sh

sh

🍁کـــــℳσŋムـــوردم 🍁

رمان شوفر کامل شد و میتونید خریداری کنید فایل کاملشو
( برای خرید برید ایدی ادمین که زیر همین پست میذارم )

6037691542487467

دانیال پورمحمدی
مبلغ ۲۰۰۰۰۰هزار ریال
فیش بانکی را لطفا بفرستید .
موهامو پشت گوشم زدم. بدبختي من اينجا بود كه بيشترين صدمه رو از كسايي كه دوس داشتم خورده بودم.


از پشت ميز بلند شدم. دستامو زير بغلم زدم و به فضاي نيمه تاريك خونه نگاه كردم:

-اينجا چرا انقدر سرده؟

نفسشو بيرون داد و در حالي كه سعي ميكرد ميز رو جمع كنه گفت:

-روي كاناپه پتو هست...

به سمت كاناپه رفتم و روش دراز كشيدم. واقعا هدف هيراد از آوردنم به اينجا اين بود كه آرامش داشته باشم؟

دراز كشيدم و پتو رو دورم پيچيدم. صداي تق تق ظرفا ميومد و من ناخودآگاه لبخندي زدم.
بايد موقع ظرف شستن با اون كت و شلوار ديدني مي شد و منه بدبخت از ديدنش محروم بودم!


لبمو به دندون گرفتم و بي حوصله نفسمو بيرون فوت كردم.

بايد براي هميشه يه تصميمي واسه زندگيم ميگرفتم. پلكامو روي هم گذاشتم. حتي واسه خوابيدنم شك داشتم! چون به هيراد اعتماد نداشتم!

بعد اين با بابا چطور مي شدم؟! اصلا تصور نمي كردم يه روزي نسبت به پدرم هم بي اعتماد شم.

نشستم و سرمو بين دستام گرفتم اينجا با هيراد موندن دردي ازم دوا نمي كرد. بايد با بابا صحبت ميكردم.بايد يه دليلي ميگفت واسه پنهون كاريش! يه دليل منطقي وگرنه من ديوونه مي شدم.


هيراد كه برگشت تو خودم جمع شدم. روي صندلي نشست و دستاشو تو هم قفل كرد:

-كي ميخوايد به خونه برگرديد؟

نگاهش كردم. الان جواب هيچ سواليو نمي دونستم! به قدري گيج و سردرگم بودم كه هم اينجا بودن با اون رو نمي خواستم هم پاي رفتن نداشتم.


باز شده بودم اون دختره احمق سابق كه قبل رفتن به هلند بودم! باز برگشته بودم سر پله اول گيج و بي هدف.

هيراد همچنان منتظر نگاهم مي كرد. سرمو كج كردم و تو چشماش خيره شدم:


-بهم اعتماد داري؟

شديدا از اين سوالم جا خورد. تو جاش جا به جا شد و لب زد:

-منظورتون رو نمي فهمم....


بوزخندي زدم:

-واضح نيست؟ يه سواله كه جوابش دو كلمه اس آره يا نه؟!

شونه بالا انداخت و روي صندلي لم داد:

-ولي من مي تونم به سوالاي بله يا خير شما جواب بدم! نميشه با دختررئيسم خودموني حرف بزنم!

نيم خيز شدم و با حرص گفتم:

-ولي تو با دختر رئيست هر كاري كردي!

كلافه دستشو به چونه اش كشيد:

-بله! اشتباه كردم و بدجور هم دارم تاوانش رو ميدم!

از خشم قهقهه اي زدم:

-تاوان؟! اونوقت چه تاواني؟!


ايستاد و تو چشمام زل زد:

-تو يك قدميمه ولي نمي تونم داشته باشمش! به نظرتون اين تاوان نيست چيه؟!

سرمو با اشك تكون دادم:

-آره اين تاوانه! تو مستحق بيشتر از ايني و باور كن من اينو بهت ميرسونم! هر كي من رو آزار بده صد برابر زجرش ميدم! هر كي از اعتمادم سوءاستفاده كرده به بدترين شكل زجرش ميدم!

با يه قدم فاصله ام رو كم كردم و يقه ي كتش رو تو مشتم گرفتم:

-تو اولين كسي بودي كه چشمامو اشكي كردي! مي فهمي؟

با چشماي محزون فقط نگاهم كرد. از پشت هاله اشك لباشو فك سفت و زاويه دارش رو از نظر گذروندم. اگه مي فهميد چقدر دارم واسه نبوسيدنش مقاومت مي كنم انقدر شرمنده نگاهم نميكرد!

من براي اشتباهي كه اون كرده بود در واقع خودم رو تنبيه مي كردم! در حالي كه ميدونستم اون چقدر مشتاقه به داشتنم و من اينطور بي رحمانه از عشقمون دست مي كشيدم.

دستشو آورد بالا و نزديك صورتم نگه داشت. دلم پر مي كشيد واسه لمس شدن. سيبك گلوش لرزيد و چشماش براق شد. خفه لب زد:

-متاسفم...

و مچ دستمو از روي لباس گرفت و پايين آورد. يه قدم به عقب رفت و بعد پشتشو بهم كرد:

-چيزي خواستيد من بيرونم.

بي حال روي كاناپه افتادم و به رفتنش نگاه كردم. چه خوب بيرون رفت وگرنه من باز همون هاناي سست عنصري ميشدم كه جلوش مقاومتش رو از دست داده.

كاش بر نمي گشت! كاش باز به عنوان هيرادخرم كنارم نميومد! شايد اگه مي شد همون هيرادفرجام فر و پشت دروغ پنهان نمي شد يه اميدي بود!

من بهش نياز داشتم ولي اين ديوارهاي بينمون خيلي زخيم شده بودن! بايد پرده كنار مي رفت. رازها برملا مي شد ولي...! ولي كي؟!

چشمامو بستم برگشتم به روز تشيع جنازه مامان. خواستم اونجا ردي از هيراد پيدا كنم ولي نديدم! برگشتم و مسير مدرسه تا خونه رو هزاربار تو ذهنم مرور كردم ولي بازهم حضورش رو نفهميدم.

من هيراد رو اون شب تو تاريكي هس كردم. اون موقع كه اون طاقتش از عشق قايمكيش سر اومده بود و مي خواست به وصال برسه غافل از اينكه من رو وارد يه دنياي نا شناخته و از همه بدتر يه عشق گيج كننده رو تحميل مي كرد.

Report Page