Shadow

Shadow

Purple mist


بعدازظهر شده بود و از شرکتش بیرون اومد.

نگاهی به ساعاش انداخت. ساعت ۶ عصر بود و از صبح چندبار نامجون باهاش تماس گرفته بود و اون جواب نداده بود‌. سوار اتومبیل شد و به سمت شرکت نامجون حرکت کرد.


با عجله به سمت اتاق دوید و وارد شد.

- معلوم هست کجایی؟ هزار بار از صبح بهت زنگ زدم!

+ الان اومدم دیگه... چیشده؟

- مغزم داره میترکه! تو از اون شب جانگ رو ندیدی؟

یونگی مکث کرد. از سوال نامجون ترسید.

+عا... چی؟ جانگ... نه... چ-چ-چرا باید ببینمش؟

- ظهر اومده بود اینجا دنبال تو!

+ من؟!

- اره بعد از اونم بحثو برد سمت سوکجین و .....

نفس عمیقی کشید و باقیمونده لیوان نوشیدنیشو سرکشید.

- به سوکجین زنگ زد و ازش عذر خواهی کرد.‌. جلوی من! دعوتمون کرده خونش!

یونگی کلمه‌ای از حرفای نامجون رو نمیفهمید، همینطور بهش خیره شده بود.

- من... من نمیفهمم!

به پرونده‌های روز میز اشاره کرد.

- اینم اسناد و مدارکی که از جیمین برده بود! برگردوند و گفت کاری بهش نداره! گفت... گفت اومده به تو برگردونه که ازش نگرفتی.... پس... یونگی چرا گفتی ندیدیدش!

یونگی مِن‌مِن کنان جواب داد.

+ خوب‌‌‌.... اون... منو تا کلبه‌ای که‌.جیمین رو ..میخواستم ببرم... تعقیب کرد.‌. توی موقعیتی نبودم بخوام.‌. پرونده‌هارو بگیرم و اینکه ممکن بود... نقشه جدیدی باشه!

نامجون دستاشو روی میز کوبید و از جاش بلند شد.

- یعنی چی! از جای جیمین خبر داره!

+ نه.‌... جیمین اونجا نبود اونموقع!

تلفن نامجون شروع به زنگ زدن کرد و بلافاصله تماس رو رد کرد.

- لعنتی! باید برم.... سوکجین آمادست! هوسوک رفتارش عوض شده.... باید مراقب جیمین باشی!

و بلافاصله از اتاق خارج شد....

یونگی هم بعد از نامجون اونجارو به مقصد کلبه ترک کرد‌.


پایان پارت

ּ ֗ ִ ּ ۪ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ˑ ּ ִ ۫ ּ ֗ ִ ּ ۪ ּ ֗ ִ ּ ۪ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ˑ ּ ˑ ֗ ִ ˑ ּ ˑ ֗ ִ ˑ ּ ִ ۫ ִ ۫ ּ ֗ ִ ּ ۪ ּ ֗ ִ ּ ۪ ּ ֗ ִ ּ ۪ ִ ۫ ִ ۫


دختر با دیدن اتفاقات گیج شده بود. چه اتفاقی داشت میوفتاد.

طولی نکشید که جواب یونگی روی صفحه تقش بست.

دختر شروع به نوشتن کرد، اما دست کشید... فهموندن حرف و عصبانیتش با نوشتن خیلی سخت بود. پس شروع به داد زدن کرد.

- هیی. میدونی داری چیکار میکنی؟ رفتی خونه هوسوک؟ کلید خونشو داشتی؟؟؟ الان الان نامجون چی داشت میگفت؟؟؟ تو کجا داری میری؟؟ یااا یونگی معلوم هست چخبره؟؟؟ تو... تو چرا هوسوک رو رد میکنی!

-یونگی... چرا.... چرا قبولش نمیکنی! چرا بهش اعتراف نمیکنی؟ چرا داری اونو خودتو باهم عذاب میدی؟

دختر لبخند تلخی زد.


𒀭End- PT23




Report Page