Sh

Sh

🍁کـــــℳσŋムـــوردم 🍁

گيج و منگ بودم. نمي دونستم بايد چيكار كنم. با حرص سيگار رو از گوشه لبم كندم و انداختم رو زمين و فندكم كنارش!

آروم نمي شدم! هيچ نيكوتيني من رو اروم نمي كرد. حقيقتي كه پست وجود هيراد بود برام غيرقابل قبول بنظر مي رسيد.

تو ذهنم فقط يه چيزي پررنگ بود"رفتن"! ولي كجا؟ كجا مي تونستم آرامش رو پيدا كنم؟ دلم بهم مي پيچيد و مي خواستم عق بزنم همه ي اين زشتي هاي دنيا رو!

ولي بايد صبر مي كردم! صبر! صبر! لعنت به صبر! بلند شدم و تبلتم رو برداشتم. اولين بليط برگشت رو رزو كردم و بعد شروع به جمع كردن وسايلم كردم.

حس خفگي مي كردم. نمي خواستم ذهنم گفته هاي هيراد رو تفسير كنه.

بايد از اينجا فرار ميكردم. كت بلند كرم رنگم رو تن كردم و بعد برداشتن كيف و موبايلم چمدون رو پشت سر خودم كشيدم و بيرون رفتم.

شب من رو كم داشت. يه شكست خورده با قلب خاكستري و پر بغض! فقط بارونش كم بود.

چمدون رو پشت سر خودم مي كشيدم و چقدر مسيرم نامشخص بود!

اصلا يه روزي به ذهنم نميرسيد كه سرنوشت برام چه خوابي ديده!

اشكام روي گونه هام ريخت. به سمت خيابون رفتم و واسه اولين ماشين زرد رنگ دست تكون دادم و زير لب زمزمه كردم:
-بايد رفت!

***

يه پيام به مژگان دادم كه به ايران برگشتم! براشون شوك برانگيز بود ولي من نمي تونستم هيچ توضيحي براي اين حال غريب و برگشت ناگهانيم بدم! به هيچ كس...

فقط دل خودم اشوب بود. فقط من داشتم ديوونه مي شدم.

جاي جاي اتاقم .... حياط ... همه جا! من رو به ياد اون مي انداخت. بابا متوجه تغيير حالم بود و زياد به پر و پاك نمي پيچيد و من تمام روز تو اتاقم روي صندلي مي نشستم و زل ميزدم به حياط.

به زور فقط واسه غذا از اتاقم بيرون مي رفتم و با چند تا لبخند الكي ميخواستم دل بابا رو بدست بيارم.
سر ميز نهار بوديم كه لب زدم:

-بابا؟

قاشق و چنگال رو كنار بشقاب ها رها كرد:
-جانم؟

دستمو زير چونه ام زدم:

-بنظرت اين خونه براي من و شما زيادي بزرگ نيست؟!

بابا واقعا جا خورد. چشماش درشت شد و انگار باورش نمي شد من همچين حرفي زدم. دستاشو تو هم پيچيد و گفت:

-هانا طوري شده دخترم؟

بغض به گلوم چنگ انداخت:

-بعد مرگ مامان ما چرا از اين خونه نرفتيم بابا؟ چرا جايي نرفتيم كه خاطره اش نباشه؟

بابا دستشو جلو اورد و پنجه هاي يخ زدمو فشرد:

-عزيزم خاطره ها تنها دارايي ما از كسايي كه دوسشون داريم هستن! چرا بايد ازش فرار كنيم؟! وقتي همونا ما رو سر پا نگه ميدارن.

بعد اين حرف آهي كشيد و من با اشكايي كه كنترل ريختنشون رو از دست داده بودم لب زدم:

-ولي خفه نميشدي بين اين همه خاطره؟! غرق نميشي و روزي هزار بار كم نمياري؟ وقتي هر جا نگاه ميكني اونو مي بيني درحالي كه نيست! روزي هزار بار نميميري؟!

نگاه گرم و نگرانش رو بهم دوخت:

-خودت انتخاب ميكني با كمك خاطره ها محكم بموني...يا زمين بخوري!

بلند شدم و دستمو دور گردنش حلقه كردم. من رو به اغوش كشيد كه با هق هق گفتم:

-دارم خفه ميشم... كاش مامان بود... چه خوبه هستي...

بوسه اي به موهام زد:

-چي شده باباجان؟ نميخواي باهام حرف بزني؟

سرمو تو سينه اش قايم كردم:

-آرامشم رو... محكم ايستادن رو ... همه چيزمو گم كردم... هيچ جا نمي تونم نفس بكشم!

-ميخواي بريم مسافرت؟ باهم؟ هر جا بخواي!

سرمو بلند كردم و با پلكاي خيس نگاهش كردم:

-تازه از مسافرت برگشتم... هيچي اثر نداره! حال خرابمو هيچي خوب نميكنه بابا!

Report Page