Sh

Sh

🍁کـــــℳσŋムـــوردم 🍁

موهام رو نوازش كرد:

-بريم هلند؟ خونه عمه ات! همراهت ميام! خوشت اومد تا هر وقت بخواي اونجا مي موني... اگه نمي توني با من درد و دل كني با اون كنار مياي! نظرت چيه؟

پيشنهاد وسوسه انگيزي بود! رفتن به يه جاي جديد و يه هواي تازه! تاحالا هلند نرفته بودم و شايد واقعا ديدن اقوامم كمي من رو از اين حس و حال بيرون مياورد...

شايد مي تونستم با عمه درد و دل كنم و خودمو خالي كنم شايد هم اونجا به دنبال خاطره اي واسه محكم ايستادن باشم و بعد پيدا نكردنش زمين بخورم!

كلي احتمال وجود داشت ولي هيچكدوم باعث اين نميشد من جلوي خودم رو بگيرم و نگم:

-فكر خوبيه... فرار كنيم!


بابا خنديد و با دستش صورتمو گرفت:

-گريه نكن دخترم... برو وسايلتو جمع كن... بارتو سنگين نكن فقط اونجا هر چي خواستي ميخري! خوش ميگذروني!

لبخندي بهش زدم و درحالي كه اشكامو پاك ميكردم به سمت پله ها رفتم. اميدوار بودم اين مسافرت حالم رو خوب كنه!

كمي از گيجي در بيام و اين اتفاق رو هضم كنم.

هر چند بعيد مي دونستم اين خونه اوار شده رو بشه از نو ساخت.

***

تو فرودگاه همه منتظر كسايي بودن كه از پرواز ميان و من بينشون زني رو ديدم كه اسم بابا و من رو روي كاغذ نوشته بود و با لبخند منتظر بود.

جلو رفتم و دست تكون دادم. خنديد و برگه رو پايين اورد و اغوشش رو باز كرد.

سلامي گفتم و خودم رو تو بغلش انداختم. صورتمو بوسه بارون كرد:

-خوش اومدي عزيز عمه.

Report Page