Sh

Sh

🍁کـــــℳσŋムـــوردم 🍁

سرمو به طرفین گرفتم:

-فکر شروع با کسی نیستم... بالاخره کسی تو سرنوشتم باشه باهاش رو به رو میشم... ولی فعلا میخوام تنها باشم! این گزینه ای هست که دارم!

دستش رو جلو آورد:

-پس تا اینجا بود!

باهاش دست دادم. انگشتامو جوری فشرد که انگار اصلا دلش نمی خواست ولم کنه. از خودم متنفر شدم که باهاش یه همچین کاری کنم.
اون هانایی که تصمیم داشتم بسازمش هیچوقت این کار رو با یه ادم نمی کرد! یه قطره اشک از گوشه چشمم ریخت و لب زدم:

-بازم متاسفم...

چشماشو ازم دزدید و دستمو ول کرد. یه قدم به عقب برداشت:

-خدانگهدار...

دستمو تو جیب کتم فرو کردم:

-خداحافظ...

ازم دور شد و به سمت ماشینش رفت. به کاپوت تکیه دادم و خیره مسیر رفتنش شدم. اگه به اندازه الان زخم خورده نبودم چقدر به این بچه بازی ادامه می دادم و آرمان بیچاره رو عذاب می دادم تو یه رابطه یک طرفه؟

نفسمو بیرون دادم و ماشین رو قفل کردم دلم یکم قدم زدن می خواست. با اینکه هوا سوز داشت شروع کردم به قدمزدن تو پیاده رو. از جلوی مغازه ها و ویترین های پر زرق و ورقشون گذشتم و سعی کردم خودمو سرگرم کنم.

چون چشمای آرمان باعث می شد از عذاب وجدان بمیرم. جلوی یه مغازه یه گوی برفی چشممو گرفت که بعد خریدنش راه رفته رو تا ماشینم برگشتم. به سمت خونه روندم.

بابا بیدار بود و می دونستم همش از استرس رانندگی منه! سویچ رو روی میز کنسول گذاشتم:

-انقدر نگران من نباش! دختر بزرگی شدم...

خندید و گفت:

-دارم شیر داغ میخورم تو هم می خوای؟

به سمت پله ها رفتم:

-نه مرسی من انقدر خوردم که جا برای هیچی نیست..

از کیفم گوی برفی رو دراوردم و تکونش دادم:

-اینو یادته بچه بودم یکی از اینا داشتم؟

سرشو تکون داد:
-آره که تو شکستیش!

به نرده ها تکیه دادم:
-اوهوم! تو هم دیگه برام نخریدی!

با خنده ادامه دادم:

-ولی حالا خودم واسه خودم خریدم!

بابا لیوان رو به دهنش نزدیک کرد و با شیطنت لب زد:
-آره با پول من!

با اعتراض پامو به زمین کوبیدم:

-عه بابا!

خندید:
-برو... برو بخواب دختر...

شب بخیر گفتم و پله ها رو بالا رفتم. همونطور که گوی رو تو دستم تکون می دادم وارد اتاق شدم و در رو بستم.

Report Page