sh

sh

🍁کـــــℳσŋムـــوردم 🍁

بابا می دونست می خوام حواسش رو پرت کنم ولی چیزی نمی گفت. من چقدر عاشق این مرد با این همه فهم و درک بودم!
تمام روزهایی که بابا باهام تو هلند گذروند به گردش و تفریح بود. حتی به شهر های نزدیک آمستردام سفر کردیم. ولی خب اون مجبور شد برگرده و من موندم و عمه.
با نبود بابا بیشتر از هیراد حرف زدم. خاله بخاطر جریان تصادف معتقده هیراد قهرمانه منه! اونم یه قهرمان عاشق ولی خب اون از اتفاق بینمون خبرنداشت و منم به قدر راحت نبودم که براش تعریف کنم. فقط ازم به عنوان کسی که تو اون رابطه بودم و همه چیز رو تجربه کردم می خواست عاقلانه فکر کنم و همه جوانب رو بسنجم.
یه تصمیمی نگیرم که بعدا پشیمون شم و وقتی تو دلم حس میکنم این چیز درسته! حتما درسته! یعنی به ناخودآگاهم گوشبدم. خب خودم هم همین قصد رو داشتم!
واسه ی همین از همه دور شده بودم و حالا تو خیابونای هلند قدم میزدم و فکر می کردم. با اینکه مژگان و صدف دهن بابا رو به خاطر گرفتن خبر و شماره تلفنی از من سرویس کرده بودن ولی نخواسته بودن بفهمن که حتی من از ایران خارج شدم!

اینجا دور از هرگونه تکنولوژی با افکارم تنها بودم و فقط گاهی با اسکایپ عمه با بابا و بطول جون حرف میزدم. طفلی اونم دلتنگم بود که چرا بعد ترکیه فوری یه مسافرت دیگه رفتم و نتونسته خوب منو ببینه.

***
عینک دودیمو به چشم زدم و چمدونم رو پشت سرم کشیدم. نگهبان ها با دیدنم سریع جلو اومدن:
-خوش اومدید خانم زمانی...
-اجازه بدید...
چمدونم رو رها کردم و یکیشون گرفتش. لبخندی زدم و تشکر کردم. پاییز رسیده بود و حیاط نارنجی و رویایی بود. خنده ام گرفت. من کسی نبودم که به این چیزها دقت کنم ولی حالا... .
در خونه باز شد بطول خانم با دیدنم چشماش پر شد:
-تو کی اومدی عزیزدلم... اخ که چقدر چشم به راهت بودم... چرا انقدر بی خبر مادر... میومدیم دنبالت...
خندیدم و ایستادم. هول هولکی اومد و بغلم کرد. بوی غذا میداد ولی من از دلتنگی بوسه هاشو با اشتیاق جواب دادم. چشماش پر شده بود:
-اخ چقدر خوشگل شدی... رنگ و روت باز شده...

دستاشو دو طرف صورتم گذاشت با خنده حرکاتشو نگاه می کردم:
-موهاتم کوتاه کردی که حیف اون خرمن مشکی نبود مادر!

شونه بالا انداختم:
-الان قشنگ نیستم؟

خندید و چشمای پرش رو بهم دوخت:
-هنوزم تا نداری!

خندیدم و اون به نگهبان تشر زد:
-اشکان چمدون رو ببر اتاق خانم!

Report Page