sh

sh

🍁کـــــℳσŋムـــوردم 🍁

كمي جمع و جور نشستم. يعني واقعا انقدر تابلو بودم. گوشه لبم رو به دندون گرفتم:

-يكم با دوست پسرم به مشكل بر خوردم!

اينو كه گفتم زد زير خنده. متعجب نگاهش كردم كه لب زد:

-پس اهل اين چيزا هم هستي! با پدرت شرط بسته بودم مسئله عشقيه!

با خجالتي كه ازم بعيد بود و ترسي كه از لو رفتن حقيقتي كه خودم نمي تونستن هضمش كنم لب زدم:

-به بابا نگيد!

نگاهش كمي رنگ تعجب گرفت:

-نه من همچين كاري نميكنم دخترم... پيش من راحت باش! راز دلت محفوظه!

سرم رو پايين انداختم:

-مسئله طوريه كه حرف زدن راجعش برام اسونه نيست....

دستمو گرفت:

-ما فرصت زيادي داريم كه باهم حرف بزنيم عزيزم. فقط بهم اعتماد كن. من دوست دارم لبخند بزني و هميشه طرف خوبي تو هستم.

خودم رو تو بغلش انداختم:

-ممنون عمه جون...


اون هم بغلم كرد و من ارامش گرفتم. خيلي وقت بود يه اغوش مادرانه نچشيده بودم.

قهوه هامون رو كه اوردن جمع و جورتر نشستم. عمه لب زد:

-من صبر ميكنم هر وقت احساس راحتي كردي مي توني باهام حرف بزني دخترم.

-ممنون...

بعد خوردن قهوه و كيك مسيري رو پياده روي كرديم تا به اپارتمان رسيديم. بابا هنوز خواب بود و من و عمه رفتيم به آشپزخونه تا شام اماده كنيم.

البته من تو اين كار هيچ مهارتي نداشتم و هيچ يادم نميومد كي چاقو دستم گرفتم!

واسه همين كلي سوژه عمه شدم! باور نمي كردم زني با اين سن و سال انقدر با روحيه و با مزه باشه؟

هواي ايران چيزي داشت كه جووناشم افسردن؟!

Report Page