Shadow

Shadow

Purple mist


هوسوک به سمت یونگی حرکت کرد. دستشو آروم روی بازوی پسر گذاشت و تکون داد.

- چرا اینجا خوابیدی؟ بلند شو

یونگی از جاش پاشد و به چشم‌های مرد روبه‌رو نگاهی انداخت.

هوسوک درحال خشک کردن موهاش بود. توی چشماش سرشار از غم شده بود. انگار که هرلحظه میترکید و صورتشو خیس میکرد.

- بلند شو

و برگشت که به سمت اتاقش حرکت کنه.

+ کجا؟

- چی؟ بریم بخوابیم!

+ یعنی.. من کجا بخوابم؟

- یون؟ حالت خوبه؟

+ نه... و دیدن اینجور رفتار و این قیافت بیشتر برام درد آوره. من همینجا میخوابم.

- نه من نمیتونم این اجازه رو بدم. اینجا اذیت میشی.

یونگی از روی کاناپه بلند شد و دستاشو توی جیب شلوارش فرو کرد.

+ پس میرم خونه‌ی خودم.

همین که به سمت درب خروج حرکت کرد، هوسوک با گرفتن بازوی پسر، متوقفش کرد.

- یون تو نباید تنها باشی.

و پسر رو به سمت خودش کشید و در آغوشش گرفت.

- میای و کنار خودم میخوابی. من... من فقط به یکم وقت نیاز دارم که به اتفاقات و حرفای برادرم فکر کنم ولی این باعث نمیشه بخوام ازت فاصله بگیرم. حداقل تا وقتی که به نتیجه برسم.

یونگی خودشو از بقل هوسوک بیرون کشید.

+ هوسوک! این وضع بلاتکلیفیه! یادت رفته منم آدمم؟ بمونم و بیشتر وابستت بشم تا بعدا رهام کنی؟

- نه.. نه نه نه من.. من منظورم این نبود.

+ دقیقا منظورت همین بود. که وقتی به نتیجه رسیدی از من فاصله بگیری و توام‌ منو... مثل....

هوسوک انگشتشو روی لب‌های پسر گذاشت.

- هیس... بیا فردا دربارش حرف بزنیم. لطفا...

پسر موافقت کرد و به سمت اتاق خواب حرکت کردند.


یونگی لباسایی که هوسوک بهش داد رو پوشید و کنار تخت دراز کشید و روشو به بیرون تخت کرد. بعد از چند دقیقه، مرد بعد از خاموش کرد چراغ‌اتاق، کنارش دراز کشید و دستشو دور کمر پسر حلقه کرد و خودشو بهش چسبوند.

نفس عمیقی پشت گردن یونگی کشید.

- فک کنم دارم به عطر تنت معتاد میشم.

یونگی تکونی خورد و هوسوکو به عقب هل داد.

+ تا وقتی با خودت به نتیجه نرسیدی، ازم فاصله بگیر... نمیخوام وابستگیمون بیشتر بشه.

- یون‌... چرا... چرا اینجور باهام رفتار میکنی؟ لطفا درکم کن... منم سردرگم شدم...

یونگی برگشت و روبه‌روی هوسوک قرار گرفت. دستشو روی گونه مرد کشید و پیشونیشو به پیشونی مردش چسبوند.

+ هوبا...

- جان

+ من هیچ‌کسو ندارم. همین الانم به عشق تو وابستم... نمیخوام بیشتر از این وابسته بشم اونم درحالی که تو.... تو سردرگم شدی.... نمیخوام بیشتر از این بشکنم.

- یون... من.... من ترکت نمیکنم.

+ اما تا چند دقیقه پیش، چیز دیگه‌ای بود!

- بیا به اتفاقی که نیوفتاده فکر نکنیم.

و لب‌هاشو قفل لبای پسر کرد.

یونگی خودشو عقب کشید و بوسه رو متوقف کرد.

+ امروز روز سختی بود. میخوام بخوابم... و گرممه، بقلم نکن.

و پشتشو با مرد کرد. هوسوک به سقف اتاق خیره باقی‌موند و اتفاقات چند روز اخیرش، رابطش با یونگی و حرفای سوکجین روی توی مغزش مرور میکرد.

اینکه واقعا، این پسر زندگیشو نابود میکنه؟ اینکه اینقدر حساس شده و این حساس بودنش تقصیر پسریه که کنارش دراز کشیده بود.

نگاهی به یونگی انداخت. مثل یک فرشته‌ی سفید زیبا و بی‌آزار خوابیده بود.

خودشو به سمتش کشید و بوسه‌ای روی پیشونیش کاشت.

پسر خواب بود و بدنش گرم شده بود. هوسوک لبخندی زد و دستشو نوازش گونه روی چشم و مژه‌های پسر کشید.

- یون... برادرم از من متنفره... نباید به حرفاش گوش بدم... تو زندگی رو به من دادی، کنارت حالم خوبه... هیچوقت ترکت نمیکنم... اشتباهم رو دوباره تکرار نمیکنم. به سختی به دستت اووردم رز قشنگ من.


و دوباره دستاشو دور کمر پسر حلقه کرد و بوسه‌ای پشت گردنش کاشت و چشماشو بست.


صدای گنجشک‌ها بیرون اتاق پیچیده بود و خط نور خورشید که توی اتاق تابیده بود، ارامش زیبایی به اون بخشیده بود.

یونگی اروم چشماشو مالید، هنوز کمی گیج بود، دست هوسوک رو کنار زد و از تخت‌خواب بیرون اومد و مستقیم به سمت حمام حرکت کرد.

بعد از دوش کوتاهی و پوشیدن لباسای خودش به سمت آشپز خونه رفت و مشغول آماده کردن رامیون شد.

بعد از مطمئن شدن از بیدار شدن هوسوک، مشغول چیدن میز شد.

- عشقم... زود بیدار شدی! دیشب خوب خوابیدی؟

+ اوهوم...

لبخند محوی روی لب‌های یونگی نشست اما لبخندی که با درد همراه بود. لبخندی که نشون میداد شب آروم و لذت بخشی داشته و دردی که خبر از تصمیمش میداد.

- برات رامیون اماده کردم با چندتا مخلفات دیگه، امیدوارم خوشمزه باشه و دوست داشته باشی.

+ هرچیزی تو برام آماده کنی قطعا فوق‌العادس.

با اشتها شروع به خوردن کرد و با هرلقمه از خوشمزگی اون میگفت.

+ چرا تو نمیخوی؟ چقدر کم برای خودت ریختی

- آه، زیاد اشتها ندارم، همین کافیه.

و تمام مدت به هوسوک خیره باقی‌موند تا غذاشو تموم کرد و درنهایت یونگی آخرین لقمه‌ی کاسه‌شو توی دهنش گذاشت.


هوسوک از سرمیز پاشد و کش‌وقوسی به بدنش داد و ظرف غذاشو داخل سینک ظرفشویی گذاشت و از پشت پسر رو درآغوش گرفت و بوسه‌ای زیر گوشش گذاشت.

+ یون، توهمه‌ی زندگی منی و منم از این به بعد فقط تورو دارم.

و نفس عمیقی کشید و عطر تن پسر رو به ریه‌هاش هدیه کرد.


𒀭End- PT32


Report Page