصنوعی بهنظر میان؟
-آره. من چانیولم، پارک چانیول و دانشجوی طراحی لباس اینجا تو سئول. یه پیشنهاد برات دارم.
بکهیون توی کل عمرش، که زمان طولانیای هم بود، به ذهنش نرسیده بود یه روز ممکنه توی همچین شرایطی قرار بگیره.
+پیشنهاد؟
-پیشنهادم اینه: تو، به عنوان دیتم باهام بیا به مهمونی دانشگاه برای ولنتاین - البته بعد از پوشیدن یه لباس درست حسابی - درعوض منم یه جفت بال واقعیتر برای هالووین واست درست میکنم. خب چی میگی؟
و بکهیون برای اولین بار نمیدونست چی باید بگه.