sh

sh

🍁کـــــℳσŋムـــوردم 🍁

***

تا خود شب داخل ويلا قدم ميزنم و دراز ميكشم و فكر ميكنم! تا بدونم بايد چيكار كنم.

البته اينكه هيراد بيرون مونده خيلي رو مخمه ولي از روي غرور نمي تونم صداش كنم و بگم بياد داخل!

آخر سر تصميم خودم رو ميگيرم كه برم خونه و مثل آدم با بابا صحبت كنم و بهش بگم چرا همچين چيزي رو ازم پنهان كرده و اين شيده خانمش از كي تو زندگيش بوده!

وسايلمو بر داشتم و از خونه بيرون رفتم. هوا تاريك شده بود و سوز داشت. دلم براي هيراد سوخت كه تموم مدت تنهايي تو اين هوا سر كرده.

ديدمش كه داشت بين درختا قدم ميزد و برگاي نارنجي زير پاش له ميشد.

به ديوار ويلا تكيه دادم و خيره اش شدم. خيلي مظلوم به نظر مي رسيد و من همش دلم ميخواست نزديك برم و بغلش كنم و بگم "بيا از امروز عاشق هم باشيم!"

ولي يه تا مشكل وجود داشت اول اينكه من از روزهاي قبلش عاشقش بودم!

باز از فكر كردن بهش بغضم گرفت. دستمو بردم و گوشه چشمم رو پاك كردم. سر كه بالا آوردم ديدم دستش توي جيب اوركتشه و به سمتم مياد.

وقتي به پله هاي ورودي رسيد گفت:

-چيزي نياز داريد؟!

بينيمو بالا كشيدم و بي توجه از پله ها پايين اومدم:

-تو اين هوا چطور بيرون موندي! ماشين رو روشن كن بريم خونه...

جوابي بهم نداد و به جاش رفت سمت ماشين و استارت زد. نگاهمو تو اطراف چرخوندم و با خودم لب زدم:

-حس ميكنم آخرين باريه كه با اون مياي اينجا هانا!

سوار ماشين شدم به سمت خونه روند. در باز شد و من رو جلوي در ورودي پياده كرد بعد خودش دور زد و از حياط بيرون رفت.

با تعجب مسير رفتنش رو نگاه كردم. يعني داشت كجا ميرفت؟ پوفي كشيدم و داخل خونه شدم. بابا رو ديدم كه داره دمنوش ميخوره و اين يعني حالش خوب نبود.

قدم هامو محكم كردم و به سمتش رفتم:

-بابا بايد صحبت كنيم!

بابا سرشو بالا اورد و ليوان دمنوش رو روي ميز گذاشت:

-بشين...

كتم رو در اوردم و روي مبل انداختم و رو به روش نشستم:

-از كي؟ از كي بهم دروغ گفتي؟!

بابا در كمال آرامش نگاهم كرد. موهاي كوتاهم رو كنار زدم و زل زدم به چشماش.

ميخواستم تموم حركاتش رو زير نظر بگيرم و يه ثانيه از اين اعترافشو از دست ندم.

تا اين وجود نابود شده رو قانع كنم كه پدرت هنوز صادق ترين قهرمان زندگيته!

بابا دستش رو زير چونه اش زد:

-دروغ؟ من دروغ نگفتم! فقط منتظر يه شرايط خوب بودم كه برات توضيح بدم.


بهونه اش اعصاب و روانم رو بهم مي ريخت. پوزخندي زدم:

-دروغ نگفتي؟ من دارم از عذاب وجدان اينكه تو به خاطر من و اينكه فقط عاشق مادر من باشي تنها موندي اونوقت تو مهمترين اتفاق زندگيتو ازم پنهان ميكني؟ فك ميكني من يه آدم غيرقابل اعتماد و بي دركم؟ چرا بهم نگفتي بابا؟ چرا بايد اينطوري مي فهميدم كه داغون شم...

موقع اينكه با حرفام سعي داشتم اوج ناراحتيم رو نشون بدم بغضم گرفت. واسه همين وقفه كوتاهي كردم و نفسي گرفتم و ادامه دادم:

-هميشه ميگفتي عاشق مادرمي! هميشه از اون حرف ميزدي! اين كار رو مي كردي چون ميخواستي من اون چيزيو كه دوس دارم بشنوم؟! چرا ازم پنهان كردي؟!

نفسشو بيرون داد و دستشو به سمت ليوان نيمه خورده دمنوشش برد:

-پنهون كاري؟ اون فك كنم يه مسئله ژنتيكيه هانا! درسته؟

جا خوردم! منظورش چي بود كه يه مسئله ژنتيكيه؟! ابروهامو بهم نزديك كردم:

-نمي فهمم منظورت چيه بابا...

كمي از دمنوشش مزه مزه كرد:

-يعني تو چيزي از شخصي به نام هيراد فرجام فر نميدوني؟

با اين حرفش خودمو عقب كشيدم و كمرم محكم به پشتي مبل خورد. آب دهنم رو قورت دادم و گيج و منگ نگاهش كردم. بابا خيلي آروم داشت نگاهم ميكرد.

يه لبخند روي لباش بود:

-اين جا خوردنت واسه اينه كه خبر داشتي هانا؟ نه؟

دستاي لرزونم رو لاي موهام كشيدم تموم تنم از شوك لرز داشت:

-خب كه چي بابا؟

پوزخندي زد و دمنوش رو با خشونت كمي روي ميز گذاشت:

-پس مي دونستي!

سعي كردم به خودم مسلط باشم. واقعا ظرفيت نداشتم! اينكه بابا هم در جريان كار هيراد بود و بهم چيزي نگفته بود خيلي ناراحتم ميكرد.

دسته مبل رو بين دستام فشردمو خفه گفتم:

-اينم ازم پنهان كردي؟!

-منتظر بودم خودت بياي بگي!

پشت دستمو روي پيشونيم كشيدم. شقيقه هام داشتن تير ميكشيدن.

كمي نيم خيز شدم تا با اين همه خشم و عصبانيت با بابا حرف نزنم ولي پاهام ياري ندادن و باز افتادم روي مبل.

چشماي بي رمقم رو به بابا دوختم:

-فقط... فقط هيچي نگو... من باورم نميشه تو باهام اين كار رو كردي! كه پاي اون پسر رو به زندگيم باز كردي با اينكه مي دونستي...


گلوش رو صاف كرد:

-خودت پاي اون رو به زندگيت باز كردي! من فقط جلوي سرنوشت نموندم و گذاشتم طبيعت كارش رو كنه!

از حرصم شروع به خنديدن كردم تا جايي كه از گوشه چشمم اشك سرازير شد!

يهو بغض گلوم رو فشرد و صداي خنده ام رو خفه كرد:

-خيلي باحالي بابا! من عاشق اين طرز فكرتم!

اينبار محكمتر از قبل بلند شدم و همونطور كه سعي ميكردم قدم بردارم:

-بهت بيشتر از همه اعتماد داشتم... من مادرمو از دست دادم ولي امروز... امروز پدرم رو هم از دست دادم.

بابا تشر زد:

-هانا!

از روي شونه نگاهش كردم:

-بله؟ تو حق داري با هر كي كه ميخواي باشي! تو يه مرد مجردي ولي واسه من! واسه من بايد پدر مي بودي كه نبودي! گذاشتي من عاشق پسر قاتل مامانم شم....

با آخرين تواني كه داشتم به سمت پله ها رفتم.

چطور هر روزم ميتونست انقدر سورپرايز داشته باشه؟!انگار اين سرنوشت شومم از روز مرگ مامان باهام بوده و تازه داشت خودش رو نشونم ميداد.

با حالي خراب خودم رو به اتاق رسوندم. دلم ميخواست هر چي جلوي راهمه بكشونم و همه چيو بهم بريزم ولي تنها كاري كه كردم انداختن خودم روي تخت بود و گريه!

هضم اين همه اتفاق برام سخت بود. نمي دونستم بايد چيكار كنم.

پنهون كاري بابا از كار هيراد تو نظرم بدتر بود! از مرداي زندگيم هيچ شانسي نياورده بودم! چرا انقدر بدبخت بودم.

هيراد فكر مي كرد خيلي زرنگه ولي خبر نداشت كه بابا با تجربه تر از ايناست!


از روي تخت بلند شدم و بي درنگ گوشيمو برداشتمو شماره ي هيراد رو گرفتم.


بايد بهش مي گفتم بايد ميگفتم اونقدري كه اون فكر ميكنه زرنگ نيست.

چند تا بوق خورد ولي جواب نداد. پوفي كشيدم و گوشي رو روي تخت انداختم:

-هه! هر وقت كه ميخوام نيستي!


يهو در تراس باز شد و صداشو شنيدم:

-هر وقت بخواين كنارتونم!

قلبم تو سينه لرزيد و سريع سرمو عقب چرخوندم كه ديدم اونجا ايستاده. آب دهنم رو قورت دادم و درحالي كه قلبم از حضور غير منتظره اش داشت تند ميزد گفتم:

-فك كنم بهم گفتي قراره حدتو بدوني روي تراس اتاق من چيكار ميكني؟!


شونه بالا انداخت و حرفي نزد. تو چشمم مثل يه پسر بچه مظلوم به نظر اومد. يهو چشمام پر شد و شروع كرد به باريدن.٠


يه قدم به سمتم اومد:

-چيزي شده؟

دستمو بالا بردم و تشر زدم:

-جلوتر نيا!

يه قدم ديگه جلو اومد:

-چي ميخواستيد بهم بگيد كه زنگ زديد؟

داد زدم:

-گفتم جلوتر نيا!

يه قدم ديگه برداشت:

-اتفاقي افتاده؟

باز خواست نزديك شه كه از روي تخت بلند شدم و به سمتش رفتم محكم يقه اش رو بين دستام گرفتم:

-ميگم ازم دور باش نميفهمي؟

چشماشو باريك كرد:

-چرا؟ من كه ديگه كاري بهتون ندارم!

پوزخندي زدم:

-آره تو فك كن كاري نداري ميخواي چراشو بهت بگم؟

سرشو اروم تكون داد و من سرم رو بالا گرفتم و زل زدم تو چشماش:

-چون ديگه تحمل ندارم!


بعد اين حرفم لبامو محكم روي لبهاش گذاشتم. دستاي هيراد روي هوا مونده بود و انگار واقعا انتظار اين عكس العمل رو نداشت.

خودمم همچين انتظاري از خودم نداشتم و با تمام حرص و ولعي كه داشتم لبهاشو تو دهنم مي كشيدم و مي بوسيدم.

يكي از دستهاش چنگ شد تو موهاي كوتاهم و اون يكي از تيري كمرم تا گودي كمرم كشيد.

يقه اش رو سفت چسبيدم و آرزو كردم تا اتصال لبهامون هرگز قطع نشه.

گسي لبهاش رو تو دهنم حس كردم. ديوونه تر شدم. همه ي خودداري هام و همه ديوارهايي كه دورم حصار كشيدن به يكباره فرو ريختن.

دنيام خلاصه شد بين لبهاش. خشونتي كه باهاش كمرم رو به اختيار خودش در آورده لذت بخشه.

دستاش نوازش وار به سمت باسنم كشيده شد و با يه فشار كاملا من رو به خودش چسبوند.

دستامو بالا بردم و دور گردنش حلقه كردم. داشتم نفس كم مي آوردم ولي از رو نمي رفتم.

وقتي سرها مون رو عقب كشيدم جفتمون شرخ شده و نفس نفس ميزديم.

هيراد خمار نگاهم كرد. ديدن نفس نفس زدن هاشم لذت بخش بود!

دستشو جلو آورد و چونه ام رو بين دستاش گرفت و آروم لب زد:


-اين يعني من رو بخشيدي هانا!


-نه!

قاطع اين رو گفتم كه چشماش كمي بزرگتر از حالت معمول شد:


-پس اين كارت چي معني ميده؟

-يعني ديگه بريدم ! كم آوردم...

دستشى پس زدم و لبه تخت نشستم. سرمو بين دستام گرفتم. كنارم زانو زد و چشماي نگرانش رو بهم دوخت:

-باهام حرف بزن....


-پدرم مي دونست! مي دونست تو كي هستي! از همون لحظه اي كه پاتو توي اين خونه گذاشتي....

شكه نگاهم كرد. واقعا انتظار اين رو نداشت. خودمم همين حال رو داشتم. فقط آروم لب زد:

-چطور ممكنه...

شونه هام رو بالا انداختم و شقيقه هام رو فشردم:

-نميدونم! فقط به اين فكر ميكنم بابام از رابطه ما خبر داشته و به روم نمياورده ديوونه ميشم...


هيراد دستشو روي رونم گذاشت و فشردش:

-هي.... هي... نميخواد زياد بهش فك كني كاريه كه شده!


بهش نگاه كردم با يه بوسه براش دوباره از شما به تو برگشته بودم. همونطور كه ديوارهاي دور من فرو ريخته بود نمايش مسخره اش رو تموم كرده بود.


ولي يه چيزي اونطوري كه مي خواست نمي شد. من نمي تونستم بي خيال باشم.

سرمو به طرفين تكون دادم:

-نميتونم بيخيال باشم. به فكر فرارم...

بلند شد و كنارم روي تخت نشست. دستشو فرستاد پشت گردنم و زل زدم توي چشماش زل زد به چشمام:

-بذار اين فكر رو از سرت بيرون كنم... بذار نشونت بدم كه بازم ميتونيم باهم باشيم!

بي طاقت لب زدم:

-بازم منو ببوس!

هيراد نگاهشو تو سر تا سر صورتم چرخوند. وقتي ترديدش رو ديدم پاهاي آويزون از تختم رو بالا كشيدم و كاملا به سمتش چرخيدم.

سيبك گلوش لرزيد. با تموم آتيشي كه تا امروز جلوي شعله ور شدنش رو گرفته بودم دستم رو دور گردنش انداختم تا به سمت لبهاش برم. لبهاي داغش رو بهم چسبوند و يه لب طولاني ازم گرفت.

كمرم چنگش رو حس كرد و من پاهام اينبار دور كمرش حلقه كردم. حجم تنش رو روي تنم ريخت. حسش قشنگ بود! بعد اين همه مدت بازم اون روم بود.

و وقتي اين شروع رو از من ديد ديگه دست ها و لب هاش مطمئنتر بدنم رو لمس ميكرد. لمس انگشت هاش وقتي زير لباسم مي رفت و روي پوستم كشيده مي شد باعث مي شد زير دلم تير بكشه.

بوسه هاش از روي لبم به گردنم رسيد. و تكرار لذت بخش اين بوسه ها باعث شد حرارتم حسابي بالا بره.

تي شرتم رو در آورد و به برجستگي هام از سوتين مشكيم نگاهي انداخت. سرش بين سينه هام رفت و حركات ديوونه كننده زبونش صدام رو در آورد.

چشماي بي تابش رو به چشماي پر ازهوس و مشتاقم دوخت:

-بازم باهميم!

به موهاش چنگ زدم... توي در اوردن تك تك لباس هاش و انداختنشون كنار تخت كمكش كردم.

لخت و بي پرده بدن هامون رو مثل مار تو هم پيچيديم. خودش رو داخلم فرو كرد و من لذت بردم. حتي اجازه ندادم خاطره ي بد از دست دادن بكارتم حال خوشم رو خراب كنه.

از بدن جفتمون شر شر عرق ميريخت و اون خودش رو حركت ميداد و ديوونه ام ميكرد.

دلم ميخواست شب دراز باشه و من و اون تا صبح روي تخت بيدار بمونيم و تن و بدن همديگه رو بپرستيم.

حركت لب و دستاش و آلت ايده الش داخلم و بوسه هاش با ولع روي لاله ي گوشم باعث شد لذت بخش ترين ارگاسمم رو تجربه كنم!

كي ميگفت س/ك/س با كسي كه عاشقشي نمي تونست مسكن تموم دردهاش باشه؟

من وقتي زيرش بودم و اون تنم با بوسه هاش تشنه تر از قبل مي كرد تموم دردهام رو فراموش كردم.

Report Page