sh

sh

🍁کـــــℳσŋムـــوردم 🍁

لبخند محوي روي لبام نشست بلند شدم و اروم وارد اتاق مهمان شدم بابا روي تخت تك نفره به خواب رفته.

كت مشكي رنگم رو بر داشتم و همراه كيف پولم و بي توجه به موبايل بي آنتنم از اتاق بيرون زدم.

عمه هم پشت سرم بيرون از اتاقش اومد با خنده گفت:

-سرعت عمل جفتمون رو عشقه...

جواب خندش رو با خنده دادم. اين حجم كم حرفي از من بعيده!

عمه مدام درباره آمستردام برام توضيح داد و سعي ميكرد من رو با شهر اشنا كنه.

نمي دونستم بابا درباره ي اين افسردگي و منزوي بودن اخيرم بهش گفته بود يا نه. ولي تمام تلاشم رو مي كردم كه تنها عمه ام رو از خودم دلخور نكنم.

همراهش سوار قايق شديم كه گفت:

-داداشم ناراحت نشه بدون اون اومديم؟!

شونه بالا انداختم:

-مشكلي نيست با اونم ميايم!

خنديد و به راه افتاديم. رد شدن از كانالاي داخل شهر و ديدن اون همه شكوه من رو به وجد اورد.

عمه از كيف دستيش موبايلشو بيرون كشيد:

-سلفي بگيريم؟

نزديكش رفتم:

-چرا كه نه!

عمه كلي ژست بامزه گرفت و با حرف زدن من رو به خنده انداخت. انگار كم كم از لاكم بيرون ميومدم.

بعد رفتن يه مسير پياده شديم و به يه كافي شاپ رفتيم تا سفارش قهوه بديم. با ذوق به عمه گفتم:

-اينجا خيلي زيباست! قايق سواري عالي بود!

دستاشو تو هم پيچيد:

-منم هيچ وقت برام اين منظره ها تكراري نميشه! دلم ميخواد فردا تو و داداشم رو ببرم روستاي گيتورن! خيلي باشكوهه!


سرمو تكون دادم:

-اگه شما مي گيد جاي خوبيه خيلي مشتاق ببينمش!

-فردا ميريم! امروز نميشه چون از اينجا دوره!

شونه بالا انداختم:

-فعلا كه هستيم اينجا! ميتونيم كل هلند رو بگرديم.

عمه لبخند زد:

-وقتي تو فرودگاه ديدمت فكر كردم انقدري ناراحتي كه نتوني از ته دل بخندي ولي الان باز تو چشمات هيجان هست... اتفاقي افتاده كه ناراحتت كرده عزيزم؟

Report Page