sh

sh

🍁کـــــℳσŋムـــوردم 🍁

جوابی نشنیدم ولی باز جای امیدواری بود! می تونست بدتر از این شه. رفتم و از پشت بغلش کردم:
-دلم برات یه ذره شده بود دوستم! هنوز میخوای باهام قهر بمونی؟

دندوناشو روی هم فشرد:

-برگرد همون جایی که بودی! دیگه دوستتم نیستم! اصلا تورو نمی شناسم!

صورتشو بوسیدم:
-ببخشید خب! قهر نکن می دونی من نازکش خوبی نیستم!

با خشم از روی صندلی بلند شد و به سمتم چرخید:
-حرف نزنم؟ دلخور نباشم؟ ببخشم؟ تو میدونی چی سر ما اوردی؟ یهو دیدم گم شدی رفتی ایران! ایران برگشتیم نبودی! تو چه مرگته دیوونه ای؟
یه بغض ناگهانی گلوم رو گرفت با صدای خشداری لب زدم:

-تنهایی می خواستم همین... اگه یه دوست خوب هستی باور کن که من تو وضعیت سختی بودم!

یه قدم به سمتم برداشت:
-اگه آدم بودی و من رو دوستت می دونستی میگفتی چته تا درکت کنم... کنارت باشم! نه اینطوری باشی کوه یخ! هیچوقت نفهمیدم چی تو کله پوکت می گذره!

سرمو پایین انداختم:
-با این حال تو بازم بهترین دوستمی؟

داد زد:
-خفه! با من از دوستی نگو دیگه به سر رسیدم... واقعا یه زنگ انقدر سخت بود...

دستمو برای پاک کردن اشک احتمالی زیر چشمم کشیدم:
-اره! سخت بود که نزدم! حالا یا بغلم میکنی و همه کدورت ها رو دور میریزی! اونوقت بازم بهترین دوستم باقی میمونی یا از این در میرم بیرون و هیچوقت تو روت نگاه نمیکنم!

منتظر خیره اش شدم. پوزخندی زد و روش رو ازم گرفت. کیفم رو روی دوشم جا به جا کردم و با اخرین نگاه بهش به سمت در رفتم:
-خداحافظ
در رو بازکردم و خواستم بیرون برم که دستش دورم حلقه شد و از پشت بغلم کرد:
-جـ...نده سگ! ناز کشیدنم بلد نیستی! خام تو سرت کنم!

خنده ام گرفت. مژگان جزاون دسته ای بود که هیچوقت از زندگیم حذف نمی شد. چرخیدم و بغلش کردم. وقتی که این مراسم رو تموم کردیم. رفتیم و روی تختش نشستیم. زل زد بهم:

-تعریف کن! همه چیو!

شونه بالا انداختم:
-یکی از رازهای زندگیم برام رو شد... نتونستم بمونم دلم میخواست فرار کنم... بعد رفتم پیش عمه م تو هلند... می خواستم یکم اعصابم اروم شه و خوب فکر کنم...

با اخم نگاهم کرد:
-مگه چیزی تو کله ات هست که بهش فکر کنی؟ دوست پسرتم انداختی به امون خدا رفتی!

شونه بالا انداختم:

-میخوام بعضی ها رو از زندگی حذف کنم!

چشماشوگشاد کرد:
-آرمان رو؟

دستم رو تو موهام فرو کردم:
-نمی دونم باید بهش فکر کنم!

با انگشت اشاره اش ضربه ای به پیشونیم زد:
-میگم اینجات خالیه! اخه میگی رفتی اونجا فکر کنی! بعد باز می خوای فکر کنی؟

شونه بالا انداختم:
-خب تا لحظه ای که اون کار رو انجام بدم روش فکر میکنم! تصمیم ها همیشه لحظه ایه! ممکنه الان چیزی بگم ولی یه اتفاق همه چی رو تغییر بده!

مژگان شونه بالا انداخت:
-چه ک..صشعر ها! ولی خوب هر گهی خوردی منو درجریان بذار! دیگه ام بی خر جایی نرو عوضی!

خندیدم و اون چشماشو باریک کرد:
-چرا حس میکنم تغییر کردی؟

سرمو کج کردم:

-شاید کردم!

ابروهاش بالا پرید و با کف دست روی پاش زد:

-وااا اعصاب نمیذاری واسه ادم؟! موهاتو زدی؟ وایییی! خیلی بهت میاد!

خندیدم:
-مرسی!
مژگان بلند شد:
-برم به صدف زنگ بزنم...
از روی تخت پایین اومدم:
-من زنگ زدم جواب نداد!
سرشو خاروند:

-خب شاید تو ارایشگاهه و سرش شلوغه! میگم پاشیم بریم اونجا پیشش! این مدل مو خیلی بهت میاد شاید منم زدم!

بلند شدم:

-خب من اماده ام!

سرشو تکون داد:
-اوکی منم حاضر میشم.

از اتاق بیرون رفتم تا مژگان آماده شه. تا وقتی منتظرش بودم مادرش برام قهوه و کیک اورد و یکم از این در اون در حرف زدیم.
***
صدف هم کمی برام طاقچه بالا گذاشت ولی بالاخره رضایت داد که منو ببخشه! مژگان منصرف شد موهاشو کوتاه کنه چون احتمال میداد سالار ازش خواستگاری کنه و اون موقع موهاش لازمش می شد! وقتی دلشون رو ه دست آوردم کمی از سنگینی روی دوشم کم شد ولی قسمت سختش مونده بود.

نمی دونستم چطور با ارمان رو به رو شم به اون عوضی هم سعی میکردم فکر نکنم! ولی حتی وقتی سعی می کردم اسمش رو حتی تو ذهنم نیارم و عوضی صداش نکنم یاد اون باری میفتم که تو ماشین بهم گفت "عوضی نه هیراد!"
صدف واسه شام بیرون مهمونمون کرد و من رو از فکر ملاقات با آرمان بیرون اورد. این دیدار هر چقدر دیرتر بود بهتر می شد به نظرم.

Report Page