sh

sh

🍁کـــــℳσŋムـــوردم 🍁

داشتم دنبال کلید برق میگشتم که با دیدن سایه ای سرم رو بلند کردم. یه مرد تو یه اورکت مشکی کنار پنجره ایستاده و نور کمرنگی که از بیرون به داخل اتاق میومد صورتش رو روشن نمی کرد!
وحشت زده یه قدم به عقب رفتم که کمرم به دیوار خورد و چراغ اتاق روشن شد و گوی از دستم به زمین افتاد و شکست. سرش رو بالا آورد و با چشمای روشنش خیره ام شد.
قلبم تند تند به سینه ام میکوبید و دهنم مثل ماهی باز و بسته می شد. از استرسی که تا روشن کردن چراغ کشیده بوده بودم شقیقه هام به درد افتاده بودن. خواستم یه قدم به جلو بردارم که لب زد:

-مراقب باش!

تازه متوجه گوی سرنگون شده و خورده های شیشه اش شدم با حسرت اول به گوی و بعد با نفرت به اون نگاه کردم. خواستم چیزی بگم. دنبال کلمات می گشتم که صدای بابا اومد:

-هانا؟ چیزی شده؟!

کلافه دستم رو بین موهام فرو کردم. با اینجا بودنش رو پنهون می کردم یا در رو باز می کردم تا بابا اون رو ببینه؟! لحظه ها سرنوشت ما رو رقم میزنن! یه انتخاب! یه اشتباه می تونه همه چیز رو عوض کنه! مردد به اون و در نگاه کردم.

صدام خفه بود ولی به گوش بابا رسید:

-چیزی نیست!

و بعد این حرفم در اتاق رو قفل و بهش تکیه دادم. ابروهام در هم بود. نمی دونستم انتخابم درست بوده یا نه ولی من انجامش دادم! هیراد قصد نداشت چیزی بگه و منم همین طور! فقط زل زده بودیم تو چشمای هم و انگار یه جور تله پاتی بینمون بود!

متعجب بودم چطور تونسته وارد شه! واقعا باید بابا تو انتخاب نگهبان واسه خونه تجدید نظر می کرد! همشون به درد جرز دیوار می خوردن!
کلافه گردنم رو خاروندم که شال از روی سرم افتاد و اون پورخندی زد:

-موهاتو زدی!

صداش به قدری بم بود که یه لحظه مثل مسخ شده ها بهش زل زدم و با خودم فکر کردم آیا گوشام دلتنگ شنیدن صداش نیستن؟

سرمو به طرفین تکون دادم تا این افکار مسخره ازم دورشن و قدمی به جلو برداشتم که شتاب زده به سمتم اومد و تشر زد:

-هانا شیشه ها!

دیر بود و من پامو روی شیشه ها گذاشته بودم و صدای قرچ قرچشون رو شنیده بودم. با استرسی که بهم وارد شده بود سرم رو بلند کردم و بهش که تو چند سانتیم بود نگاه کردم. بازوم رو گرفته بود و نگاهش به پام بود.

سرم رو کج کردم و آروم لب زدم:

-کفش پامه!

هم خودم! هم اون تازه متوجه نیم بوت هایی که پام بود شده بودیم! نگاهش رو بالا اورد و خندید. منم به زور جلوی خودم رو گرفتم تا نخندم چون می دونستم پررو میشه! بازوم رو ول کرد و کمی عقب رفت:

-باز چشماتو دیدم تمرکزم بهم ریخت!

دستمو زیر بغلم زدم و ابروهامو بهم نزدیک کرد:

-شاید حرفات خیلی قشنگ باشه! ولی من علاقمند به شنیدنش نیستم! همونطور که اومدی برو...

پوزخندی زد:

-باور کن به خواست خودم اینجا نیستم...

پشتشو بهم کرد و من به اندام ورزیده اش زل زدم و شنیدم:

-فقط وقتی بهم زنگ زدن و گفتن تو برگشتی اختیار پاهام رو نداشتم!

موهامو با دست به یه طرف شونه کردم:
-برام به پا گذاشتی؟

به سمتم چرخید:

-نه ولی همه دلشون مثل تو از سنگ نیست...

نمی دونم اون همه اشک چطور به چشمم هجوم آورد و دیدم رو تار کرد:

-آره شاید اون روی تو رو ندیدن!

یه قدم به سمتش برداشتم:

-ولی من همه چیز رو با تو تجربه کردم واسه همین بهتر از همه می شناسمت! و بهت میگم برو! برو هیراد... با طعنه زدن به هم و حرف و حرف و حرف! نمیتونیم به یه رابطه مرده جون بدیم!

رو به روش ایستادم و خیره ی چشماش شدم که درست مثل نگاه من برق میزد و ادامه دادم:
-می دونی من و تو کی تموم شدیم؟ همون روز تصادف! نباید میومدی! نباید منو به خودت وابسته می کردی و همه ی اون خاطده ها رو می ساختی! تو باید ما رو همون روز دفن می کردی و می رفتی! نباید حتی یه نگاهم به پشت سرت می کردی!

دستش بالا اومد و بازومو از روی کت پاییزه اجری رنگم نوازش کرد:

-اگه رفتن بلد بودم حالا اینجا نبودم... من فقط برگشتن بلدم... من فقط رسیدن به تو رو بلدم!

بغض گلوم رو فشرد:

-نمیشه... خیلی فکر کردم... تموم این مدت به همه چیز فکر کردم... بخشیدنت کار من نیست... خیلی زخم زدی هیراد... شاید نفهمی! شاید خودت متوجه نشده باشی ولی راه برگشت نذاشتی!

Report Page