sh

sh

🍁کـــــℳσŋムـــوردم 🍁

تا وقتی که شروع به لرزیدن کردم زیر دوش اب سرد موندم. از اتاق بیرون اومدم و موهام رو خشک کردم و لباس تنم کردم. وقتی پایین رفتم بابا اومده بود. رفتم تو بغلش و یه عالمه اظهار دلتنگی کردم.
تو هلند تصمیم خودم رو گرفته بودم. نمی شد عشق رو به خونوادم ترجیح بدم. قوی می موندم و تا دستای بابا همیشه به روم باز شه!

از بغلش بیرون اومدم:

-دوستام خیلی دلخورن به نظر!

بابا سر تاچام رو برانداز کرد:

-منم دلخورم! تنها بودن تو خونه واقعا سخته باباجان!

بطول جون با خنده به جمعمون اضافه شد:

-بیاید سر سفره پدر و دختردل و قلوه بدید که غذا از دهن افتاد.

با این حرفش رفتیم سر میز و از معدمون با غذاهای رنگی بطول جون پذیرایی کردیم. سر میز به صدف پیام دادم. امیدوار بودم اون از مژگان نرمتر باشه و جلوم گارد نمیگیره. بین همه ی تصمیم هایی که برای زندگیم گرفته بودم هنوز تکلیف آرمان مشخص نبود!
با اونم باید حرف میزدم واسه همین بعد اینکه در کمال ارامش غذام رو خوردم بلند شدم و به بابا گفتم:

-می تونم یکی از ماشین ها رو بردارم؟ باید برای دیدن دوستام برم.

بابا قاشق و چنگالش رو کنار بشقاب ول کرد:

-به راننده بگم ببردت؟

با این حرفش باز ان قسمت ممنوعه افکارم یه جوری شد. لبمو به دندون گرفتم:
-دوس دارم خودم برم.

دور دهنش رو پاک کرد:
-باشه میگم آماده اش کنن!

تشکری کردم و بعد پوشیدن کتم بیرون رفتم. مونده بودم اول برم سراغ آرمان یا مژگان؟ صدف هم جوابمو نداده بود و حس می کردم بیشتر از اون که فکرش رو کنم ناراحتشون کردم.
شاد چون خودم انقدر تو روابط با دوستم سرد بودم حس میکردم کار بدی نکردم ولی مسلما اونا دلخور بودن. ترجیح دادم به سمت خونه مژگان برونم تا اول با اون حرف بزنم.
وقتی رسیدم به خونشون اول به موبایلش زنگ زدم ولی وقتی جواب نداد به سمت زنگ در رفتم. مادرش سریع در رو برام باز کرد. اسانسورجلوی اپارتمان توقف کرد با مادرش رو به رو شدم. بعد سلام احوال پرسی گرم لب زدم:
-مژگان هست؟!

سر تکون داد:
-اره عزیزم بیا داخل... هرچقدر بهش گفتم بیاد استقبالت حرفمو گوش نکرد... کجا بودی تو؟

داخل اپارتمان بزرگ و لوکسشون شدم:

-خواستم یکم تغییر آب و هوا بدم!

شالم افتاده بود و من موهای لختم رو عقب دادم:

-ولی خب برام گرون تموم شده گویا
خندید:
-همین طوره برو از دلش دربیار...

به سمت اتاقش رفتم مطمئنا از صدای کفشام می شنید که دارم نزدیک میشم. تقه ای زدم و دستگیره رو چرخوندم.
وقتی دیدمش اخم کرده روی صندلی ننویی نشسته بود و بیرون رو نگاه میکرد. لبخندی زدم:
-مژی؟

Report Page