sh

sh

🍁کـــــℳσŋムـــوردم 🍁

صدف واسه شام بیرون مهمونمون کرد و من رو از فکر ملاقات با آرمان بیرون اورد. این دیدار هر چقدر دیرتر بود بهتر می شد به نظرم.
مژگان یه تیکه از استیکش رو برید و یه نگاه به صفحه گوشیش که روی میز بود کرد:

-من به سالار گفتم برگشتی!

سالادم رو به چنگال بهم زدم و لبمو به دندون گرفتم. صدف چیزی که از ذهنم می گذشت به زبون آورد:

-حتما اونم به آرمان خبر میده...
مژگان سرش رو تکون داد و دستشو زیر چونه اش زد:

-اوهوم! حالا میخوای چیکار کنی؟

شونه بالا انداختم و شالم رو که روی شونه ام بود بالا کشیدم:

-وقتی زمانش برسه و ببینمش یه کاری میکنم! حالا بیاید بی خیالش شیم...

سرم رو انداختم پایین و مشغول غذا خوردن شدم. وقتی از رستوران بیرون اومدیم صدف گفت که مژگان رو می رسونه و واسه همین من سرغ ماشینم که اون سمت خیابون بود رفتم. ریموت رو زدم و همونطور که می خواستم در رو باز کنم سنگینی نگاهی رو حس کردم. سرم رو بالا اوردم که آرمان رو دست به بغل اون سمت ماشین دیدم.

استرس باعث شد به جون وشه لبم بیفتم. نمی تونستم از صورتش حسش رو بخونم. سعی کردم خودم رو به بیخیالی بزنم. دستم رو بالا اوردم و تکون دادم:

-سلام!

پوزخندی زد و چشماشو ازم گرفت. ماشین رو دور زدم و رو به روش ایستادم. نمی دونستم چی بگم. عصبی شروع به تکون دادن پای چپم کردم:

-باید حرف بزنیم... من... میخوای بریم یه کافه؟

سرم رو بالا اوردم و باهاش چشم تو چشم شدم. عصبی لب زد:

-می خواستی تموم کنی راه های بهتری هم بود... می دونی انتظار چقد سخته؟ من تمام این یک ماه رو منتظر خبری ازت بودم! چطور می تونی انقدر خودخواه باشی...

دستمو به گردنم کشیدم:

-متاسفم...حق داری!

پوزخندی زد:

-همین قدر بود؟

-چی؟

لبه های کاپشن رو بهم نزدیک کرد:

-رابطه ما تا اینجا بود؟

نگاهمو به پشت سرش دوختم. خیلی سخت بود که این کار رو باهاش کنم. واقعا در حقش بدی بزرگی کردم که بی علاقه یه رابطه رو شروع کنم:

-متاسفم... فکر یه شروع جدیدم...

پوفی کشید و سرشو تکون داد:

-هه! می دونستم! کس دیگه ای رو دوس داری؟

Report Page