Sh

Sh

🍁کـــــℳσŋムـــوردم 🍁

وقتي ازم بيرون كشيد و خودش رو خالي كرد روي لبم بوسه اي زد:

-لذت بردي؟

لبام كش اومد:

-اوهوم...

با دستمال جفتمون رو تميز كرد و داخل سرويس رفت. بعد چند دقيقه برگشت و كنارم دراز كشيد. سرم رو بالا كشيدم و روي بازوش گذاشتم:

-هيراد بايد حرف بزنيم...

سرم رو كمي بالا آوردم و بهش نگاه كردم. ارنجشو روي بالش گذاشته بود و دستش زير چونه و داشت خيره نگاهم مي كرد:

-ما حرفامون رو زديم...

لبمو به دندون گرفتم:

-اين اتفاقي كه الان افتاد...

انگشت شصتش رو روي لبم كشيد:

-هيـش... من هميشه باهاتم، خب؟ اين رو هيچي عوض نميكنه... حالا اگه بعد امشب اگه بخواي ازت دور ميمونم... ولي بازم منتظر اون لحظه ام كه تو باز من رو بخواي! از الآن تا هميشه سرتو برگردوني من رو مي بيني! اين رو هيچي عوض نميكنه! يكي از قانون هاي زندگي من كنار تو بودنه! اينو هيچوقت فراموش نكن...

انگشتمو نوازش وار روي سينه اش كشيدم و لب زدم:

-قانون قشنگيه!

پيشونيم رو بوسيد و آروم گفت:

-فردا از پدرت عذرخواهي ميكنم!

اخمامو تو هم كشيدم:

-واسه چي؟

ابروهاشو بالا فرستاد:

-واسه دروغي كه گفتم و زرنگ بازي كه تو نظر خودم در اوردم...

-نيازي به اين نيست... تو رو مجبور نميكنم به كسي جز من توضيحي بدي!

چونم رو توي مشتش گرفت:

-اون جزئي از توعه و من به هر چيزي كه به تو مربوطه احترام ميذارم... حداقل سعي ميكنم اينطوري باشه.

خواستم چيزي بگم كه با چسبوندن لبهاش رو لبم من رو به سكوت دعوت كرد. نميدونم چي شد كه ما امشب به خوابيدن روي يك تخت رسيديم ولي حاضر نبودم برگردم عقب و چيزي رو تغيير بدم!

هر چيزي كه بينمون اتفاق افتاده بود من از ته دل بهش نياز داشتم و حاضر نبودم از دستش بدم.

دلم ميخواست همه كينه ها رو از دلم پاك كنم و اين واقع اتفاق ميفتاد!

درست وقتي كه اون من رو مي بوسيد و توي بغلش فشار ميداد.


هيراد براي من تموم نميشد! عشق هيراد از دلم پر نمي كشيد. من اين رو ميدونستم كه با تمام وجود عاشقشم و بازم دكمه عقل و منطق رو اف كرده بودم تا مانع اين نشن كه من شاد زندگي كنم!

بعد يه رابطه عالي توي بغلش بودن لذت بخش ترين چيز بود. چشمام رو بستم و بين بازوهاش جا گرفتم. سينه گرمش و ضربان قلبش لبخند به لبم اورد.

اخ كه عشق چقدر قشنگ بود! بعد چند ماه تو اغوشش من رو به يه خواب راحت دعوت كرد.

***

وقتي صبح بيدار شدم هيراد كنارم نبود. اول فكر كردم همه چيز يه خواب خيلي نزديك واقعيت بوده ولي با ديدن لخت بودنم همه چيز روشن بود.

خميازه اي كشيدم و از روي تخت بلند شدم. پرده رو كنار زدم كه نور به داخل اتاق بياد. هوا گرفته بود.


برگ درختاي حياط ميرفتن تا نارنجي و زرد شن. انگار اين پاييز قرار بود يه جورايي قشنگ شه!

بعد پوشيدن لباس رفتم و با اسكايپ به عمه زنگ زدم. باهاش صحبت كردم و گفتم كه هيراد رو انتخاب كردم. كلي برام اظهار خوشحالي كرد.

وقتي ديد من قيافه ام هنوز مثل بخت برگشته هاست گفت:

-حس ميكنم يه چيزي اونجا درست نيست!

لب زدم:

-بابا....

و كلافه چنگي بين موهاي كوتاهم زدم. همه موضوع رو براش تعريف كردم. عمه با حوصله به تك تك حرفام گوش داد.

بعد متفكر گفت:

-تو مي ترسي پدرت رو با ازدواج از دست بدي؟

سرمو به نشونه "نه" تكون دادم:

-من نمي ترسم! من پدرمو از دست دادم. وقتي بهم دروغ گفت و حتي قضيه هيرادم ازم پنهون كرده! مي دونست كيه! ميدونست بين ما يه خبرايي هست ولي به روي خودش نمياورد!

-خب عزيزم پدر تو يه مرد ايرانيه! حتما به خاطر عرف جامعه اي كه توش بزرگ شده باعث شده تو كار تو دخالت نكنه و بعضي چيز ها رو بهت نگه! يه جورايي حتما از دور مراقبت بوده!

نفسم رو بيرون دادم و گفت:

-شايد!

و بعد مكث كوتاهي ادامه دادم:

-نميشه بياين اينجا؟ حس ميكنم خيلي من و بابا تنهاييم...

لبخندي زد:

-اتفاقا خودمم تو فكرش بودم.... دلم واسه وطن تنگ شده!!

جيغي از خوشحالي كشيدم و از پشت صفحه براش بوس فرستادم:

-خيلي ميخوامت عمه جون! فقط زودتر بيا كه خيلي دلم برات تنگ شده.

خنديد و بعد كلي ابراز هيجان رضايت دادم كه تماس رو قطع كنم.

عمه جديدا برام خيلي خاص شده بود! كلا هر كي كه پاي حرفام بشينه برام سواي بقيه اس. عمه يكي از طلايي ترين اشخاص تو زندگيم بود!

من تو ازتباط اجتماعيم صفر بودم و اون خوب بلد بود اعتمادم رو جلب كنه.

Report Page