sh

sh

M°o°N°a

-دارم دیوونه میشم... چرا هیچ وقت بهم از عشق نگفتی؟ مثل اینه که دارم تو باتلاق غرق میشم... حالا هر چقدر دست و پا بزنم بیشتر غرق میشم....

نمی دونم چقدر اونجا موندم و دلم رو خالی کردم و باریدن بارون بهم فهموند وقت رفتن اومده.
***
بعد از سر خاک مامان، سراغ صدف رفتم تا آدرس یکی از فامیلاشو که یکی از بهترین موسسه ی زبان رو داشت بپرسم. نمی خواستم یک ماه مونده از تابستون رو هدر بدم. باید تافلم رو می گرفتم.
اول به خونه واسه خوردن نهار رفتم تا عصر به اموزشگاه سر بزنم. وارد خونه که شدم صدای موبایل بابا فضا رو پر کرده بود.

بلند داد زدم:

-بتول جون بابا کجاست؟

کفگیر به دست از آشپزخونه بیرون اومد:

-والا رفتن دوش بگیرن منم گفتم بی اجازه به موبایلشون دست نزنم!

سری تکون دادم و همونطور که کتم رو از تنم می کندم خواستم به سمت پله ها برم که نگاهم به موبایل روی میز افتاد و اسم مخاطبی که "شیده" روش افتاده بود.
ابروهام بالا پرید و بی اختیار گوشیو تو دستم گرفتم. یکم زنگ خورد و بعد قطع شد. ابروهام تو هم رفت. خواستم گوشی رو روی میز برگردونم و بعد به افکار ازاردهنده ای که توی سرم می چرخید سر و سامون بدم ولی باز زنگ خورد.

لب هام رو روی هم فشردم و دستمو روی ایکون سبز کشیدم و موبایل رو کنار گوشم گرفتم.
صدای زنی تو گوشم پیچید:

-عزیزم؟ چرا جواب نمیدی؟

برای یک لحظه قفسه ینه ام تکون خورد و چیزی تو دلم فرو ریخت. گوشیو مثل یه شی ترسناک روی میز انداختم. کتم و پوشیدم و از خونه بیرون زدم. بارون با شدت می بارید. ناباور می خواستم از خونه دور شم.
شالم روی دوشم بود و هر قطره از بارون بی رحمانه موهامو خیس میکرد. مثل آواره ها گیج بودم نمی دونم چطور به پارکینگ رسیدم ولی یادم افتاد سویچ و کیفم تو خونه جا مونده.

دستمو توی موهام فرو کردم که چشمم به هیراد خورد که از دور من رو می پایید از پارکینگ بیرون اومدم و نگاهش کردم. نگاهمو که دید از الاچیق توی حیاط بیرون اومد و قدمی به سمتم برداشت.

وقتی دید قدم های منم به سمتشه قدم هاشو تندتر کرد. سینه به سینه ی هم وایستادیم و اون لب زد:

-حالتون خوبه خانم زمانی؟

انقدر حالم بد بود که حس و حال حرف زدن سوم شخصیت و این بازی ها رو نداشتم. واسه همین دستمو بالا اوردم و بی رمق لب زدم:

-سویچ ماشین رو بده هیراد...

سر تا پام رو برانداز کرد:
-مطمئنید حالتون خوبه؟

موهای خیسم رو پشت گوشم زدم و با بغض گفتم:
-فقط اون سویچ لعنتی رو بهم بده باید برم!

زبونشو روی لب پایینیش کشید و دستشو میون موهای خیس شده اش برد و اونا رو عقب روند:
-اگه جایی می خواید برید خودم می رسونمتون!

انقدر دیوونه شده بودم که حوصله ی بحث نداشتم یه کلام لب زدم:

-بریم...

جلوتر به راه افتاد و من پشت سرش. در عقب رو باز کرد که من با پوزخند از کنارش گذاشتم و در جلویی ماشین رو باز کردم و کنار راننده نشستم. لحظاتی بعد نشست و نفسشو بیرون فرستاد و استارت زد.

اشکای گرمی روی صورتم ریخت. بینیم رو بالا کشیدم و کمربندم رو بستم و اشکامو پاک کردم. همونطور که دنده عقب گرفت جعبه دستمال کاغذی رو به سمتم گرفت.

بی تعارف هر چی برگ داشت بیرون کشیدم و باهاش زیر چشممو پاک کردم. از حیاط که بیرون رفتیم یه جورایی حالم بهتر شد.
اون حس ناراحتی که وجودم رو پر کرده بود و روی شونه هام سنگینی می کرد دردش کمتر شد. شیشه رو پایین کشیدم و کف دستم رو بیرون گرفتم و قطرات بارونی که کف دستم میخورد رو حس کردم.
بابا همیشه عاشق مامان بود. ازدواجشون با عشق بود و بعد مرگش بابا همیشه تو جواب کسایی که بهش می گفتن ازدواج کنه یک جواب میداد که هیچ زنی روی زمین نیست که مثل مامان عاشقش باشه و باهاش زندگی کنه. شاید اگه همیشه این حرف های به گوشم نمی خورد الان مثل یه دختر بچه دبیرستانی رفتار نمی کردم.
ولی من با این شنیده ها بزرگ شده بودم و تحمل نداشتم یکی پشت خط به بابام عزیزم بگه و من خیلی ریلکس برخورد کنم.
تو این دنیا تنها اون مال من بود و وقتی تصور میکردم زنی رو بیاره تو زندگیش من از دستش میدم. بغضم شکست و با هق هق بقیه دستمال کاغذی رو ها رو هم بیرون کشیدم.
عجیب بود هیراد هیچ حرفی نمیزد و تو خیابونا می چرخید. بعد نیم ساعت که از خونه بیرون زده بودیم گوشیش زنگ خورد.
با هدفون بی سیمش جواب داد:
-سلام
-...
-بله! همراه من هستن... حواسم هست به وقتش برمیگردونم خونه...
-....
-حتما خدانگهدار...
تماس رو قطع کرد و نیم نگاهی به من انداخت:
-پدرتون بودن!
پوزخندی زدم. از مکالمه اش معلوم بود. اگه نمیگفت هم می فهمیدم. به توجه شیشه رو بالا کشیدم و سرمو بهش تکیه دادم. دیگه اشک نمی ریختم و داشتم به منطقی ترین برخورد راجع به این قضیه فکر می کردم.

هیراد ماشین رو به حاشیه خیابون روند و برای لحظاتی غیبش زد. ولی برای من اهمیتی نداشت همین امروز یکی از باورهایی که داشتم داغن شده بود و حس میکردم قلبم ترک برداشته.
از تنها بودنم استفاده کردم و جیغ زدم:
-نمی خوام بابا عاشق زنی جز تو باشه مامان! من خودخواهم! من خودخواهم!

با هق هق دستم رو جلوی دهنم گرفتم. می دونستم زیاده رویه ولی من واقعا نمی تونستم این قضیه رو هضم کنم! وقتی من تو هلند به فکر تنهایی بابا بودم اون اینجا یکیو داشته! چطور می تونست پشت سر من این کارها رو کنه؟ بزرگترین تصمیم های زندگیشو از من پنهان کنه؟

وقتي هيراد برگشت چند تا كيسه پر دستش بود كه اهميتي ندادم داخلشون چيه. اونا رو روي صندلي عقب گذاشت و ماشين رو به حركت در اورد.

نميدونستم كجا ميره ولي شمردن چراغاي خيابون ارومم مي كرد! حتي ضعف رفتن دلم و گرسنگي هم باعث نمي شد به حركت ماشين توجهي كنم.

هيراد حواس جمع تر از اين حرف ها بود. انگار ذهنمو خوند چون جلوي يه غذاخوري پارك كرد و وقتي برگشت بوي تحريك كننده كباب فضاي ماشين رو پر كرد.

از روي غرور نتونستم بگم يه تيكه بده كوفت كنم معدم ترش كرده!

هيراد دوباره تو يه مسير نا مشخص مشغول رانندگي شد.

هم سرم درد ميكرد! هم چشمام مي سوخت و گرسنگي بي حالم كرده بود.

حركات ماشين مثل گهواره اي بود كه ارومم ميكرد. واسه همين چشمام بسته شد و به خواب رفتم.


وقتي ماشين متوقف شد تو خواب و بيداري بودم. با اضطراب چشم باز كردم. نميخواستم ببينم من رو به خونه برده كه با ديدن ويلايي كه قبلا با هم اونجا اومده بوديم ابروهام بالا پريد:

-چرا من رو اينجا آورديد؟

بي اونكه نگام كنه جواب داد:

-فكر كردم تو وضعيتي نيستيد كه به خونه برگرديد اگه دلتون ميخواد برگردم؟!

گلوم رو صاف كردم و شونه بالا انداختم:

-دوستت مشكل نداره همش مياي ويلاش؟!

در ماشين رو باز كرد و در حال پياده شدن جواب فضوليم رو داد:

-دوستم فعلا ايران نيست و منم اخرين بار با شما اينجا بودم!

لبمو به دندون گرفتم و پياده شدم. اونم يه سري وسايل كه نفهميدم كي خريده رو به دست گرفت و لب زد:

-ميشه كليد رو از جيبم برداريد و در رو باز كنيد؟

رفتم جلو. زير سنگيني نگاهش كليد رو برداشتم. پشت سرم به راه افتاد در رو كه باز كردم منتظر شد من داخل شم و بعد وسايل رو داخل برد.

همه چيز مثل قبل بود! تغيير نكرده بود! شايد ما هم تغيير نكرده بوديم! جز لحن حرف و حركاتمون!

Report Page